دست‌ساز

یک شغل

خاطرات یک کارشناس اُرتوز و پروتز

«مطمئنا خیلی‌ها گذارشان به ما افتاده و فقط آن را به‌نام ارتوز و پروتز نمی‌شناسند. در رشته‌ی ما ارتوز یا بریس به هر وسیله‌ای گفته می‌شود که برای بدشکلی‌های اسکلتی به‌کار می‌رود و شاید مثال ساده‌اش کفش و کفی‌های طبی باشد و در بعضی موارد وسایلی که به‌جای گچ برای ثابت‌کردن شکستگی‌ها به‌کار می‌رود، مثل شکستگی ستون فقرات که به تجویز پزشک برای بیمار کمربند می‌سازیم. پروتز هم به وسیله‌ای گفته می‌شود که جانشین عضو قطع‌شده می‌شود، مثل دست و پای مصنوعی و پروتزهای زیبایی مثل پروتز چشم.»

شکوفه سلیمی بیست‌وسه‌سال دارد. از سال دوم دانشگاه برای کسب تجربه در رشته‌اش، در یک کلینیک خصوصی و در کنار یک مهندس ارتوز و پروتز باتجربه، مشغول به کار می‌شود. یک شغل این شماره خاطرات او از دو سال کار در این کلینیک خصوصی است.

در که باز شد مرد هن‌و‌هن‌کنان ویلچر را به داخل هل داد. دختر روی ویلچر ناگهان فریاد زد: «بابا یواش دردم اومد.» و بُغ کرد و دوباره به صندلی‌اش تکیه داد. آقای مهندس از اتاقش بیرون آمد همین که دختر را دید گفت: «اِ! این دختر غرغروئه!» گفتم: «چطور؟» گفت: «رفتم بیمارستان براش کمربند ببندم این‌قدر داد و فریاد کرد که نگو.» دختر گفت: «الان هم کمربند خیلی اذیتم می‌کنه.» مهندس نگاهی به کمربند انداخت و گفت: «خیلی بد بستیش.» بعد بندهایش را باز کرد و دوباره تنظیمش کرد. بعد پرسید: «به‌خاطر همین تا این‌جا اومدید؟» پدرش گفت: «نه، دکتر برای پاهاش یه وسیله نوشته.» یک پای دختر توی گچ بود و پای دیگرش هم آن‌قدر ورم داشت که اصلا مچش تکان نمی‌خورد. مهندس وسایلش را آورد تا اندازه‌های دختر را بگیرد. به‌محض این‌که دستش به پای دختر خورد فریاد زد: «وای بابا مردم از درد.» مهندس گفت: «یه‌کم آروم باش تموم می‌شه.» اما فایده‌ای نداشت و دختر فقط گریه می‌کرد. پدرش گفت: «اون شبی که از پشت‌بوم افتاد بدترین شب زندگیم بود.» پرسیدم: «از پشت‌بوم افتاد؟ چه‌جوری؟» گفت: «تو خواب راه می‌رفت. نمی‌دونم این سه طبقه رو چه‌جوری رفته بود بالا اونم تو خواب. نمی‌دونم چه‌جوری از لب بوم رفته بود بالا. فقط نصفه‌شب شنیدم یه صدای وحشتناکی اومد. دویدم لب پنجره دیدم یکی افتاده تو کوچه. رسیدم بالا سرش دیدم اینه. های‌های زدم زیر گریه. تا آمبولانس بیاد مُردم و زنده شدم. اصلا نفهمیده بود چه بلایی سرش اومده. هی می‌پرسید بابا چی شده؟ چرا گریه می‌کنی؟ منم می‌گفتم هیچی بابا چیزی نیست. تا قبل از این‌که بره اتاق عمل درد نداشت. اصلا انگار هیچیش نبود. از اتاق عمل که دراومد دیگه کسی نتونست از درد ساکتش کنه.» مهندس رفت توی کارگاه. دلم می‌خواست به‌اش بگویم واقعا خدا کمکش کرده که ناقص نشده و فقط چند ماه استراحت لازم ‌دارد. اما سنش‌ کم بود و این حرف‌ها آرامش نمی‌کرد. آخر طاقت نیاوردم و گفتم: «خیلی خوبه که درد داری‌ها.» جوری نگاهم کرد که یعنی «اگه می‌تونستم از جام بلند بشم این‌قدر کتکت می‌زدم تا حالت جا بیاد.» گفتم: «اون‌جوری نگام نکن، جدی می‌گم.» گفت: «واسه چی؟» گفتم: «اگه درد نداشتی تا آخر عمرت باید روی اون صندلی می‌نشستی.» مهندس از کارگاه بیرون آمد و پرسید: «اندازه‌ت رو بگیرم؟» دختر سر تکان داد. تا آخرین لحظه که مهندس اندازه‌هایش را بگیرد، صورتش از درد کبود بود.


وقتی وارد شدند مادرش او را درست جلوی من نشاند و گفت: «خانوم دخترم مننگوسله. آوردم براش یه بریس بگیرم که بتونه راه بره.» مننگوسل… چی بود؟ یادم آمد؛ بیرون‌زدگی نخاع از کانال مهره‌ای که معمولا هم در کمر بود و عارضه‌اش بستگی داشت به شدتِ بیرون‌زدگی که از کمی محدودیت حرکتی تا فلج کامل پاها را دربرمی‌گرفت. دخترک نمی‌توانست راه برود. به دخترک نگاه کردم و لبخند زدم. با خودم گفتم الان اخم می‌کند و صورتش را برمی‌گرداند. اما برخلاف تصورم به‌ام لبخند زد. پرسیدم: «اسمت چیه؟» گفت: «مینا.» گفتم: «چه جالب ما هم مینا داریم، تازه، حرف هم می‌زنه.» و به مرغ مینا اشاره کردم. پرسیدم: «چند سالته؟» گفت: «شه‌شال.» گفتم: «وای چقدر بزرگ. می‌دونی اسم من چیه؟» گفت: «شیه؟» گفتم: «شکوفه.» گفت: «کفشام دُرُش بشه می‌تونم راه برم.» گفتم: «آره، اون‌وقت می‌آی این‌جا باهم مسابقه می‌دیم.» گفت: «باشه.» سرم را انداختم پایین. نمی‌دانم چرا چنین امیدی به‌اش دادم. با خودم فکر کردم احتمالا تلخ‌ترین آرزوی آدم همین است، این‌که چیزی داشته باشی که همه به‌طور طبیعی دارند. مهندس آمد کنارش از روی صندلی بلندش کرد و گفت: «بیا ببینم می‌تونی راه بری.» و گذاشتش روی زمین. دست‌هایش را گرفت و گفت: «هروقت خسته شدی بگو.» رفتم کنارشان. مهندس گفت: «اوه چه قدم‌های بزرگی برمی‌داری. زور دستات هم خیلی زیاده‌ها.» لبخند زد و گفت: «خشته شدم.» مهندس بغلش کرد و گذاشتش روی صندلی. یکی دوتا تست دیگر هم ازش گرفت تا میزان قدرت عضلات کمرش را بفهمد اما تعریفی نداشت. بردیمش روی تخت تا نقشه‌ی پاهایش را بکشیم. مهندس رفت کاغذ الگو، مداد و خط‌کش بیاورد. گفتم: «می‌خوایم نقاشی پاهات رو بکشیم.» پرسید: «یعنی رفت مدادرنگی بیاره؟» خنده‌ام گرفت. گفتم: «نه در اون حد، سیاه‌قلم کار می‌کنیم.» ابروهایش را بالا انداخت و شروع کرد با انگشت‌هایش روی تخت شکلک کشیدن، بعد دوباره نگاهم کرد و پرسید: «یعنی شی؟» گفتم: «یعنی سیاه‌وسفید.» موقع نقشه کشیدن فهمیدم مچ پاهایش اصلا ثبات ندارد و زانوهایش را باید با نیروی زیاد صاف کنیم و این یعنی کلی محدودیت. تازه باید از پاهایش هم قالب می‌گرفتیم. گفتم: «مینا ما این‌جا همه‌کار می‌کنیم. نقاشی، مجسمه‌سازی، همه‌چی. تازه می‌خوایم از پاهات قالب بگیریم. واسه پرو که اومدی قالب پات رو نشونت می‌دم.» گفت: «باشه.» بردیمش توی کارگاه قالب‌گیری روی شکم خوابید. وقتی داشتیم از یکی از پاهایش قالب می‌گرفتیم کف پایش را قلقلک دادم اما هیچ واکنشی نداشت. پاهایش هیچ حسی نداشتند. قالب‌گیری که تمام شد مادرش گفت: «کی آماده می‌شه؟» گفتم: «ایشالا آخر هفته‌ اما قول نمی‌دم. خیلی کار می‌بره.» وقتی داشتند می‌رفتند مینا گفت: «بیا بریم خونه‌مون.» گفتم: «نمی‌تونم، الان این‌جا کار دارم.» گفت: «نه، الان بیا بیا.» گفتم: «باشه اما دفعه‌ی بعد می‌آم، الان نمی‌تونم.»

یک هفته بعد برای پرو با مادر مینا تماس گرفتم. سر ساعت آمدند. برادرش هم همراه‌شان بود. همین که من را دید، گفت: «شلام، این هم داداشمه، نیما.» مادرش روی مبل نشاندش. پرسیدم: «اسم من یادته؟» سرش را به نشانه‌ی بله تکان داد. مادرش گفت: «خب به داداش‌نیما معرفیشون کن. خودت بهش گفتی بیا دوستام رو ببین.» یواش گفت: «شکوفه…» نمی‌دانید چقدر از این‌که توانسته بودم اعتمادش را جلب کنم خوشحال شده‌بودم. از همان روز اول علاقه‌ی عجیبی به مینا پیدا کرده بودم و در تمام این یک هفته داشتم فکر می‌کردم چه می‌شود اگر من هم بتوانم آرزوی یک‌نفر را بر‌آورده کنم. همه‌اش با خودم فکر می‌کردم اگر با این وسیله نتواند راه برود می‌برمش دانشگاه. آن‌جا حتما استاد‌هایم می‌توانند یک وسیله برایش بسازند تا آرزوی مینا برآورده شود. وقتی وسیله‌اش را پرو کرد اصلا راضی نبودم. این وسیله‌ای نبود که برای مینا می‌خواستم. به‌زحمت لبخند می‌زدم اما بغض داشت خفه‌ام می‌کرد. رفتند تا برای پرو بعدی تماس بگیریم.

برای پرو دوم با تاخیر توانستم برسم. همین‌که در را باز کردم دیدم مینا روی مبل نشسته. رفتم کنارش و گفتم: «سلام. اگه بدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود.» خندید. گفتم: «کفشات رو دیدی؟ دوسش داشتی؟» یواش گفت: «قرمز بود.» کار پرو دومش هم تمام شد. اما این تازه شروع راهی طولانی برای مینا بود. وقتی وسیله‌اش را تحویل می‌دادم از مادرش قول گرفتم که وقتی توانست راه برود، حتما مینا را بیاورد تا ما هم باور کنیم و به خودمان افتخار که توانسته‌ایم آرزوی یک دختر کوچک را برآورده کنیم.
ما در شغل‌مان یاد گرفته‌ایم که بیمارهایمان را امیدوار کنیم تا برای به‌دست‌آوردن استقلال تلاش کنند، حتی اگر به مرحله‌ای رسیده باشند که تنها امیدشان خدا باشد. به‌قول آقای مهندس خدا صبر هر آدمی را یک جور امتحان می‌کند.


روی نیمی از ارتوزهایی که می‌سازیم اسم شهرهایی است که اولین‌بار آن‌جا ساخته شده‌اند، مثلا ارتوز میلواکی، میامی، بوستون، مینروا، فیلادلفیا… میلواکی را برای بیمارانی تجویز می‌کنند که انحراف جانبی ستون فقرات (اسکولیوز) دارند. پسرک هشت‌ساله بود با انحراف جانبی ستون فقرات. مهندس در لحظه‌ی اول که پسرک را دید گفت: «دستش کو؟» پدرش گفت: «مادرزادی این‌جوریه.» با خودم فکر کردم مگر دستش چه‌جوری است؟ تا این‌که پدرش برای معاینه‌ لباس‌هایش را درآورد. دست پسرک به حدی کوتاه بود که به زحمت تا وسط سینه‌اش می‌رسید و فقط دوتا انگشت سالم به آن وصل بود که بودونبودش برای پسرک فایده‌ای نداشت. تمام تلاشم این بود که خودم را کنترل کنم. حتی یک کلمه هم می‌توانست اشکم را درآورد. پدرش گفت: «بردمش پیش دکتر… گفت باید جراحی بشه نمی‌خوام پسرم تو این سن بره زیر تیغ جراحی.» مهندس بعد از معاینه‌ی پسرک گفت: «انحرافش خیلی شدیده و ثابت هم شده. نمی‌دونم… احتمالش خیلی کمه با میلواکی جواب بده. ببریدش پیش دکتر… هرچی گفت همون کار رو بکنید، اگه دیر بجنبید به ریه و قلبش فشار می‌آد.»

مرد یک هفته بعد آمد. گفت دکترش گفته میلواکی بگیرد. برای ساخت میلواکی باید از کمرش قالب می‌گرفتیم. قالب گرفتن برای یک آدم‌بزرگ سخت است چه برسد به یک پسربچه‌ی هشت‌ساله، آن‌هم از کمر. با خودم گفتم احتمالا تمام مدت می‌خواهد گریه کند و من هم باید بگویم یه‌کم دیگر که صبر کنی تمام می‌شود. اما حین قالب‌گیری حتی یک‌بار هم اخم به چهره‌اش نیامد و تمام مدت ساکت بود.
رادیو روشن بود. داشت اذان پخش می‌کرد. پدر پسرک پشت‌سرش ایستاده بود و آرام اشک می‌ریخت. آن لحظه بود که فهمیدم چرا پسرک این‌قدر با اعتمادبه‌نفس ایستاده است.
 

متن کامل این مطلب را می‌توانید در شماره‌ی چهل‌وسوم، اردیبهشت ۹۳ بخوانید.