«اگر موکلها حقالوکالهام را نخورند، فکر میکنم چه کار عجیبی کردهاند. موکلهایی که از لحاظ مالی ضعیف هستند حقالوکالهشان را تا آخر پرداخت میکنند. کسانی که پرداخت نمیکنند، موکلهای پولدار هستند. یکی دو بار بهشان زنگ میزنم، اما چون مدارکشان در دفترم میماند بالاخره مجبورند یک روزی بیایند سراغم.»
پانزده سال است کار وکالت میکند. با دزد وکلاهبردار و معتاد تا قاچاقچی و قاتل سروکار داشته است. اما همهی اینها باعث نشده نسبت به گرفتاری آدمها سِر شود. حاضر است برای زنی معتاد پروانهی وکالتش را گرو بگذارد تا زن مرخصی بگیرد و برای دیدن بچهاش چند روزی را در بیرون زندان بگذراند. نقاشی دختربچهی یکی از موکلهایش را به دیوار دفتر کارش میزند و دختربچه را مانند دختر نداشتهاش میداند. سالها بعد از تمام شدن پروندهای، برای دیدن موکلش به شهرستان میرود. برای آن یکی موکلش دنبال دختر مناسبی میگردد و دلش برای آن دیگری که موعد خانهاش سر آمده، شور میزند. برای او آدمها و داستانهایشان با مختومه شدن پروندهها تمام نمیشوند. آدمهایی که او پروندههایشان را قبول میکند یا حتی قبول نمیکند، در ذهنش باقی میمانند. نه بهعنوان کسی که روزی در دادگاه از آنها دفاع کرده، بلکه بهعنوان یک دوست.
به دلیل رعایت اصول حرفهای شغل وکالت، نام نویسنده در متن ذکر نشده و در دفتر مجله محفوظ است.
اذان ظهر از بلندگوهای زندان پخش میشد که وارد اتاق وکلا شدم. زن چادر رنگورورفتهی خاکستری با گلهای ریز سفید و صورتی سرش کرده بود. زیر چشمهایش طوری گود افتاده بود که انگار کبود است. از سرخی چشمهایش معلوم بود تازه گریه کرده است. من را که دید خشکش زد. قبل از اذان مادرش از تهران زنگ زده بود به او که من دیگر پیر شدهام و نمیتوانم پروندهات را پیگیری کنم. گفته بود دیگر از دستش کاری برنمیآید و میسپاردش به خدا. برای همین اصلا منتظر وکیل نبود. سر سجادهی نماز بود که زندانبان صدایش کرده بود که ملاقات با وکیل دارد. فکر کرده بود وکیل تسخیری زندان است و قرار است وکیلی صوری داشته باشد. پرونده را تعدادی از وکلا که روی پروندههای زنان کار میکردند، به من معرفی کردند. آن موقع که دیدمش زنی سیساله با دو بچه بود که به جرم قتل همسرش یکبار تا پای اعدام هم رفته بود. خودش و شوهرش سرایدار یک مدرسه بودند. همسایهی آنها پسری بود که با شوهر این خانم بساط خروسجنگیبازی راه انداخته بودند و با هم قمار میکردند. پسر عاشق یکی از دخترهای مدرسه میشود و به آنها میگوید که برایش خواستگاری بروند. آنها هم این کار را نمیکنند و پسر سر لج میافتد. بعد هم پسر خیلی سنگین به مرد میبازد و نسبت به این دو اتفاق حس تلافیجویانهای پیدا میکند. یک شب که زن، بچههایش را پیش دکتری در یکی از شهرهای اطراف برده بود، پسر به خانهی مرد میآید و با یک میلگرد توی سر شوهر میزند و او را به قتل میرساند. با اینکه زن در شب قتل اصلا در شهر نبوده، اما از آنجا که تحقیقات را معمولا از خانوادهی مقتول شروع میکنند، بعد از انجام تحقیقات اولیه زن دستگیر میشود. بعد از مدتی هم پسر را پیدا و دستگیر میکنند. پسر هم از ترسش ادعا میکند که زن از او خواسته همسرش را بکشد تا بعد با هم ازدواج کنند. خانوادهی شوهر موکلم با عروسشان رابطهی خوبی نداشتند. یکی از خواهرشوهرها که موقعیت خوب اجتماعیای هم در شهر داشت، پسر را تحریک میکند که اگر بتوانی ثابت کنی این زن با تو در ارتباط بوده، ما رضایت میدهیم و از اعدامت میگذریم. درواقع یک اختلاف خانوادگی به یک ماجرای انتقامگیری تبدیل میشود. در جلسات بعدی بازجویی قاتل ادعای این رابطه را مطرح میکند و بازجوییها از زن جدیتر میشود. زن هم بیسواد بود و تُرکزبان. آن موقع حتی نمیتوانست فارسی حرف بزند؛ چه برسد به این که بخواهد معنی لغتهای حقوقی و اصطلاحات آن را بداند. زن بالاخره اقرارنامههایی را که در بازپرسی نوشته شده امضا میکند. زندانبانها تحت فشار قرار گرفتن زن را میبینند. بعد از امضای اقرارنامهها حکم اعدام را برای زن صادر میکنند. یک بار هم او را تا پای اجرای حکم میبرند که دستور توقفش از مقامهای بالاتر صادر میشود. پرونده را تا اینجا مادر و خواهر زن پیگیری میکردند. بعد پرونده به من معرفی شد. روزی که برای ملاقات با او میرفتم، اصلا منتظرم نبود و نمیدانست من وکیلش هستم. گفت ماه گذشته در زندان شهر دیگری بوده. خانمی آنجا برایش استخاره میگیرد و این آیه میآید که: «ای بندهای که من را از صمیم قلب خواندهای، برای یاری تو هزاران فرشته میفرستم». همینطور اشک میریخت و شوکه شده بود. تحقیقات را دوباره از ابتداییترین نقطه شروع کردم. با زندانبانها صحبت کردیم و آنها قبول کردند شهادت بدهند که اقرارها بهصورت اجباری بوده. لغتها و اصطلاحات حقوقیای را که زن بلد نبود و به ضررش تمام شده بود، پیدا کردم. قاضی جدیدی که برای اجرای احکام آمده بود، خیلی همیار بود و خوب میدانست که موکلم بیگناه است. پرونده برای رسیدگی مجدد باز شد. جلسهای از هشت صبح تا سه بعدازظهر تشکیل شد. قاتل را احضار کردند. اظهارات پسر این قدر ضدونقیض بود که درنهایت قاضی حکم به تبرئه شدن موکلم داد. چند وقت پیش که برای کاری به آن شهرستان رفته بودم، سری هم به این خانم زدم. با زندانبانش ازدواج کرده بود و در یک دانشگاه دولتی درس میخواند. حالا که فکر میکنم به نظرم میآید واقعا هزاران فرشته به زن کمک کردند تا او آزاد شود.
ادامهی این روایت را میتوانید در شمارهی پنجاهوششم، تیر ۹۴ ببینید.