قاضی حسین اصغرزاده برای کسانی که خبرهای حوادث را دنبال میکنند چهرهی شناختهشدهای است. او که زمانی بازپرس ویژهی قتل بوده، حالا یکی از قضات دادگاه کیفری شماره یک تهران است. دفتر کارش همیشه شلوغ است. متهمها و وکیلها و شاکیها با پروندههای قطورشان میآیند و میروند.
رانندهها ساعتها و بلكه روزها را در مكعبی آهنی بهتنهایی میگذرانند. دلتنگ خانواده میشوند. خسته میشوند و از یك وقتی جادهها را آنقدر رفتهاند و آمدهاند كه مثل كف دستشان میشناسند. رانندهها آدمهای ساکت و کمحرفیاند. زندگیشان در تنهایی میگذرد و از آنجا که به سکوت خو گرفتهاند راه یافتن به درونشان آسان نیست. اما کافی است کمی به زبان بیایند. آنوقت گوش دادن به آنها شبیه پا گذاشتن در سفری جادهای است.
به مشتریها نمیگویم: «غرق یا شناور در نور و آفتاب»، غلو نمیکنم، میگویم: «تا ساعت دوازده ظهر نور خوبی داره.» نمیگویم: «این خونه روی همکفه.» میگویم: «دقیقا سيزده پله داره.» وقت نشان دادن خانه، روی سرامیک ترکخورده نمیایستادم که مبادا مشتری متوجهش شود. این چیزها را کمکم یاد گرفتم.
تا پل بوده عکاس پل هم بوده، عکاس عکسهای چاپی و فوری. پشت دستهی قبضهایشان هم نوشته «فوتو شادی». زمستانها دنبال آفتاباند و تابستانها دنبال سایه. آفتاب که جابهجا میشود و از این طرف پل میپرد آن طرف، آنها هم تکانی به صندلیهایشان میدهند و سر میخورند و میروند به جای بعدی: «عکس فوری آقا؟ عکس بیگیرم ازدون؟ میخَين با سیوسهپل عکس داشته باشیند؟»
تهران در شب یک شهر دیگر است با آدمهایی دیگر. انگار شهری ديگر در دل تهرانِ روشنِ شلوغِ آفتابگرفته پنهان شده که بهغایت زیبا و در عین حال خجالتی است و از شلوغی فرار میکند و فقط وقتی بیرون میآید که ماه درآمده باشد. در متن پيش رو احسان عمادي شب تهران را روايت ميكند در مواجهه با کسانی که بهخاطر شغلشان باید شب را در شهر بگذرانند.
میگویند کاسب حبیب خداست؛ یعنی موقعیت شغلیاش چیزی فراتر از یک داد و ستد است. جنس رفتار و گفتار و مرام هر کاسب در محلی که خانهی ثابت او در بازار است جایگاه و اعتبارش را تعیین میکند. اگر سالها آبروداری کند و ذرهذره اعتبار کسب کند، میتواند به موقعیتی برسد که تار سبیلش را گرو بردارند.
روبهروی معین که حالا روی یکی از صندلیها نشسته، مینشینم. چشمهایش را به زمین دوخته و نگاهم نمیکند. ژست بیمحلی گرفته. یکی از کتاب قصههایی را که قرار است سر کلاس قصهگویی برای بچهها بخوانم، از کیفم بیرون میآورم و مقابل چشمانش نگه میدارم. نگاهش را از زمین بلند میکند و به جلد کتاب نگاه میکند. تمام شد! رگ خوابش در دستم است.
از اتاق رفت بیرون. چند دقیقهای نگذشت جنب و جوشی به سازمان افتاد. میگفتند یکی رفته روی پشت بام و میخواهد خودش را بیندازد پایین. از پنجرهی اتاقم نگاه کردم دیدم خودش است. نرفتم بالا. فکر کردم شاید رفتنم مساله را تشدید کند.
از طبقهي بالا آمدهام پایین که زونکنی بردارم و برگردم. دو نفر بالای سر خانمی که روی زمین ولو شده، ایستادهاند. میپرسم ماجرا چیست؟ جواب تست مواد مخدر آقا مثبت بوده. مرد به شیشه اعتیاد دارد. زن باردارش تا فهمیده از حال رفته. فکر میکنم الان تا چشم باز کند اول زار میزند. بله، درست است. اول اشک میریزد، بعد شروع میکند …