Ara Guler

داستان

«برای من اون چیزایی رو که می‌بینین نیارین. چیزایی رو بیارین که پشت‌شون پنهانه. اگه برای دیدن نکته‌ای که ورای هر ماجرا وجود داره تلاش نکنین، اون ماجرا فقط تا جایی که دلش بخواد خودش رو به شما نشون می‌ده. فراموش نکنین باطن ماجرا با ظاهرش متفاوته.»
به چراغ آسانسور که شماره‌ی طبقات را نشان می‌دهد چشم دوخته‌ام و به روزی که با «آکین» آشنا شدم فکر می‌کنم. در اتاق مدیر خبر جلسه داریم. فصل جدید اکران به‌زودی شروع خواهد شد و این یکی از نشست‌هایی است که قبل از شروع هر فصل با فیلم‌بردارها برگزار می‌شود، اما برای من معانی دیگری دارد. کارآموزی‌ام تازه تمام شده و اولین سال است که به عنوان فیلم‌بردار بخش خبری کار می‌کنم. به معنای واقعی کلمه تازه‌کارم. حس می‌کنم توی یک فیلم آمریکایی هستم و کار ما شکار خبرهای داغ است. مسحورکننده‌ترین صحنه‌ها حاصل کار گروه ما است که حتی وسط زد و خورد هم دوربین‌مان را خاموش نمی‌کنیم، بعد هم جوایز، جشن، تشویق و کف زدن‌ها…
آکین درست کنارم نشسته. او باتجربه‌تر از من است. سه سال است که به عنوان خبرنگار کار می‌کند. یک لحظه مدیر سکوت می‌کند، بازوهایش را مثل بال عقاب به دو طرف باز می‌کند و بعد کف دست‌ها را می‌گذارد روی میز. می‌خواهم از این سکوت استفاده کنم و با آکین آشنا شوم. «سلام. من…» انگشت اشاره‌ی دست راستش را می‌برد نزدیک بینی و با «هیسسسس…» گفتن ساکتم می‌کند: «وقتی که بگه: برای من اون چیزایی رو که می‌بینین نیارین… یعنی دیگه آخر صحبتشه. اجازه بده حرفاش تموم بشه.»
آسانسور طبقه‌ی هفتم می‌ایستد. این طبقه عیادت‌کننده نمی‌پذیرد. پرستاری که پشت کانتر نشسته از دیدنم تعجب می‌کند. وقتی می‌گویم برای عیادت «آکین گُکسَل» آمده‌ام، به چهره‌ی متعجبش حالتی می‌دهد که یعنی: «شما خبرنگارها هر جا دل‌تون بخواد می‌رین، مگه نه؟» و می‌گوید: «فعلا تغییری در وضعیتش دیده نمی‌شه. نیم ساعت یه بار هم که از تلویزیون تماس می‌گیرن. شماره‌ی تلفن‌شون رو هم دادن که اگه خبری شد به‌شون بگیم… این شماره‌ درسته دیگه؟ همکار شیفت قبل یادداشت کرده… نه‌خیر. امکان نداره ببینینش… حتی ورودتون به این طبقه قدغنه… تازه عیادت فایده‌ای هم نداره، هوشیار نیست. اگه خبری شد خودمون باهاتون تماس می‌گیریم. اگه دل‌تون می‌خواد شماره‌ی خودتون رو هم بدین، مطمئن باشین اگه توی شیفت کاری من بهبودی داشت کاملا سفارشی به‌تون اطلاع می‌دم.» وقتی می‌گوید «کاملا سفارشی»، چشمم می‌افتد به یونیفورمش. اگر قرار بود آکین از این زن گزارشی تهیه کند، حتما با زوم کردن و تغییر کنتراست، قاب مناسبی انتخاب می‌کرد، بعد با آب‌ و تاب گزارش می‌داد. نمی‌توانم «هشیار» نبودن آدمی را که حتی در تلخ‌ترین خبرها هم جزئیاتی پیدا می‌کرد که آدم را بخنداند، باور ‌کنم. تشکر می‌کنم و شماره‌ی تلفنم را به او می‌گویم. وقتی دارد شماره‌ را یادداشت می‌کند، به مانیتورهای پشت سرش نگاه می‌کنم. شش تا مانیتور برای اینکه پرستار بتواند مدام وضعیت بیماران بخش مراقبت‌های ویژه را کنترل کند. پایین هر مانیتور شماره‌ای ثبت شده. شماره‌ی اتاق آکین ۷۰۹ است. سعی می‌کنم بفهمم نورهای سبز مانیتور چه معنایی دارند. بالا، یک خط ممتد طولانی و بلافاصله زیگزاگ‌هایی بلند، پایین هم قلمی شبیه خودنویس که روی کاغذ،‌ زیگزاگ‌های نامنظم رسم می‌کند. لابد پرستار از چهره‌ی شگفت‌زده‌ام فکرم را می‌خواند که می‌گوید: «نگران نباشین. دوست شما کاملا سفارشی تحت مراقبته. تا صبح صبر کنین.» به پرستاری که به من و دوستم «کاملا سفارشی» لطف دارد خسته نباشید می‌گویم و می‌روم سمت آسانسور. وقتی منتظر خاموش شدن چراغ «مشغول» آسانسور هستم متوجه می‌شوم اینجا اصلا مثل بیمارستان‌های توی فیلم‌ها سفید نیست. دیوارها، درها، تابلوهای راهنما و باقی اشیا رنگ سبز آبکی دارند که آدم را عصبی می‌کند. دعا می‌کنم آکین هر چه زودتر از این رنگ سبز و آن زیگزاگ‌ها خلاص شود.
تا از بیمارستان می‌آیم بیرون، سیگاری روشن می‌کنم. شب نفس‌گیری است. گرمای هوا تنفس را مشکل می‌کند، در‌حالی‌که پیش‌بینی کرده بودند از گرمای هوا كم می‌شود و در یکی دو روز دما به حد عادی فصل می‌رسد. گرما زیاد مهم نیست، اما این رطوبت چسبناک… نمی‌دانم چه باید بکنم. اگر بروم خانه کلافگی رهایم نمی‌کند، بهترین کار رفتن به شرکت است. در این ساعت به جز یکی دو تا از بچه‌های واحد تدوین و پرسنل کشیک کسی آنجا نیست. دست‌کم آنجا زیر باد کولر راحت‌تر نفس می‌کشم. تصمیم می‌گیرم فیلم گزارش «سِفالی‌کوی» را ببینم. گزارشی که موجب تصادف شد. پای راننده‌ی سرویس، حسین، شکست و آکین گرفتار بیمارستان شد. ممکن بود من برای تهیه‌ی این گزارش بروم. بلایی که سر آکین آمد ممکن بود سر من بیاید. دلشوره می‌گیرم. می‌ترسم. خیس عرق می‌شوم. ناگهان یادم می‌آید که وقتی رفتم بیمارستان موبایلم را خاموش کردم. فورا روشنش می‌کنم. چراغ سبز چشمک‌زن بالای گوشی اعصابم را به‌هم می ریزد. تصویر مانیتورهای بیمارستان جلوی چشم‌هایم شکل می‌گیرد. زیگزاگ‌ها… خط‌های صاف… زیگزاگ‌ها… زیگزاگ‌هایی که جسم ناهشیار آکین را که از پنجره‌ی اتوبوسی که خورده به درخت و پرت شده بیرون، به زندگی متصل می‌کنند.
سه روز قبل، از سِفالی‌کوی (روستای ساحلی منطقه‌ی اژه)، خبری به دست‌مان رسید مبنی بر اینکه نیمه‌شب نوری در آسمان رویت شده. روزانه ده‌ها خبر از این دست به مرکز می‌رسد. کسانی که شیء ناشناسی دیده‌اند، کسی که با دندان‌هایش تراکتوری را می‌کشد، کسانی که می‌‌توانند ثابت کنند بستنی ماراش برای پروستات مفید است، مرغ عشقی که مثل مزین سنار ۱ آواز می‌خواند… فلان و بهمان… بیشتر وقت‌ها دست خالی برمی‌گردیم، چون کسی که قرار بوده تراکتور را بکشد آن‌روز دندان‌درد دارد، مرغ عشق به‌خاطر اینکه آب یخ خورده مریض شده، اشیای ناشناس ناگهان غیب شده و رفته‌‌اند پی کارشان. سردبيرهاي ما این‌جور خبرها را که از منابع رسمی نیستند زیاد جدی نمی‌گیرند. خبر سِفالی‌کوی هم فرقی با باقی خبرها نداشت، ولی مدیر با همه‌ی سردبيرها مخالفت کرد و خواست که حداقل یک فیلم‌بردار (باقی فیلم‌بردارها به‌خاطر همایش احزاب رفته بودند آنکارا) بفرستند آنجا. دلیلش را همه‌ی ما خوب می‌دانستیم. دو ماه قبل، ما به خبر دیده شدن موجودات فضایی در روستای اووشاک اهمیت نداده بودیم و این مسئله موجب شده بود کانال‌های دیگر امتیاز بیشتری کسب کنند. (یکی از وظایف مدیر بخش خبر این است که هر روز لحظه به لحظه میزان بازدید بولتن خبری همه‌ی کانال‌ها را با جزئیات بررسی کند. اگر امروز خبر سنگ پرتاب کردن موجودات فضایی این‌قدر سر‌و‌صدا به پا کرده، فردا هم شما باید با پیدا کردن یک خبر داغ، غوغا به‌پا کنید.) خلاصه اینکه مدیر این‌بار خیال نداشت دستي‌دستي چنين موقعیتي را از دست بدهد، برای همین آکین و حسین، از واحد ترابری، صبح سه‌شنبه راه افتادند.
شرکت سوت‌ و کور است. فقط از بخش خبر صبحگاهی صدای قهقهه‌ و بوی قهوه می‌آید. سرک می‌کشم توی اتاق و خسته نباشید می‌گویم. همه ناگهان جدی می‌شوند و حال آکین را می‌پرسند. می‌گویم فرقی نکرده و برای دیدن فیلم سفالی‌کوی به اتاق سرپرست واحد پخش می‌روم.
یک نوار سی‌دقیقه‌ای توی دستم است. مونتاژ شده‌اش دیشب در مشروح اخبار پخش شد. همراه خبر، تصاویر ماشين وَن درب و داغان و حرف‌های حسین راننده که نحوه‌ی وقوع تصادف را توضیح مي‌دهد پخش مي‌شود. موسیقی دراماتیکی هم روی عکس پرسنلی آکین گذاشتند: «دوست فیلم‌بردار ما آکین گُکسَل در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است.» (با لحنی که انگار مُرده.) گزارشی که از اهالی روستا گرفته‌ شده در این نوار است. آکین برای اینکه کار زیرنویس گزارش‌ آسان‌تر شود قبل از شروع هر بخش، اسم، فامیل و شغل افراد را گفته. گاهی جمله‌های دستوری را که همه‌مان دم به دقیقه به‌کار می‌بریم می‌شنوم: «به من نگاه کنین و حرف بزنین… دوستِ من داریم ضبط می‌کنیم… از پشت سر رد نشید لطفا… باشه عیبی نداره، ما جاهایی رو که بد حرف زدین بعدا حذف می‌کنیم… دست تکون نده برادر من… بابا جان اگه خیلی دلت می‌خواد توی فیلم باشی بیا با تو هم مصاحبه کنم…» موقع رفتن سربه‌سرش می‌گذاشتیم که می‌روی تعطیلات دو روزه. این‌جور که پیداست هیچ شباهتی به تعطیلات نداشته. چه مزخرفاتی، گیریم تعطیلات واقعی، حالا دیگر چه فرقی می‌کند؟ آکین الان توی بیمارستان افتاده و مقصرهاي اين اتفاق هم جلوی ‌رویم هستند.

داووت پينارجيکلی ،گارسون
داداش ما شب تا دیروقت کار کرده بودیم. می‌دونی، این‌طرف‌ها چون توریستیه توی این فصل سرمون خیلی شلوغه. اون شب هم یه گروه پرجمعیت توریست داشتیم که تا دیروقت نشستن. (جان؟ آها. به چراغ نگاه کنم؟ باشه داداش.) نظافت که می‌کردم رفتم بیرون زباله‌ها رو بندازم که یهو درست از اونجا، سمت چمنزار نور خییییلی عجیب غریبی دیدم. کیسه زباله رو انداختم، فوری دوستام رو صدا زدم، اما این‌جوری سر جام خشکم زده بود داداش. نور عجیبی بود. دیدی توی مسابقه‌ها با نور چیزای این‌جوری درست می‌کنن…؟ گِرد، یعنی مث توپ…؟ بعد با سرعت رفت این‌وری.

ادامه‌ی این داستان را می‌توانید در شماره‌ی شصت و پنجم، ارديبهشت ۹۵ ببینید.

*‌‌‌ ‌ این داستان در سال ۲۰۰۱ با عنوان mevsim normalleri در مجموعه‌ی Recipes Of Loneliness From The Kitchen of Love منتشر شده است.