یکی از مهمترین مکانها در هر شهر محل تخلیهی زباله است، زبالهدانیها. تا حالا این موضوع به ذهنتان رسیده که زبالهدانیها نهفقط ضروری که بسیار مهماند؟ من هم تا وقتی چنین محلی را از نزدیک ندیده بودم نمیدانستم. بهنظرم زبالهدانی یعنی یک شهر.
استانبول شهری است زیبا و جذاب. خاک استانبول دامنگیر است و آبوهوایش را نمیتوانی رها کنی. طی سالها نقاشیهای زیادی از استانبول ترسیم كردهاند و عکسهای بسیاری از هر گوشهاش گرفتهاند. در موردش شعرها سرودهاند. باید بگویم من بیشترشان را دیده و خواندهام اما هیچکس و هیچچیز استانبول را بهاندازهی زبالهدانیهایش برایم تعریف و توصیف نکرده. استانبول کثیف است، زبالههایش متعفن است، بوی گند میدهد، بویی که تیغهی بینیات را میشکند… استانبول تمیز است و معطر؟ لابد میگویید مگر زباله خوشبو است؟ بله، حرفم را باور کنید. میپرسید چرا زبالهدانی را از نزدیک دیدهام؟ پس باید از خودم دفاع کنم. من متخصص زباله نیستم. دلیلش را بگویم که در برابرم جبهه نگیرید. اول اینکه من مرغهای دریایی را خیلی دوست دارم… دوست دارم؟ نه، نه، در واقع بیشتر در مورد زندگیشان کنجکاوم. ساعتها به تماشایشان مینشینم. روی دریا، روی صخرهها، روی زبالهها مینشینند. مرغهای دریایی مخلوقاتیاند مردمآزار و ناسازگار. این بلاهای آسمانی هرچه گیرشان بیفتد تکهپاره میکنند. قصدم بررسی جزئیات زندگی مرغان دریایی نیست. یک روز برایتان در مورد این موجودات حریص و درنده مطلبی مفصل و جالب مینویسم. نبرد مرغان دریایی برای زندگی بیش از هرجا روی زبالهها اتفاق میافتد. اولین بار آنها توجهم را به تل زبالهها جلب کردند. بعد هم رستم چاووش، همسایهمان؛ مردی سبیلکلفت، سرحال، شوخ، پر از حس زندگی و عشق. چشمانش میخندند. اهل سیواس است. از ده سال پیش در استانبول رفتگر است. چهار سال پیش ترفیع گرفت و سرپرست رفتگرها شد. زمینی نزدیک خانهی ما خرید. اول سه درخت سپیدار کاشت، بعد دور زمین دیوار چید. بهار که شد دیدیم روی تمام دیوار پر شده از پیچ امینالدوله و عطرش همهجا را گرفته. نه اهل محل فهمیدند چه زمان گلها را کاشت و خانه را وسط زمین بنا کرد، نه من و شاید نه حتی خودش. پشت گلها خانهی کوچکی بود به رنگ سبز و با سه پنجره که انگار از هزار سال پیش آنجا بود. مدتی بعد با همسرش آشنا شدیم. قدکوتاه بود و چشمهای درشت کشیده داشت، حدود بیستوپنجساله. از صبح تا شب شیشه تمیز میکرد، تیر و تخته دستمال میکشید، خاک باغچه را زیر و رو میکرد، حتی یک دقیقه هم بیکار نبود. تمیزترین و زیباترین خانهی محله، بین آنهمه خانهی چسبیده به هم، خانهی رستم بود. گاهی زن و شوهر را میدیدم که در حیاط خانهشان ایستادهاند و جوری نگاهش میکنند گویی نقاش محو تماشای اثرش است. وقتی متوجهم میشدند انگار حین ارتکاب جرم گیر افتادهاند، چهرهشان سرخ میشد و میرفتند توی خانه. بارها در همین حال دیدمشان. بالاخره تصمیم گرفتیم همگی برویم این خانهی زیبا را از نزدیک ببینیم.
بهار شد و توی حیاط خانه كلی گل شکفت. سانگونیومهای رنگرنگ لابهلای ریحانها شکفتند. خانهی رستم تر و تمیز، دلباز و روحنواز بود. مثل تابلوی نقاشی که از زیر دست استاد نقاش بیرون آمده باشد.
دو بچه هم داشت. دختر و پسر. پسربچهی سالم و قوی از صبح تا شب میدوید و یک جا بند نمیشد. خاکبازی هم اگر میکرد باز مثل خانهشان تمیز بود. دخترشان بزرگتر بود، آرام و کمحرف، خجالتی و شیرین با چهرهای محزون. خانه، خانواده، بچهها و گلها، همه و همه پر از زندگی و محبت بودند. هرکس از کنار آن خانه میگذشت این را حس میکرد.
در چهار سال همسایگی هر وقت کلافه شدم، هر وقت با بدبینی دنیا را لعنت کردم، با تماشای آن خانه سیاهی را از خودم دور کردم. رفتگر شبها یونیفرم بر تن میآمد خانه و گاه باغلاما دست میگرفت، ساز میزد و ترانههایی قدیمی میخواند که تا آنوقت نشنیده بودم، بعدا هم نشنیدم و تا دم مرگ هم نخواهم شنید. متن ترانهها چه بود؟ خیلی واضح نبود، خوشبختی، اندوه، ماجرا… هرگز نفهمیدم. گاهی دوست داشتم کنارش بنشینم و گوش کنم ولی تا میرفتم از جا بلند میشد، ساز را کنار میگذاشت و تعارف میکرد بنشینم. چند بار از او خواستم ساز بزند اما فهمیدم حتی اگر بمیرد هم پیش من نمیزند، اصرار نکردم. هنوز هم کنجکاوم بدانم توی آن ترانهها چه میگفت.
رستم چاووش مرا دوست داشت. گفتم دوست دارم محل کارش را ببینم، نه نگفت. حتی خوشحال شد. برای همین گهگاه میرفتم آنجا. جایی خارج از شهر با کورههای آجری. زبالههای شهر را آنجا میریزند. کار رستم نظارت بر آن بود. بعضی روزها زبالهها را میسوزاندند، در دنیا هرگز بویی بدتر از بوی زبالهی سوخته به مشامم نخورده.
و همانجا دیدم زبالههای یک شهر تمامی ویژگیهای آن شهر را در خود جای میدهد.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی هشتادوهفتم، ارديبهشت ۹۷ ببینید.
این داستان با عنوان Kalemler سال ۲۰۰۰ در مجموعهداستان Türk Öykü Antolojisi منتشر شده است.