«سربازمعلمی را خودم انتخاب کرده بودم. پدرم در دههی چهل، در دورهی انقلاب شاه و مردم سپاه دانشی بود و در یکی از روستاهای یزد درس میداد. همیشه از این حرف میزد که چقدر در آن روستا آدم مهمی بوده و روستاییها بدون اجازهی او آب نمیخوردند و اینکه چطور یکبار در روستا قنات زده. از طرف دیگر از دانشگاه انصراف داده بودم و در آن شرایط روحیِ بد دلم آرامش طبیعت را میخواست. برای همین بود که ۳۱ شهریورِ ۸۱، وقتی خواستند تقسیممان کنند، به میل خودم دورافتادهترین مدرسه را در منطقه انتخاب کردم. بکر بودن روستا و اهالیاش برایم از داشتن آب و برق مهمتر بود.»
رفتن به طبیعت بکر و دستنخورده به قصد معلمی وسوسهی بزرگی است، آرامش و آموزش، قرینِ هم. اما انگار این وسوسه، چالشها و سختیهایی هم دارد که خودشان را در دل آرام طبیعت پنهان کردهاند. حسام اسلامی ،که الان سیوسه سال دارد و مستندساز است، در این متن از تجربهی چندماه معلم بودن در دل طبیعت میگوید.
وقتی وانت آموزشوپرورش نگهداشت و گفت «پیاده شو»، فکر کردم دارد شوخی میکند. یک ساختمان بلوکی و یک جادهی خاکی نیمهمتروک، تنها نشانههای دستکاریِ انسان در سراسر منطقه بود و بقیهاش دشت بود. خالی و مسطح. راننده گفت: «عشایر هنوز از ییلاق نیامدهاند. اگر میخواهی با من برگرد و فردا دوباره بیا. شاید تا فردا بیایند.» گفتم میمانم. یک شب چیزی نبود و بیش از حد از رفتوآمد خسته بودم. از اهواز یکساعتونیم تا شوشتر، یکساعت تا گتوند، دوساعت تا کیارس که یک روستای پنجاه خانهای بود در کوه، و بعد یکساعت با وانت در پیچوخم کوهستان در جادهی خاکی، تا این روستای عشایری.
دستم را در جیب کردم. دستهکلید بزرگی با بیش از ده کلید که ادارهی آموزشوپرورش بهام داده بود، آنجا بود. از رانندهی وانت پرسیدم مدرسه کدام طرف است؟ راننده ساختمان بلوکی وسط دشت پهناور را نشانم داد و گفت همین است. بعد هم پایش را گذاشت روی گاز و رفت. «مدرسه»، جایی که بهعنوان سرباز معلم باید نهماه از زندگیام را در آن میگذراندم، سه اتاق داشت که درِ دوتای آنها باز بود. یکی پر از کاه و فضولات بود و از شدت بو نمیشد به آن پا گذاشت، دیگری اتاقی بود با کف سیمانی، یک تخت فلزی، چند دبهی پلاستیکی بزرگ و کوچک و یک فانوس. بعدی که درش قفل بود، دیوارهای کاهگلی داشت. روی دیوارهایش نقاشیهای بچهها چسبیده بود، چند نیمکت داشت، یک میز و یک توپ چهلتکه. عصر بود، گرم بود و آفتاب داشت پایین میرفت. پشت یکی از اتاقها دستشویی بود؛ یک چهاردیواری بلوکیِ یکدریک با در قفل. خوشحال شدم که دستهکلیدم یک جایی بهکار میآید اما قفل زنگ زده بود و با کلید باز نمیشد. دشت خالی بود اما هر کاری کردم، نتوانستم خودم را راضی کنم که بیرون از دستشویی کارم را بکنم. رفتم سنگ و چوب پیدا کردم و نیمساعتی طول کشید تا توانستم قفل را بشکنم. در دستشویی که باز شد، خشکم زد و عرق سردی روی کمرم نشست. دو موجود عجیب انگار از نسل دایناسورها، داشتند از دو گوشهی دستشویی نگاهم میکردند. شبیه مارمولک بودند اما خیلی بزرگتر، با ناخنهای بسیار بلند، دمی دراز، پاهایی قوی که روی آنها ایستاده بودند و دستهایی کوتاه که جلوی تنشان گرفته بودند. یک قدم عقب رفتم. دایناسورها از درِ دستشویی بیرون دویدند و به سمت دشت فرار کردند. روی پاهایشان میدویدند. درواقع میپریدند. پرشهایی به طول یکمتر، درحالیکه دستهایشان را جلوی تنشان گرفته بودند.
از ترسشان از وارد شدن به هر چهاردیواری میترسیدم. تخت فلزی را با دردسر بسیار آوردم وسط دشت اما مشکلش این بود که تمام آنجا پر بود از عقرب. میدانستم عقرب از پایههای تخت بالا نمیآید، اما ممکن بود اگر لبههای رواندازم روی زمین بیفتد، از آن بالا بیایند. سوزننخی را که در ساکم داشتم، برداشتم و چهارگوشهی پتو را دوختم به تخت. دیگر شب شده بود و چون برق در روستا نبود، آسمان نزدیک بود و پرستاره و روشن. چند خرمای خشک که تنها غذایی بود که همراه داشتم، خوردم و به هوای خواب رفتم توی کیسهای که در آن گرما برای خودم درست کرده بودم. دشت پر بود از صداهای عجیب و من در تمام خواب هشیار بودم. صدای خشخش و راهرفتن جانوران و جیرجیرک و عوعوی سگ و چیزهایی مثل این. دمر، زیر پتو خوابیده بودم و تصویر دایناسورها از ذهنم بیرون نمیرفت. نمیدانم کجای شب بود که ناگهان چیزی سنگین، شبیه به دستی با ناخنهای دراز از روی پتو پسِ سرم نشست. از وحشت خشک شدم. حتی نمیتوانستم نفس بکشم. نمیدانم چقدر در آن وضعیت ماندم تا خوابم برد.
صبح با صدای وانت از خواب بیدارم شدم و سرم را از زیر پتو بیرون آوردم. دستی که شب روی سرم افتاده بود، یک بوتهی خار بود که باد انداخته بود روی پتویم. دو سه وانت از جادهی خاکی کنار مدرسه رد شدند. وانتهایی پر از بچه و گوسفند و وسیله. بچهها سرشان را از وانت بیرون آوردند و من را با دقت برانداز کردند و سر پیچ بعدی گم شدند. نفهمیدم کجا رفتند. بلند شدم و رفتم اتاق خودم. میترسیدم به دستشویی نزدیک شوم. ته یکی از دبهها کمی آبِ مانده پیدا کردم. صورتم را شستم، چند خرما دهنم گذاشتم و شروع کردم به تمیز کردن اتاق و کلاس و خواندن کتاب «بخارای من، ایل من»ِ بهمنی، که آورده بودم تا کمی دربارهی عشایر بدانم و ایل در آن هیچ شباهتی به جایی که من آمده بودم نداشت.
آفتاب وسط آسمان رسیده بود که مردی با پیراهن چهارخانه مردانه و دبیت (شلوار لری) بدون اینکه در بزند وارد اتاقم شد. گفت اسمش جهانشاه است. از مظلومیت روستا گفت و اینکه چندسال است که درخواست معلم رسمی برای روستا کرده ولی باز امسال دوباره سرباز فرستادهاند. گفت سربازها بلد نیستند درس بدهند و از زیر کار درمیروند. گفت بهتر است خیلی مراقب باشم چون کوچکترین غیبتم را به اداره گزارش خواهد داد. بچهها را هم از فردا میفرستند مدرسه. گفت هر روز روی دست سهتا از شاگردهایم باید اسم سه وعده غذا را بنویسم تا روز بعد برایم از خانه غذا بیاورند. این رسم است و معلمهای قبلی هم همین کار را میکردند. آخرسر هم توضیحاتی دربارهی غیرت عشایری داد و گفت حسابی مراقب باشم که «ما ناموسمون از جونمون عزیزتره.» تا بیرون اتاق بدرقهاش کردم. شروع سختی انتظارم را میکشید.
ادامهی این روایت را میتوانید در شمارهی چهلوهشتم، مهر ۹۳ ببینید.
روایت های مستند همشون عالی بودند از جمله این یکی که واقعا محشر بود