بخشی از عکس: مریم زندپور

یک شغل

خاطرات یک قصه‌گو

با شور و هیجان، قصه‌ی پسری را تعریف می‌کنم که هرچه در هرجا می‌دید دلش می‌خواست؛ کلاهی می‌خواست شبیه کلاه پسر همسایه، دوچرخه‌ای مثل دوچرخه‌ی همکلاسی‌اش و... سرانجام پس از فرازوفرودهایی، پسرک متنبه و همه‌چیز ختم به خیر می‌شود. من هم منتظرم قصه‌ی امروز را با همان جملات کلیشه‌ای به پایان برسانم: «قصه‌ی ما به سر رسید، کلاغه به خونه‌اش...» کلمه‌ی «نرسید» هنوز از دهانم بیرون نیامده که رضا با صدایی رسا که آهنگ اعتراض دارد، کلام من را قطع می‌کند: «رسید... رسید!» بعد هم از جا بلند می‌شود، می‌ایستد و با همان لحن گلایه‌آمیز می‌گوید: «خانم! این کلاغ بیچاره چه گناهی کرده؟ خب یه‌بار هم به خونه‌اش برسه، چی می‌شه آخه؟»
بچه‌ها زود با خیال همراه می‌شوند. به‌محض باز شدن کتاب و ورق خوردن اولین صفحه،‌ پا می‌گذارند در دنیای کلمه‌ها و با شخصیت‌ها و ماجراها پیش می‌روند و همراه می‌شوند. می‌شود برایشان ساعت‌ها قصه گفت و نگاه‌شان کرد و از تعجب و حیرت و همراهی‌شان لذت برد.
فرزانه توکلی دینانی سی‌و‌سه سال دارد. کارشناس ادبیات فارسی است و کارشناس ارشد ایران‌شناسی. اصالتا اصفهانی است و ساکن یزد. پنج‌سالی می‌شود که برای بچه‌ها در مدارس قصه‌گویی می‌کند. برای رسیدن به مهارت قصه‌گویی دوره‌های آزاد ادبیات کودک را گذرانده و اندوخته‌هایش در کلاس «مبانی قصه‌نویسی ایرانی» در دوران کارشناسی ارشد هم به او کمک کرده است. قصه‌گویی و تعامل با شوندگان قصه‌هایش داستان‌ها را برای او تازه کرده است.

صبح است و آقاي مدیر دست در دست پسر چهارساله‌اش وارد دفتر مدرسه می‌شود. چشمان پسرک پر از غصه است. علت را که می‌پرسم، معلوم می‌شود مادرش برای زایمان دوم رفته زایشگاه. مدیر کلافه است و می‌گوید امروز کلی کار دارم، یک جلسه‌ی‌ مهم دارم و معین هم دست از بهانه‌گیری برنمی‌دارد و مادرش را می‌خواهد. پیشنهاد می‌کنم اجازه دهد معین را با خودم به کلاس ببرم. ازخداخواسته قبول می‌کند.

رو‌به‌روی معین که حالا روی یکی از صندلی‌ها نشسته، می‌نشینم. چشم‌هایش را به زمین دوخته و نگاهم نمی‌کند. ژست بی‌محلی گرفته. یکی از کتاب قصه‌هایی را که قرار است سر کلاس قصه‌گویی برای بچه‌ها بخوانم، از کیفم بیرون می‌آورم و مقابل چشمانش نگه می‌دارم. نگاهش را از زمین بلند می‌کند و به جلد کتاب نگاه می‌کند. تمام شد! رگ خوابش در دستم است.
به مدیر اطمینان می‌دهم که معین تا پایان ساعت کاری پیش من خواهد ماند و برود با خیال راحت به کارهایش برسد. معین پابه‌پای من به همه‌ی‌ کلاس‌ها می‌آید. از بین قصه‌هایی که برای بچه‌ها تعریف می‌کنم، قصه‌ی‌ «پنیرک» را از همه بیشتر دوست دارد. پنیرک موش کوچولویی است که فکر می‌کند دو خواهرش «گلک» و «زنگولک» بیشتر از خودش مورد توجه مادر هستند. وقتی پنیرک گم می‌شود و مادرش دنبال او جنگل را زیر پا می‌گذارد صورت معين نگران می‌شود. اما کمی بعد با پیدا شدن پنیرک خیالش راحت می‌شود و لبخند می‌زند.

زنگ پایان مدرسه را که می‌زنند، با معین خداحافظی می‌کنم. توی راهرو برمی‌گردم تا یک لحظه ببینمش. گوشه‌ی راهرو ایستاده، کتاب پنیرک را ورق می‌زند و لب‌هایش خندان است.


پسر در یک شبِ تاریک در راهروی خانه هیولای ترسناکي می‌بیند. وحشت‌زده به اتاق پدرش می‌رود و موضوع را به او می‌گوید. وقتی پدر با چراغ‌قوه می‌آید و راهرو را روشن می‌کند، پسرک متوجه می‌شود در تاریکی جالباسی راهرو را به شکل هیولا دیده است و خجالت می‌کشد. پدر به او توضیح می‌دهد که هیولا در واقعیت وجود ندارد و فقط توی قصه‌هاست.
قصه را آرام و شمرده برای بچه‌های کلاس دوم تعریف کرده‌ام و حالا قرار است آن را در دفتر قصه‌نویسی‌شان بنویسند. همه دارند دفترهایشان را باز می‌کنند که ناگهان سپهر می‌گوید: «خانم اجازه؟ خانم چرا بابای پسره چراغ‌قوه با خودش برد؟ خب می‌تونست لامپ راهرو رو روشن کنه.» این از آن بزنگاه‌های غافل‌گیرکننده‌ای است که سر جا میخکوبم می‌کند. چطور در طول سال‌ها تعریف کردنِ مداوم این قصه، چنین سوالی به ذهن خودم نرسیده؟ شاید بیشتر به شکل قرار گرفتن لباس‌ها روی جالباسی دقت کرده‌ام. به کلاهی که بالای جالباسی نقش سر هیولا را بازی می‌کند، دستکش‌هایی که در دوطرف آن حکم پنجه‌های هیولا را دارند و پالتویی که هیبت او را زمخت و خشن نشان می‌دهد. شاید باید یک‌بار دیگر قصه‌هایم را مرور کنم. همه‌ي این‌ها در چند ثانیه از ذهنم می‌گذرد. ناگهان به خود می‌آیم. سپهر هنوز منتظر پاسخ است. دم‌دستی‌ترین جواب را از ذهنم بیرون می‌کشم: «خب اون شب لامپ راهرو سوخته بوده!»
 

ادامه‌ی این روايت را می‌توانید در شماره‌ي شصت‌ويكم، آذر ۹۴ ببینید.

* این متن انتخابي است از كتاب Voices from Chernobyl که در سال ۲۰۰۴ در شماره‌ي ۱۷۲ مجله‌ي پاريس ريويو منتشر شده است.