«امکان ندارد پایم را جایی بگذارم و بفهمند شغلم چیست و نخواهند در مورد سپرده و این چیزها بپرسند. در جمعهای خانوادگی هم آدم را ول نمیکنند. آن اوایل که هنوز تازهکار بودم، نمیدانستم اعتبارات چیست. دیگران مدام میپرسیدند و من هم خجالت میکشیدم بگویم نمیدانم. ولی کمکم یاد گرفتم بگویم مثلا من در قسمت وام کار نمیکنم.»
کارمندهای بانک علاوه بر اعداد و ارقام با صاحبان اعداد و ارقام هم سروکار دارند. باجههایی که مدام از مشتریهای مختلف پر و خالی میشوند و آدمهایی که هرکدام با خودشان خردهداستان تازهای میآورند. یلدا پاشازاده سیودو سال دارد و هشتسال است که در یک بانک خصوصی کار میکند. در تمام این هشتسال هم در بخشهای مختلفی از بانک کار کرده. اول بهعنوان کاربر پشت باجه شروع به کار کرده و بعد از چهارسالونیم کاربر ارشد و رئیسصندوق شده و حالا هم یک سالی میشود که معاون شعبه است. اینها بخشی از خاطرات او از این هشتسال کارمندی در بانک است.
گفتوگو و تنظیم این متن را زهرا الوندی انجام داده است.
ما که در بانک و در شعبههای مختلف کار کردهایم، اختلاف طبقاتی را زیاد میبینیم. مثلا یک شعبه در منطقهی مرفه شهر پر بود از پیرمرد و پیرزنهای قدیمی، تحصیلکرده و ثروتمند. مدام بین ایران و خارج در حال سفر بودند و البته خیلی مهربان. مدلشان طوری بود که روزهای اول فکر میکردم دارم در یک کشور خارجی کار میکنم. پیرمرد و پیرزنهایی که هم ایمیل داشتند و هم اهل اینترنت بودند. با خودم میگفتم اگر من هم در سن اینها حواسم اینقدر جمع باشد و بتوانم چیز جدید یاد بگیرم، حسابی خدا را شاکر خواهم بود! مثلا یکی از مشتریها آقای پیری بود که خودم کارش را انجام میدادم. غصهاش این بود که «خانم، من خیلی اینترنت بلد نیستم. نهایتا میروم یک سرچی میکنم؛ یک سهامی خریدوفروش میکنم و تمام.» من هم متعجب، چارهای نداشتم جز اینکه سر تکان بدهم که یعنی ایرادی ندارد! یا آنیکی خانم مسن اینترنتی برای یارانهها ثبت نام میکرد و ناراحت بود که «ای مادر، من که خیلی بلد نیستم.» منتها این مدل آدمها مال این منطقه بودند. در شعبهای دیگر در منطقهای متوسطنشین، آدمهای زیادی بودند که بهزور چندمیلیون جمع کرده و با هزار سلاموصلوات آورده بودند حساب باز کنند. پیرهایشان اغلب سواد نداشتند و همیشه دربهدر دنبال این بودند که یکی برایشان فرم پر کند. حسابشان هم در حد یک حقوق بازنشستگی بود.
یکی از مشتریهای ما خانمی بود که غالبا پول به حساب واریز میکرد. چهلوچندساله بهنظر میرسید و صورت نسبتا زیبا و سرزنده و زبلی داشت. از آن تیپ زنهایی که آدم فکر میکند حسابی خوشبختاند. یکبار نوبتش به باجهی من افتاد. وقتی داشت فیش را پر میکرد، نتوانست شمارهحساب را بخواند. دفترچه را کمی عقبوجلو کرد و چشمانش را تنگ. اما وقتی دید نمیتواند شمارهحساب را ببیند، از من کمک خواست. موقعی که داشتم پول را واریز میکردم، بیمقدمه شروع به صحبت کرد که «شوهرم چندسالیه فوت شده و اینقدر گریه کردم که چشمام ضعیف شده. این پولها رو هم جمع میکنم سر سال بگذارم روی پول پیش خونه. اگه پسرم بفهمه این پولها رو دارم، همهش رو ازم میگیره. منم یهجوری میآم بانک که متوجه نشه.» این را گفت و دفترچهاش را برداشت. خداحافظی کرد و رفت.
روی میزم پر بود از دلار. دلارهایی که از مشتری گرفته بودم و داشتم شمارههایشان را در فرم مینوشتم تا بدهیم به خزانهی بانک. خانمی از مشتریهای آشنا آمد نزدیک میزم و گفت: «خانوم پاشازاده میشه به من چهارصددلار بدی؟ میخوام برای پسرم حواله کنم.» یک لحظه ماندم. گفتم: «اینا حسابوکتاب داره، اگه میخواین باید سند بزنین.» گفت: «نه! خودتون به من قرض بدین.» گفتم: «خانوم، من ندارم.» بعد خیلی طبیعی گفت: «دوستات هم ندارن؟» جدی شدم و گفتم: «نه.» چند روز بعد دوباره وارد شعبه شد و آمد کنار میزم و گفت: «خانوم پاشازاده میخوام وام بگیرم، ضامن من میشی چک بدی؟» اول خواستم بهانه بیاورم که دستهچک ندارم. بعد گفتم وقتی این خانم رویش میشود چنین درخواستی از من بکند، چرا من باید برای نهگفتن خجالت بکشم و بهانه بیاورم. نگاه کردم توی صورتش و قاطع گفتم: «نه.» گفت: «نه؟» گفتم: «نه.» راهش را کشید و رفت. بااینکه خیلی آدم رکی نیستم اما یاد گرفتهام کار بانک شوخیبردار نیست و رودربایستی آخرش به دردسر میرسد.
ادامهی این روایت را میتوانید در شمارهی چهلوهفتم، شهریور ۹۳ ببینید.
داستانی روتین و یک روال از زندگی
جذابیتی نداشت