اول مهر برای بچههاست. برای بچههای ششهفت سالهای که کولههای بزرگشان را بیندازند پشتشان و با آوازِ «باز آمد بوی ماه مدرسه...»، بدوبدو صف ببندند و با جیغ و داد و شادی بدوند توی کلاسها و پشت نیمکتها. اول مهر برای آنهایی است که مداد هنوز برای انگشتهای کوچکشان بزرگ است. اما سیوشش سال پیش، وقتی نهضت سوادآموزی راه افتاد، برای اولینبار مادرها و پدرها، مادربزرگها و پدربزرگها پشت نیمکتها نشستند. آنها که انگشتهای چروکیدهشان به مداد دست گرفتن عادت نداشت. معلمها همان معلمها بودند اما حالا دیگر باید احترام بزرگتری شاگردهایشان را نگه میداشتند. «دخترم» و «پسرم» را به جای معلم، شاگردها به معلمشان میگفتند. شاگردهایی که کمرشان خمیده بود و پاهایشان درد میکرد و ترجیح میدادند روی فرش بنشینند و درس گوش کنند. اما با تمام این تفاوتها، جادوی مدرسه با بزرگ و کوچک یک کار میکند. چشم و همچشمی، تقلب، گفتن مجیز معلمها و تمام ویژگیهای کودکانهای که در بزرگترها هست، از تمام کلیشههای رایج مدرسه، آشناییزدایی میکند.
شهناز الوندی که این روزها معلم آموزشوپرورش است، چهلونه ساله است و از سال ۱۳۶۱، چند سالی در روستاهای استان خراسان آموزشیار نهضت سوادآموزی بوده است.
سالهای اول تشکیل نهضت بود و هنوز هجدهسال هم نداشتم که آمدم ده. راه افتاده بودم توی ده، درِ همهی خانهها را ميزدم تا شاگرد پیدا کنم. پیر و جوان اسم نوشتند که بیایند. حالا قرار بود به خانمهایی درس بدهم که جای مادر و مادربزرگم محسوب میشدند! توی يك اتاق که برایمان کرایه کرده بودند موكتي را پهن کردم و تختهسیاه را گذاشتم سر اتاق. کلاس آماده بود؛ بیمیز، بیصندلی، بیبرق. بعدتر و در روستاهای دیگر البته، گاهی یک کلاس از مدرسهی روستا بهمان میدادند که هر شب باید کلیدش را از سرایدار میگرفتیم و بعد از پایان کلاس پسش میدادیم. یا گاهی حسینیه و مسجد بود که در آنها کلاس روزانه تشکیل میشد. حالا ولی همین اتاق حدودا ششدرچهار کاهگلی را داشتيم فقط.
کلاسها دورهمی بودند و رسمیت کلاسهای آموزشوپرورش را نداشت. اصلا وقتی قرار بود روی زمین بنشینیم واضح است که آن رسمیت را ندارد. منتها هنوز اين موضوع را نفهمیده بودم و خودم را آماده کرده بودم که معلم باشم. عین همان معلمهای خودم، شقورق و جدی و باانضباط. درست که کوچکترین شاگردهایم تقریبا همسن و سال خودم بودند اما بههرحال من هم معلم بودم. دل توی دلم نبود. شاگردهایم داشتند میآمدند. صداشان از حیاط میآمد که بلندبلند با لهجهای که درست نمیفهمیدمش حرف میزدند. یک دقیقه بعد در باز شد و زنهای چادررنگی و گلگلی دمپاییهاشان را دم در درمیآوردند. خیلیهاشان جوراب هم نپوشیده بودند! خیلی زود یکی از خانمها که با چهرهی آفتابسوخته بالای پنجاه سال میزد ـ بعدتر فهمیدم بهش میگویند ننه اصغرـ انگار واقعا آمده مهمانی، همینطور که سعی میکرد پاهای چاقش را به حالت چهارزانو قرار بدهد با لبخندی به لب پرسید: «خاب، خوبِن، سلامتِن؟ خیله خوش بومدِن.» تشکر کردم. خیلی منتظر جواب هم نبود چون بلافاصله ادامه داد: «خاب از کجِه بومدِن شما؟» و همینطور به پرسیدن ادامه داد. دیگران هم پی سوالها را گرفتند تا ببینند شوهر کردهام یا نه، چند سالم هست و… . اینجور که به نظر میرسید آمده بودند که دور هم باشند، فقط جای رفتن به خانهی یکی دیگر، آمده بودند اینجا. نمیدانستم چطور میتوانم این کلاس را جمع و مدیریت کنم. هنوز به نتیجهای نرسیده بودم که ننه اصغر با همان لهجهی بانمکش گفت: «معذور»؛ و پایش را دراز کرد. فهمیدم این کلاس، با آن کلاسها تومنی صنار توفیر دارد.
مادر، دختر و مادربزرگ هرسه شاگردم بودند. مادر صفیه بود که بهش میگفتند صفی. نه چاق و نه لاغر، با حرکاتی تند و زبانی تندتر. مدام چشمش به دست بقیه بود و ایراد میگرفت. همینطور که مدادش را از بالا به پایین میکشید و تمرین خط صاف شبیه آی بیکلاه میکرد چشمش به دست بغلدستیاش بود. هر بار هم چیزی داشت که تذکر بدهد. مثلا میگفت: «چنده بیخ هم، بیخ هم بِنوشتی. نگاه مِنی خِفه مِری» یا «اوووه کَجه. کج بِنوشتی». مادرش و دخترش برعکس او سرشان به کار خودشان بود. بهخصوص مادربزرگ که جایش همیشه مقابل تخته و تکیه به دیوار داده بود و غرق در کشیدن خطهای صاف، هی پاک میکرد و هی از نو میکشید. کلاس که از خط صاف به نوشتن حرف آ و ب و کشیدن حروف رسید زبان تند صفی هم کند شد. چند بار انگشتهایش را گرفتم و با کشیدن حرف «با» آرام دو انگشتش را باز کردم تا یاد بگیرد. اما خودش نمیتوانست. زنهای دیگر هم نمیتوانستند و بهجز دخترها، باقی همه دو انگشت را با هم بالا میآوردند. اما برای او انگار سختتر بود. دو سه جلسه که گذشت دیگر از صفی خبری نشد. سراغش را گرفتم. با دختر و مادرش حرف زدم که برش گردانند. نیامد. مادرش همان اول گفت: «ولش کن. لجبازه. نمیآد!»
روش معمول کارمان بخش کردن بود و کشیدن حروف با انگشت. این را دخترها زود یاد میگرفتند اما مسنترها نه. بدشان میآمد از کشیدن. تمرکز میکردند و زل میزدند به انگشتهاشان اما باز مثلا برای کشیدن دو حرف، پنج تا انگشت را بالا میبرند. اصرار میکردند که قید کشیدن بخشها را بزنیم. بهخصوص که دخترها به بزرگترها میخندیدند. یکی از مادربزرگها هر بار خندهها را با این جملهها رد میکرد: «ننه پیامبر گویه از وقتی چشمت به دنیا وا رفت تا سرِتِه گذاشتی دِ گور باید درس یاد بگیری» یا «شما قدِر سن تا رِ بدنن». اما این خندهها بعضیشان را عصبانی میکرد. «مرضی، ننهی رضا» یکی از همینها بود. با دقت سعی میکرد بکشد اما نمیشد. یکی دو تا از دخترها خندیدند. مرضی شاکی شد و شروع کرد به دعوا. تهدید میکرد که دوتا پسر دارد و برای هیچکدام از این دخترها نمیرود خواستگاری. اگر جلوی زبان دخترها را نمیگرفتیم دعوا بالا میگرفت. بالاخره هم خودشان قید کشیدن بخشها را زدند. مشقهاشان را که مینوشتند بخش میکردند و با صدا بلند بلند میکشیدند: «آاااا ب» و مینوشتند اما با انگشتهاشان کاری نداشتند.
بخشی از کار را با ایما و اشاره جلو میبردیم. روش اختراعی خودم بود و اسمش را گذاشته بودم املای ناشنوایان. برای اینکه شکل حروف یادشان بماند برای هر حرف شکلی درآوردم تا آن را اجرا کنم. ایستادم وسط کلاس. صاف. دست چپم را آوردم بالا و گرفتم بالای سرم و کمی قوس دادم. این شد آی با کلاه. دست راستم را شکسته بالا بردم، دست چپ را دراز کردم. شد ب غیرآخر. نقطهاش هم دکمهی مانتوم بود. ب کوچک دستش دراز بود و نیاز داشت کسی دستش را بگیرد. اما ب بزرگ نه. هر بار که به حرف تازهای میرسیدیم بساطی بود. بعضیشان خجالت میکشیدند بیایند شکل حرف را اجرا کنند، بعضی هم وقتی میآمدند وسط کلاس دلشان نمیآمد بنشینند. «معصوم» که زن چهل و خردهای ساله بود منتظر بود یکی بلد نباشد، تا تند بیاید و اجرا کند؛ و بگوید: «اِنَه». یعنی این که کاری ندارد. همیشه هم روشی پیدا میکرد تا همه را بخنداند. از اداهای مورددار تا حركات عجیب. برای اجرای مورددارها به دخترها میگفت نگاه نکنند. بعد، همهی خانمهایی که اجازهی دیدن داشتند همینطور که میخندیدند هی لب گاز میگرفتند و «توبه توبه» میگفتند. خوبیاش این بود که بالاخره شکل حرف یادشان میماند.
ادامهی این روايت را میتوانید در شمارهی پنجاهونهم، مهر ۹۴ ببینید.