۱۳۴۵، تهران. کارشناس علوم آزمایشگاهی. شایسته‌ی تقدیر برای داستان «شوالیه‌ها» در اولین دوره‌ی «جایزه داستان تهران» (۱۳۹۳). از او تاکنون مجموعه‌داستان «گرامافون» منتشر شده است.

اردیبهشت ۱۳۹۷

از گفته‌ها و شنیده‌ها که بگذریم و به ادبیات امروز ترکیه نگاه کنیم متوجه می‌شویم پیوندها همچنان باقی است. دغدغه‌ها، روابط انسانی و فضاهای شهری در داستان‌های کوتاه بسیاری از نویسندگان ترک بی‌شک برای مخاطب ایرانی آشنا است اما متاسفانه آشنایی ما با ادبیات ترکیه کم است و از صدها نویسنده‌ی معاصر تنی چند را می‌شناسیم.

اردیبهشت ۱۳۹۷

استانبول شهری است زیبا و جذاب. خاک استانبول دامنگیر است و آب‌وهوایش را نمی‌توانی رها کنی. طی سال‌ها نقاشی‌های زیادی از استانبول ترسیم كرده‌اند و عکس‌های بسیاری از هر گوشه‌اش گرفته‌اند. در موردش شعرها سروده‌اند. باید بگویم من بیشترشان را دیده و خوانده‌ام اما هیچ‌کس و هیچ‌چیز استانبول را به‌اندازه‌ی زباله‌دانی‌هایش برایم تعریف و توصیف نکرده.

اسفند ۱۳۹۵ و فروردین ۱۳۹۶

گاه می‌رفتم سروقت چمدان پدرم و لباس‌هایی را که در نمایش‌ها می‌پوشید تنم می‌کردم و به سبک خودم نقش او را بازی می‌کردم، حتی بعضی مونولوگ‌هایش را تا حدی که از بر بودم تکرار می‌کردم. مردم صفحه‌ می‌خریدند تا نمایش‌های پدرم را بارها و بارها گوش کنند. بیشترشان را از بر کرده بودم. با این‌که زمان زیادی گذشته اگر سعی کنم یادم می‌آید.

خرداد  ۱۳۹۵

گفت‌و‌گوي‌ یکتا کوپان با اورهان پاموک

استانبول شهری است بینابینی. شهری بر لبه‌ی دو جهان شرق و غرب که میزبان مسافران فرهنگ هر دو سو بوده است. اورهان پاموک، نویسنده‌ی ترکیه‌ای برنده‌ی جایزه‌ی نوبل، در مصاحبه با یکتا کوپان، یکی دیگر از نویسندگان معاصر ترکیه، از تاثیر نوشتن در چنین شهری می‌گوید.

اردیبهشت ۱۳۹۵

«برای من اون چیزایی رو که می‌بینین نیارین. چیزایی رو بیارین که پشت‌شون پنهانه. اگه برای دیدن نکته‌ای که ورای هر ماجرا وجود داره تلاش نکنین، اون ماجرا فقط تا جایی که دلش بخواد خودش رو به شما نشون می‌ده. فراموش نکنین باطن ماجرا با ظاهرش متفاوته.»

آبان ۱۳۹۴

خاطرات یک کارشناس آزمایشگاه

از طبقه‌ي بالا آمده‌ام پایین که زونکنی بردارم و برگردم. دو نفر بالای سر خانمی که روی زمین ولو شده، ایستاده‌اند. می‌پرسم ماجرا چیست؟ جواب تست مواد مخدر آقا مثبت بوده. مرد به شیشه اعتیاد دارد. زن باردارش تا فهمیده از حال رفته. فکر می‌کنم الان تا چشم باز کند اول زار می‌زند. بله، درست است. اول اشک می‌ریزد، بعد شروع می‌کند …

کوچه بن‌بست

بهمن ۱۳۹۳

من و پدر و مادر فقط چند اسم و تصویر بودیم روی کاغذ کاهی. سه آدم داستان، بی‌شکل و بی‌هویت. درباره‌ي من فقط نوشته بود آرزو، دختری یازده‌ساله. این‌قدر بی‌اهمیت بودم که نه فکری برای قدوقواره‌ام کرده بود، نه معلوم بود نچسب و تلخ‌ام یا دل‌چسب و شیرین؟ شبی که سر بر زانو غصه می‌خوردم، پیرمردی ‌نشست کنارم و ‌گفت: «سخت نگیر. صبور باش. هیچ می‌دونی من چندساله منتظر آینده‌ام؟»