این خندهها بعضیشان را عصبانی میکرد. «مرضی، ننهی رضا» یکی از همینها بود. با دقت سعی میکرد بکشد اما نمیشد. یکی دو تا از دخترها خندیدند. مرضی شاکی شد و شروع کرد به دعوا. تهدید میکرد که دوتا پسر دارد و برای هیچکدام از این دخترها نمیرود خواستگاری.
از بالا بردن دستها به حالت تکبیرةالاحرام و نشان دادن دو انگشت، فهمیدم میخواهد دو رکعت نماز بخواند. با چوبپر اشاره کردم که باید به رواق اصلی برود. ولی اصرار داشت در کنار جوانترها نمازش را بخواند. مزاحمش نشدم؛ آخر او هم مزاحمتی نداشت. نفهمیدم عاقبت نمازش را کجا خواند. فقط در دلم گفتم: «زبان بیزبانی تو رو من نمیفهمم؛ آقا که میفهمه. خوشا به حال تو با اون درددلهایی که بیهیچ کلامی به محضر آقا میبری.»
روزی که برای ملاقات با او میرفتم، اصلا منتظرم نبود و نمیدانست من وکیلش هستم. گفت ماه گذشته در زندان شهر دیگری بوده. خانمی آنجا برایش استخاره میگیرد و این آیه میآید که: «ای بندهای که من را از صمیم قلب خواندهای، برای یاری تو هزاران فرشته میفرستم». همینطور اشک میریخت و شوکه شده بود. تحقیقات را دوباره از ابتداییترین نقطه شروع کردم.
گفت: «خانومدکتر این بچهم هم مرده. نه؟ به من راستش رو بگین. اینم مرده؟» گفتم: «مادر هیس.» ولی واقعا چیزی برای گفتن نداشتم. همینطور که به مادر میگفتم هیس، یک لحظه صدای ضعیفی شنیدم. صدای قلب بچه بود. قلب خودم آمده بود توی دهنم. رو کردم بهاش و گفتم: «این هم صدای قلب بچهت!»
به شمارهای زنگ زدم که پیامکی فرستاده بود با این املا و مضمون: «جرا بیامهای سبح بخیر نمیفرستی؟» آنطرف خط پسر توضیح داد که به خواندن روزانهی پیامکهای صبحبهخیر ما عادت دارد اما چند روز است به دستش نمیرسند، بعد گفت: «یک لحظه گوشی…» و رفت تا گوسفندانش را هی کند و برگردد…
گفت سربازها بلد نیستند درس بدهند و از زیر کار درمیروند. گفت بهتر است خیلی مراقب باشم چون کوچکترین غیبتم را به اداره گزارش خواهد داد. بچهها را هم از فردا میفرستند مدرسه. آخرسر هم توضیحاتی دربارهی غیرت عشایری داد و گفت حسابی مراقب باشم که «ما ناموسمون از جونمون عزیزتره.». شروع سختی انتظارم را میکشید.
نگاه کردم توی صورتش و قاطع گفتم: «نه.» گفت: «نه؟» گفتم: «نه.» راهش را کشید و رفت. بااینکه خیلی آدم رکی نیستم اما یاد گرفتهام کار بانک شوخیبردار نیست و رودربایستی آخرش به دردسر میرسد.
گفتم: «جواب آزمایش اعتیاد؟» نبود. نیاورده بود. گفتم نمیشود عقد کنیم. پدر داماد بلند شد آمد جلوی میز. با قیافهی جدی و معقولی سرش را جلوتر آورد که «پونصدتومن میدم خطبه رو بخون.»
در تمام این یک هفته داشتم فکر میکردم چه میشود اگر من هم بتوانم آرزوی یکنفر را برآورده کنم. همهاش با خودم فکر میکردم اگر با این وسیله نتواند راه برود میبرمش دانشگاه. آنجا حتما استادهایم میتوانند یک وسیله برایش بسازند تا آرزوی مینا برآورده شود.