ویژگیشان چوبپرهای رنگی است. سبز و سرخ و زرد. ویژگیشان ادب است و لبخندی که بیشتر وقتها دارند. انگار در عین نزدیکی و همراهی، دور از دسترساند. شاید به خاطر موقعیت عجیبشان است. موقعیتی که برای به دست آوردنش باید سالها منتظر بمانند و هفتخوان را رد کنند تا شاید بتوانند هفتهای یک روز، و نه بیشتر، در یکی از قسمتهای حرم به زائران خدمت کنند. احمد عبدالهزادهمهنه یکی از آنهاست. او از سیزدهم رجب سال۱۳۸۳ یک روز در هفته خادم افتخاری امام رضا (ع) است و در این متن از دوشنبههایی نوشته که برایش با تمام روزهای دیگر هفته فرق دارد.
از برابرم رد شد و داخل رواق شیخ حر عاملی سرکی کشید، اما وارد نشد. آن روز من را آنجا گذاشته بودند تا مراقب باشم غیر از زوجهای جوان دانشجو که برای مراسم میآیند، کسی وارد رواق نشود. پیرزن دوباره برگشت و باز سرکی کشید. احساس کردم دارد دنبال چیزی یا جایی میگردد. نگاهم را متوجهش کردم تا اگر احساس خجالت میکند، راحت بتواند سوالش را بپرسد. از بالا بردن دستها به حالت تکبیرةالاحرام و نشان دادن دو انگشت، فهمیدم میخواهد دو رکعت نماز بخواند. با چوبپر اشاره کردم که باید به رواق اصلی برود. ولی اصرار داشت در کنار جوانترها نمازش را بخواند. مزاحمش نشدم؛ آخر او هم مزاحمتی نداشت. نفهمیدم عاقبت نمازش را کجا خواند. فقط در دلم گفتم: «زبان بیزبانی تو رو من نمیفهمم؛ آقا که میفهمه. خوشا به حال تو با اون درددلهایی که بیهیچ کلامی به محضر آقا میبری.»
این دوشنبه توی حرم، کارتی بزرگ انداختند گردن بعضیهایمان که شما چون زبان بلدید، زائران خارجی آقا را راهنمایی کنید. کارتها انصافا خیلی بزرگ و بیریخت بود و همه شاکی بودند؛ ازجمله خودم. آمدم که بروم سر پست که بین راه به چند تا از بچهها برخوردم. صحبت همین کارتها شد و … آن طرفتر، یکی از بچههای خدمات نظافتی داشت جارو میکشید و گویا حرفهای ما را هم شنیده بود. يكهو نگاهم بهش افتاد که داشت لبخند میزد. من هم بل گرفتم و گفتم: «بفرما! این آقا هم داره بهمون میخنده.» بندهي خدا جلو آمد و بعدِ تعارف و احوالپرسی گفت: «اوایلی که اینجا اومده بودم، یه روز داشتم توی صحن جارو میکردم. یه دختر کم سنوسال، نه این که قصدی داشته باشه، داد زد: «آشغالی! آشغالی! بیا این آشغالو بگیر.» بهم برخورد؛ موندم که چی کار کنم. يهكم فکر کردم، دیدم چرا باید بهم بربخوره. ما اینجا نوکر آقاییم؛ هرکی هرچی میخواد بگه، بگه.»
کم آوردم. در دل گفتم: «معرفت درّ گرانی است، به هرکس ندهند…»
داشتم توی صحن هدایت قدم میزدم که یکهو چشمم به جوانی افتاد که عصای سفید دستش داشت و سرگردان بود. رفتم نزدیکش.
«کجا میخوای بری؟»
«ساختمون اداری… گفتن تو صحن هدایته.»
«بیا با هم بریم.»
توی راه با هم صحبت کردیم. از شیراز آمده بود. آنجا که رسیدیم، به کارمند آن قسمت گفت: «اومدم فیش غذای حضرت بگیرم.»
«کی به شما گفته اینجا فیش میدن؟ فیش غذا رو میآرن بیرون حرم، جایی که زائرا هستن توزیع میکنن.»
«حالا اگه یکی جای مشخصی نداشت چی؟»
«بههرحال اینجا فیش نمیدن.»
دلشکستگی را توي چشمهای بیسوش دیدم. بهش گفتم: «توکل به خدا.» و راه افتادیم. چند قدم که رفتیم، آقای کارمند من را صدا زد و گفت: «ببرش در مهمونسرا، ولی خودت باهاش نرو. بهش بگو بره پیش آقای… اون بهش فیش غذا میده.»
دلم راضی نشد جوانک برود پیش یکی دیگر رو بندازد، آن هم آیا بشود یا نشود. بهش گفتم: «فیش غذای امروز من مال تو.»
«نه، شما خودتون چی؟»
«این غذا مال زائراس؛ امروز روزی شما بوده.»
بهم گفت ببرمش پشت پنجره فولاد. توی راه از آمدنش تعریف کرد: «به دلم افتاد بیام مشهد. خیلی هم مشکل مالی داشتم. داداشم می گفت الان ده هزار تومنم برای تو ده هزار تومنه. ولی گفتم من میرم؛ شاید ده هزار تومنم خرج نکردم. همینجور هم شد.»
«شبا کجایی؟»
«تا حالا مهمون امام رضا بودهام.»
«تا کی میخوای بمونی؟»
«قصد ده روز کردهام. باید این دفعه یه جوابی بگیرم.»
قرار شد ساعت دوازده بروم دنبالش و ببرمش مهمانسرا. توی مهمانسراگفتند از ساعت دوازده تا یک فقط مخصوص زائر است و به خادمها و کارمندها غذا نمیدهند. هرچه میگفتم که این بنده خدا زائر است، قبول نمیکردند. خلاصه علی آقا را گذاشتم آنجا و خودم رفتم سر پست.
ساعت شش که پاسم تمام شد و داشتم میرفتم، گفتم بروم ببینم بالاخره غذا گرفت یا نه. دیدم پشت پنجره فولاد نشسته و توی حال خودش است. دلم نیامد مزاحمش بشوم.
بعدتر دیگر ندیدمش. نمیدانم چه کرد و کارش به کجا رسید. امیدوارم گره از مشکلش باز شده باشد.
ادامهی این روايتها را میتوانید در شمارهی پنجاهوهشتم، شهريور ۹۴ ببینید.