«فقط تابستانها کار میکنیم. بهار هم که مسافری نیست، ما نیستیم. شغل اصلیمان غریقنجاتی است ولی ماهیگیری هم انجام میدهیم. با همین یک شغل نمیشود زندگی چرخاند، از نظر درآمد نمیصرفد. آنها که در این کارند به آن علاقه دارند. برای همین هم هست که آدمِ از زیر کار دررو نداریم.»
پزشکان این جمله را زیاد میشنوند: «اول خدا، بعد شما.» اما غیر از پزشکان، برخی صاحبان مشاغل هم هر روز بیسروصدا وسیلهای میشوند برای جابهجایی مرز باریکِ مرگ و زندگی. رحمت جوادوند یکی از آنهاست. جوادوند در محمودآباد زندگی میکند. چهلوپنجساله است و از بیستسالگی تابهحال نجاتغریق بوده و در این سالها آدمهای زیادی را از مرگ نجات داده است.
گفتوگو و تنظیم این متن را زهرا الوندی انجام داده است.
یک بار در دریا غرق شدم. تقریبا هجدهسالم بود و هیچ شنا بلد نبودم. دستوپا میزدم که یک آقایی آمد و من را درآورد. من را که آورد بیرون، گفت: «دوباره تو آب نریها!» گفتم: «نه، نمیرم.» پنجاه، شصتمتر که دور شد دوباره رفتم همانجا که داشتم غرق میشدم. دوباره همان اتفاق برایم افتاد. باز همینطور که دستوپا میزدم از دور دیدم همان آقا دارد میآید. ترسیدم. گفتم الان که بیاید شاکی میشود که «باز هم تو؟» آنقدر دستوپا زدم تا به هر زحمتی بود، خودم را کشیدم بیرون. طرف تا من را دوباره دید گفت: «باز هم تو؟» بعدِ آن گفتم شنا یاد بگیرم که هم خودم را نجات بدهم، هم بتوانم بقیه را نجات بدهم. شب و روز آنقدر شنا کردم تا بالاخره یاد گرفتم. جایی هم دوره ندیدم. فقط بعد از این که شنا را یاد گرفتم رفتم آموزش نجاتغریقی. بعد هم آمدم منطقهی خودمان محمودآباد و شدم نجات غریق. بالای دویستنفر را تابهحال نجات دادهام.
در قسمت مردانه دو نجاتغریق داریم و در قسمت زنانه هم دوتا. من از صبح هستم تا ظهر و آنیکی از ظهر تا عصر. یا برعکس. اگر دریا خراب باشد هردومان باید باشیم. ته دریا در محوطهای که هستیم، میلهی بلندی میگذاریم و یکی میرود آن بالا مراقب باشد. من از ساحل مواظبام و او از توی آب که اگر خدای نکرده اتفاقی افتاد، هردو حواسمان باشد و آن را ببینیم. گاهی که او میرود توی آب، وقتی خسته میشود، میگوید حالش را ندارد و من بروم جای او. اگر حادثهای رخ بدهد، من حدود پنجاهمتر از غریق فاصله دارم، او دهمتر. علت حضور او در دریا این است که خب، او نزدیکتر است و زودتر میرسد.
موج دریا یکی را گرفت و برد توی طوفان. آن موقع تازه کارتم را گرفته بودم. سهتا مربی بودیم، در همین منطقهی شرکت نفت. هیچکدام نرفتند برای نجات. من هم که میخواستم بروم، گفتند: «نرو.» گفتم: «خب بیاین باهم بریم.» گفتند: «نه. الان اون خستهس، تو رو هم میگیره میبره زیر آب.» دیدم نمیتوانم نروم. یک تیوپ گرفتم و رفتم طرف مرد. تلاطم دریا او را میبرد بالا و پایین. دستم را انداختم زیر شکمش و لاستیک را گرفت. یکهو زد زیر گریه و گفت: «ول کن برو.» گفتم: «چرا؟» گفت: «نمیتونی من رو ببری بیرون.» گفتم: «تو فقط هول نشو و نچسب به من.» یواشیواش آوردمش بیرون. همان وسط که میآوردمش، گفت: «من رو ببری بیرون هرچی خواستی بهت میدم.» صحبتِ دهسال پیش است. او را بردم تا رسیدم نزدیک ساحل. کولش کردم و تا ساحل بردم. مربیها تازه آمدند که «دمت گرم» و «چه جگری داری.» خانوادهاش هم آمدند و گریهوزاری. بعد درحالیکه یک پایش توی ماشین بود و یکی بیرون، چندبار گفت: «من چهجوری جبران کنم؟» بعد هم پایش را گذاشت روی گاز و رفت. گفتم: «همین؟ چطوری جبران کنم و گذاشتی رفتی؟» خانمی که دید من ناراحتام، پرسید که چه شده. دید من جوانام، ممکن است بخورد توی ذوقم و کار را بگذارم کنار. درجا پول درآورد و به من داد. بقیه هم همینطور. بیست سیهزار تومانی جمع شد. گفت: «بیا این پول رو بگیر ولی بهخاطر پول این کار رو نکن.»
ساعت شش بود. آخرهای شیفتم بود و داشتم وسایلم را جمع میکردم بروم خانه. قبل از رفتن چند لحظه کنار ساحل ایستادم. خانمی کنار ساحل نشسته بود و دریا هم کمی موج داشت. آقایی هم با یک بچهی یکساله روی دوشش توی آب بود. خانه که رسیدم هنوز این تصویر جلوی چشمم بود. دلم آنجا بود. به خانمم گفتم. گفت: «تا الان اونجا بودی حالا که اومدی، دیگه نمیخواد دوباره بری.» گفتم: «نه خانم، وضع دریا خیلی خطره.» آمدم ساحل دیدم همان خانم و آن آقا و آن بچه توی آباند. دو سهنفر هم به فاصلهی بیستمتر آنجا بودند. داشتم با خودم فکر میکردم الان اگر یک موج بزند، این را میبرد توی دریا. نگاهشان میکردم که دیدم دو سهتا موج آمد. یکی دوتایش به مرد نگرفت، ولی سومی که آمد مرد را زد زمین. بلند که شد دیگر بچه را ندید. بچه رفت پایین. من هم بدوبدو با لباس زدم به آب. مرد میخکوب شده بود و فکرش نرسیده بود دست بیندازد و بچه را بگیرد. بچه رفت. من هم اینطرف و آنطرف میرفتم، با توجه به تجربهای که داشتم، هی فکر میکردم الان جریان آب چطوری است و کشش، چطوری. بالاخره ناامید شده بودم که یکدفعه دیدم دستم خورد به دختربچه. آن موقع خودم دختر نداشتم. او را که دیدم اشکم درآمد. درآوردیمش، یکخورده سروتهش کردیم تا نفسش آمد و تحویل خانواده دادمش. آمدم خانه گفتم اینطور شد. خانمم باورش نمیشد. میگفت: «مگه میشه بچهی یهساله؟» گفتم: «به خدا!» گفت: «باز شروع کردیها.» دید دارم گریه میکنم. هی یاد دختربچه میافتادم. یکدفعه دیدم همسایهی ما که خانه اجاره میداد، زنگ زد که «خانم جوادوند، شوهر تو امروز یک بچه رو نجات داده؟» خانمم گفت پس حقیقت است. گفت: «این آقا شما رو خواسته و گفته شب برید خونهشون، دعوت.» خانمم گفت: «نمیآم.» گفتم: «باید بیای که بچه رو ببینی، ببینم میتونی ببینیش و گریه نکنی.» رفتیم، خانمم هم تا او را دید، زد زیر گریه.
متن کامل این مطلب را میتوانید در شمارهی چهلوپنجم، تیر ۹۳ بخوانید.