Giorgos Kasapidis

روایت

پدرها با زندگی ما چه می‌کنند، چطور آرزوهایشان و رویاهایشان را در زندگی ما می‌کارند بدون این‌که بفهمیم؟ نسخه‌هایی از ما را دوست دارند که به رویا و آرزو‌ی آن‌ها شبیه است یا می‌گذارند بدون دخالت آن‌ها خودمان پا بگیریم و زندگی دیگری بسازیم؟ در این روایت، یکتا کوپان نویسنده‌ی ترک از رابطه‌اش با پدری می‌گوید که خیلی اهل ابراز درونیاتش نبوده اما رویاها و علایق این پدر تاثیری ماندگار در زندگی و آینده‌ی او گذاشته.

اولین بار که پدرم را روی صحنه دیدم حس بدی داشتم. پدرتان که در خانه می‌گوید «غذایت را بخور، این کار را بکن، آن کار را نکن» با لباس رفتگر می‌آید روی صحنه. ناگهان روی شلوارش دامن می‌پوشد و در نقش یک زن بازی می‌کند… خیلی برایم عجیب بود. نمی‌دانستم باید از این نمایش خجالت بکشم یا لذت ببرم. آیا موفق بود؟ خندیدن آدم‌‌ها به پدرتان دردناک است یا نه؟ در این افکار غرق شده بودم. یادم است بین شرمندگی و غرور در نوسان بودم. بعد مردم برایش کف زدند، از جا بلند شدند و خواستند یک بار دیگر بیاید روی صحنه. واقعا خوشحال شدم و همراه مردم تشویقش کردم. مدام می‌گفتند: «دوباره…دوباره.»

گاه می‌رفتم سروقت چمدان پدرم و لباس‌هایی را که در نمایش‌ها می‌پوشید تنم می‌کردم و به سبک خودم نقش او را بازی می‌کردم، حتی بعضی مونولوگ‌هایش را تا حدی که از بر بودم تکرار می‌کردم. مردم صفحه‌ می‌خریدند تا نمایش‌های پدرم را بارها و بارها گوش کنند. بیشترشان را از بر کرده بودم. با این‌که زمان زیادی گذشته اگر سعی کنم یادم می‌آید.

اسم پدرم لطفی بود؛ عمر لطفی کوپان… فکر می‌کنم چون آن‌وقت‌ها داشتن فرزند پسر لطف خدا محسوب می‌شد این اسم را برایش انتخاب کرده‌ بودند. متولد سال ۱۹۲۷ بود اما انگار یک سال کوچک‌تر بودن خیلی برایش اهمیت داشت چون همیشه ادعا می‌کرد متولد ۱۹۲۸ است. از یک طرف روس‌تبار بود، چندین نسل قبل او از روسیه به دیارباکر ترکیه مهاجرت کرده بودند. از منطقه‌ی گوبان.

پدر با تشویق دایی‌اش که خود وکیل بوده، در دانشکده‌ی حقوق آنکارا ثبت‌نام می‌کرد اما همیشه آرزو داشت روی صحنه باشد. راستش نمی‌توانم اسمی روی حرفه‌‌ی پدرم بگذارم، چندان از نحوه‌ی شروع و ادامه‌ی کار و نقش‌هایش حرف نمی‌زد. در دهه‌ی ۵۰ پدرم رشته‌ی حقوق را رها کرد و رفت دنبال رویاهایش. همراه یک بازیگر زن به‌عنوان زوج هنری در باغچه‌های خانوادگی نمایش‌های موزیکالی اجرا می‌کردند که متنش را خودش می‌نوشت. نمایش‌های سیاسی‌ـ‌کمدی. از آن دوران یک تصویر در ذهنم هست، یک عکس، چون آن سال‌ها من هنوز نبودم، حتی پدرم هنوز ازدواج نکرده بوده. در آن عکس هر دو بازیگر لباس مردانه پوشیده‌اند و زن آکاردئونی در دست دارد. در نمایش‌هایشان متن ترانه‌های معروف روز را عوض می‌کردند و به شکل کنایات سیاسی روز طرح می‌کردند، یعنی در قالب طنز حرف‌های سیاسی می‌زدند. دوره‌ای که از آن حرف می‌زنم زمانی است که فرهنگ تفریح کردن کم‌کم جا افتاده بود و تعداد تفریحگاه‌ها زیاد شده بوده. البته این تفریحات فقط شامل برنامه‌های شبانه نبود، آن‌طور که پدرم می‌گفت آن روزها مردم خانوادگی می‌رفتند به سالن‌های نمایش و تخمه می‌شکستند و نمایش تماشا می‌کردند، یا با خودشان خوراکی و چای می‌بردند به باغچه‌های خانوادگی و نمایش تماشا می‌کردند.

در سال‌های اول کارش هنوز تلویزیون وجود نداشت. فقط در رادیو برنامه‌های طنزی شبیه آنچه او می‌نوشت اجرا می‌شد؛ پدرم از پیشتازان این عرصه‌ی هنری بود و گروهش به نام «گربه‌های سیاه» معروف بود. فکر کنم حالا بهتر بتوانم حرفه‌ی او را معرفی کنم. شاید به‌عنوان بازیگر تئاتر شناخته ‌شود اما نه! او نقال سیاسی و استاد هجو بود. با توجه به شرایط سیاسی و اوضاع روز متنی می‌نوشت و با بداهه‌پردازی نمایش اجرا می‌کرد. چیزی شبیه آنچه امروز به آن استندآپ کمدی می‌گوییم.

سال ۱۹۵۹ پدرم ازدواج کرد. در واقع برای اجرای نمایش به یک عروسی دعوت شده بود که همان‌جا با مادرم که خواهر داماد بود آشنا ‌شد. دهه‌ی ۶۰ سال‌های درخشش پدرم بود. هر سال در نمایشگاه ازمیر روی صحنه می‌رفت. مرتب به استانبول سفر می‌کرد و چون استقبال خوبی از گروه‌شان می‌شد تصمیم می‌گیرد به استانبول نقل مکان کند اما به هر دلیل به آن‌جا و فضایش دلبستگی پیدا نمی‌کند. پدرم اهل استانبول شدن، یعنی آدمِ جمع بودن، را دوست نداشت. همیشه دلش می‌خواست مستقل و در خلوت خودش باشد برای همین دوباره برگشت آنکارا، شهر محبوبش، خانه‌اش…

در درخشان‌ترین سال‌های کارش، یعنی زمانی که واقعا جایگاه خوبی داشت مادر و خواهرم همیشه همراهش بودند. عکسی در آلبوم هست در هتل اِفِس، مزیّن سَنر، زکی مورن، پدر، مادر و خواهرم کنار هم. در دورانی که می‌توانست بگوید من می‌روم بگردم و به‌راحتی سه ماه مادر و خواهرم را تنها بگذارد، کنار خانواده‌اش ماند. با مادرم دوست بودند، البته در همان حدی که آن روزها زن و شوهرها می‌توانستند دوست باشند. این چیزی است که من می‌فهمیدم و توی عکس‌ها می‌دیدم.

ادامه‌ی این زندگی‌نگاره را می‌توانید در شماره‌ی هفتادوپنجم، اسفند ۹۵ و فروردین ۹۶ ببینید.

*‌‌‌ این روایت تلخیصی است از نوشته‌ی یکتا کوپان در کتاب Baba öyküle که مجموعه‌زندگی‌نگاره‌ای‌ است درباره‌ی پدر. این کتاب در سال ۲۰۱۶ منتشر شده و ترجمه‌ی حاضر از زبان ترکی است.