سفر آرزوی خیلی از آدمها است. رفتن از شهر، رسیدن به آرامش، کشف ناشناختهها... برای همین برای خیلیها داشتن شغلی كه بشود در كنارش دائم در سفر بود در صدر لیست آرزوها است. در كنار جهانگردها و راهنماهای تور كه شغلهای آشنای همیشه در سفرند، رانندههای کامیون هم بیشتر زندگیشان را در جادهها میگذرانند. هر بار راهی یكی از شهرهای دور و نزدیك میشوند و با آدمهای جدید آشنا میشوند. در نگاه اول خیلی لذتبخش است. چطور ممكن است آدمی در همچین شرایطی احساس خستگی و دلتنگی كند؟ اما برای رانندهها ماجرا آنقدرها هم ساده نیست. بخش مهمی از لذت سفر در داشتن همسفرها است. آنها همسفری ندارند. رانندهها ساعتها و بلكه روزها را در مكعبی آهنی بهتنهایی میگذرانند. دلتنگ خانواده میشوند. خسته میشوند و از یك وقتی جادهها را آنقدر رفتهاند و آمدهاند كه مثل كف دستشان میشناسند. رانندهها آدمهای ساکت و کمحرفیاند. زندگیشان در تنهایی میگذرد و از آنجا که به سکوت خو گرفتهاند راه یافتن به درونشان آسان نیست. اما کافی است کمی به زبان بیایند. آنوقت گوش دادن به آنها شبیه پا گذاشتن در سفری جادهای است. آنچه در ادامه میخوانید خاطرات عباس امیرحسینی از شانزده سال رانندگی در جادهها است.
محلهای كه من در آن به دنیا آمدم پر از ماشینهای سنگین بود. هر بچهای که به دنیا میآمد نافش را میانداختند توی کمپرسی یا کامیون. خانمهای باردار وقتی میفهمیدند بچهشان پسر است از همان اول برای راننده شدنش برنامه میریختند. هرپسری به محض اینكه دست چپ و راستش را میشناخت رویای راننده شدن داشت. برادر بزرگم راننده است و همینطور خیلی از همسایههایمان. در شهر هركسی که راننده میخواست یا راننده کم میآورد، میآمد و از محلهی ما راننده میبرد. من هم از بیستوسهسالگی رانندهی کامیون و ماشینآلات سنگین دیگر شدم. بیشتر عمرم را در کامیون گذراندهام. در کابین کامیون خوابیدهام، همانجا بیدار شدهام، دست و صورتم را شستهام و دوباره نشستهام پشت کامیون. کامیون هم خانهام بوده و هم محل کارم. در شهر كه باشم دلم برای جاده تنگ میشود. جاده یكجورهایی محلهی دوم ما است. با اینكه آرامش خانه را ندارد اما داخل کابین کامیون برایمان درست مثل خانهای کامل است. همانجا غذا میخوریم و همانجا میخوابیم. حتی خیلی از رانندهها توی کابین غذا میپزند و در کابین کامیونشان را که باز میکنی مثل مطبخ بوی انواع غذاها از آن میآید. دو تخت هم در کابین هست که میشود وقتهای استراحت روی آنها مطالعه کرد یا خوابید. هوا كه تاریك میشود پاركینگ یا جای امنی از جاده را پیدا میكنیم میزنیم كنار و همانجا توی ماشین میخوابیم .
هر وقت از کنار رانندهای رد میشوم یک تکبوق میزنم. یعنی: «سلام همکار عزیز، خسته نباشی.» آنها که ساعتها پشت فرمان تنها مینشینند و با هیچکس صحبت نمیکنند، وقتی همکاری را میبینند سعی میکنند هم او را از تنهایی بیرون بیاورند و هم خودشان همصحبتی پیدا کنند. این علامتها برای همین به وجود آمده. تکبوق نشانهی احوالپرسی است. وقتی چند بار بوق میزنیم یعنی داریم رانندهی مقابل را صدا میکنیم و با او کاری داریم. وقتی هم که چند بوق ممتد میزنیم یعنی: «همکارجان، آخر این چه وضع رانندگی است؟» یعنی داریم اعتراض میکنیم.
تنهایی رانندهها را غیر از بوق یک چیز دیگر هم پر میکند؛ نوشتههایی که پشت کامیونهای دیگر است. چشم راننده كه از ساعتها خیره شدن به جاده خسته میشود با دیدن این نوشتهها استراحتی میكند و حال و هوای راننده كمی عوض میشود.
خلاصه اینكه در شغل ما با اینكه همکارها مثل باقی شغلها کنار دست هم نیستند و دائم همدیگر را نمیبینند اما خوب هوای همدیگر را دارند.
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی هفتادوپنجم، اسفند ۹۵ و فروردین ۹۶ ببینید.