«پروندهاش نشان میداد چهارسال است دنبال معافیت پزشکی است. یک روز میآمد میگفت آقا مشکل قلب دارم. مشکل قلبش بررسی میشد میدیدیم سالم است. روز بعد میگفت آقا مشکل کلیه دارم. باز بررسی میشد میدیدیم سالم است. دوباره میگفت مشکل پا دارم. دفعهی بعد مشکل دیسک دارم. چهار سال کارش طول کشیده بود. به من که رسید دیدم یک بیماری جدید مطرح کرده. گفتم آقا پاشو بیا اینجا هر بیماریای که داری را بنویس. گفت من همهی بیماریهایم را نمیدانم. گفتم اشکالی ندارد. بفرستیدش شورا برای همهی بیماریها بررسیاش کنند. از ترس این که دوسال از زندگیاش عقب بیفتد چهار سال خودش و ما را سرکار گذاشته بود.»
بخش معافیت سازمان نظام وظیفه پر است از پسرهای در رفتوآمد با خاطرههای ریز و درشت. همهی آنهایی که نمیتوانند و یا نمیخواهند به سربازی بروند. محمدرضا اکبر حلوایی سرهنگبازنشسته است و در دو مقطع در سازمان نظام وظیفه عمومی، معاون مشمولان و امور معافیتهای سربازی بوده. در سالهای ۸۲ تا ۸۵ و ۸۸ تا ۹۱. تمام آن سالها هر روز نزدیک به دویست پرونده را بررسی میکرده که نیمی از آنها مراجعین حضوری بودهاند. با انواع معافیتها هم سروکار داشته؛ از معافیت پزشکی گرفته تا کفالت و تحصیل و خروج از کشور. مواجههی او با آدمهایی در شرایط خاص خاطرات او را خواندنی و پر از پتانسیلهای پنهان داستانی کرده است. آقای حلوایی این روزها در مرکز مشاورهای که در حوزهی امور نظام وظیفه تاسیس کرده مشغول به کار است.
مشغول کار بودم که جوانی در اتاقم را زد. بیستویکی دو سال داشت. معاف شده بود. معاف اعصاب و روان. آمد نزدیک میزم و گفت: «میخوام معافیتم رو باطل کنم.» پرسیدم: «چرا؟» گفت: «من سالمام. کلک زدم معاف شدم.» گفتم: «چي کار کردی معاف شدی؟» گفت: «خودزنی.» گفتم: «خب آدم عاقل که خودزنی نمیکنه.» اصرار کرد که گول خوردم و بچهها گفتند این کار را بکنی معاف میشوی. حالا پشيمان شده بود. شنيده بود معاف پزشکی بگيرد، به سختي كار پيدا ميكند. حین خدمت سربازی معاف شده بود و این اختیار را داشتیم که به معافیتش اعتراض کنیم و بفرستیم برود شورای پزشکی، برای معاینه. فرستادیمش؛ شورای عالی پزشکی تشخیص داد مشکل اعصاب و روان دارد و دو قطبی شدید است، و دوباره معاف شد. چند روز بعد باز آمد. گفت: «آقا به خدا چیزیم نیست.» گفتم: «دیگه کاری نمیشه کرد، رای شورای عالی قطعیه.» دوباره اصرار کرد. دست آخر گفت: «اگه کارم رو درست نکنید خودم رو میکشم.» گفتم: «این هم دلیل این که شما خیلی سلامت نداری!» از اتاق رفت بیرون. چند دقیقهای نگذشت جنب و جوشی به سازمان افتاد. میگفتند یکی رفته روی پشت بام و میخواهد خودش را بیندازد پایین. از پنجرهی اتاقم نگاه کردم دیدم خودش است. نرفتم بالا. فکر کردم شاید رفتنم مساله را تشدید کند. آتشنشانی آمد و هر طور بود بالاخره آوردندش پایین. یک ساعتی سیستم را درگیر کرده بود. تازه فهميدم تصميمم درست بوده. با این وضعیت میتوانست برای خودش و دیگران مشکل به وجود بیاورد. به خصوص که زیر دیپلميها اغلب در پست نگهبانی به کار گرفته ميشدند. در این پست اسلحه دستشان است، یک وقت ميزد خودش یا کسی را ميکشت. داشتند میبردندش بیرون که توی راه دیدمش. گفتم: «ببین! همین کارها رو میکنی که معافت میکنند!»
«اگر رفته بودم خدمت تا الان تموم شده بود.»
از اهالی یکی از شهرهای کردستان بود، سه ماه رفته بود سربازی. یک بار موقع مرخصی تصادفا یکی از همکاران ما را میبیند و برایش تعریف میکند که همسرش معلولیت دارد. او هم میگوید پس چرا الان سرباز هستی، تو که به خاطر معلولیت همسرت میتوانی معاف شوی. در واقع ضابطه این بود که اگر کسی، خانمش بعد از ازدواج معلول میشد میتوانست معاف شود. معلولیت باید مربوط به بعد ازدواج میشد نه قبل آن، که مشمولین به نیت معافیت سراغ خانمهای معلول نروند، و بعد رهایشان کنند. محل خدمت این آقا خراسان جنوبی بود. به این بنده خدا گفته بودند: «برو مدارک از بهزیستی بیار. شما معافی.» این آقا هم نامه و مدارک گرفته بود و از آن طرف همکار ما، نامه زده بود به یگان خدمتش، که ایشان را ترخیص کنند. آن موقع خدمت هجدهماه بود. مرد برميگردد سر زندگیش اما کار رسیدگی به معافیتش پانزدهماه طول ميكشد؛ تازه آنهم بینتیجه. بعد از پانزدهماه وظیفه عمومی نامه ميزند به یگان خدمتش، که ایشان فاقد شرایط معافیت است چون خانمش معلول مادرزاد بوده!
خیلی ناراحت شدم. با خانمش حرف زدم. فامیل بودند و به خاطر علاقهشان به هم، علیرغم معلولیت زن ازدواج کرده بودند. همه چیز مثبت به نظر میرسید. گفتم برود و هفتهی دیگر با من تماس بگیرد. رفتم پیش رییس سازمان وظیفه عمومی گفتم: «پونزدهماه علافش کردیم، پونزدهماه برایش کسر خدمت بزنید بره سر زندگیش.» گفت: «ما که هچین اختیاری نداریم.» گفتم: «میدونم نداریم. از یک جایی گیر بیارین.» گفت: «اصلا امکان نداره.» گفتم: «پس بهش معافیت بدهید.» گفت: «قانون بهمون این اجازه رو نمیده.» گفتم: «خب یک جا هم ما قانون بگذاریم دیگه!» کوتاه آمد و ارجاعم داد که با ستاد کل هماهنگ کنم. سردار آنجا هم به من نامه نداد. گفت من یک نامه بدهم، تو به صد نفر تعمیمش میدهی! برو بینامه و دستور، هر کار صلاح است مطابق قانون بکن. زنگ زدم به آن بنده خدا که با خانمش بیاید. گفتم: «بهت معافیت میدم اما تا پنج سال معافیتت در اختیار منه. اگر خانمت رو اذیت کنی و به من زنگ بزنه، همون روز زنگ میزنم معافیتت رو باطل میکنم.» زن و مرد هر دو خندیدند. مرد معاف شد و همكارمان در آن شهرستان از وظیفه عمومی اخراج.
از سیستان و بلوچستان پروندهای برایمان فرستاده بودند که مشمولی تقاضای کفالت مادر کرده. همکارها بررسی کرده و دیده بودند مادر هشتادوهشت سالش است، میگفتند این پسر زمانی به دنیا آمده که مادر هفتاد سالش بوده و این از نظر فیزیولوژیکی نشدنی است. بنابراین این مادر، مادر پسر نیست. پرونده را خواندم. همهی مدارک کامل و درست بود. ازدواجهای خانم را هم چک کردم و دیدم زمانی که این پسر متولد شده پدر حدود هشتادوپنج سالش بوده و مادر هفتادساله! نامه نوشتم که منعی ندارد و پرونده را رسیدگی کنید. زنگ زدند که آقا مگر میشود زنی هفتاد ساله بچهدار شود؟ گفتم جناب سرهنگ، شما قرآن که خواندهای! در قرآن داریم که خیلی از زنهای پیغمبرهای ما بسیار پیر بودند، مثل زن حضرت ابراهیم و زکریا. اصلا به ما چه ربطی دارد که در چند سالگی باردار شده؟ معافیش را بهش بدهید. در گیر و دار همین پرونده، دو جوان آمدند داخل اتاقم. پرسیدم مشکل چیست. یکیشان گفت ما پروندهای در سیستان و بلوچستان داریم، میگویند مادرت سنش زیاد است! شناختمش. خندیدم که فلانی، واقعا پسر آن مادری؟ گفت بله! گفتم برو دستورت را دادهایم به استان.
ادامهی این روايتها را میتوانید در شمارهی شصتويك، آذر ۹۴ ببینید.