اگر گذرتان به اصفهان افتاده باشد و سر صبر و به قصد تماشا سفر کرده باشید، حتما آنها را دیدهاید. کنار سیوسهپل یا همان پل اللهوردیخان، یک سمت پل ایستادهاند. بَرِ همان دهنهای که به چهارباغ عباسی میخورد؛ دستها توی جیب یا نشسته روی صندلی و چهارپایه، میان دو ردیف پلهی کنار هم که میرسد به زیر پل. حتما همانجا عکاسهای پل را دیدهاید یا صدایشان را لابهلاي ازدحام مردم شنیدهاید. میگویند: «آقا عکس. عکس فوری. عکس رنگی. عکس فوری خانم.» تا پل بوده عکاس پل هم بوده، عکاس عکسهای چاپی و فوری. پشت دستهی قبضهایشان هم نوشته «فوتو شادی». فلاسک چای دارند و به هرکس که میآید و سراغ چایی و چایخانه را میگیرد تعارف میکنند. زمستانها دنبال آفتاباند و تابستانها دنبال سایه. آفتاب که جابهجا میشود و از این طرف پل میپرد آن طرف، آنها هم تکانی به صندلیهایشان میدهند و سر میخورند و میروند به جای بعدی: «عکس فوری آقا؟ عکس بیگیرم ازدون؟ میخَين با سیوسهپل عکس داشته باشیند؟»
تقریبا ده سال پیش زن و شوهری آمده بودند ماه عسل. تهرانی بودند و لباس شیک و مرتب پوشیده بودند. زمستان بود. دوربین را تنظیم کردم و گذاشتمشان توی قاب. یک… دو… تلپ! زن مرد را هل داد توی آب و من عکس گرفتم. در عکس این بندهخدا بین زمین و آسمان مانده. اینکه میگویند «گربه را دم حجله کشتند» همین بود. من اول ناراحت شدم. مخصوصا وقتی دیدم داماد با کت و شلوار خیس از آب بیرون آمد. اما آنها خندیدند و گفتند یادگاری میماند. خانم گفت: «باید این کت شلوار کثیف میشد که بفهمیم این تحویل گرفتنها گذشته و حالا وارد زندگی جدی شدهایم و خودمانیم و خودمان. ماه عسل یک بار است دیگر.» بعد زدند زیر خنده و چند تا عکس باحال هم توی آب گرفتند. گذشت و همین چند وقت پیش یک خانواده با دو بچه آمدند پیشم. گفتند: «ما رو میشناسی؟» گفتم: «والا اینجا ما هر روز کلی آدم میبینیم يادمون نيميموند.» عکس را درآوردند و نشان دادند. همان تازهعروسوداماد بودند. بچههایشان به عکس می خندیدند.
از سال شصتودو اینجا عکاس پل هستم. قبلا از مجالس عکس میگرفتم. عکسهای هشتمیلیمتری. عکاس ورزشی هم بودم. کارت کیهان دارم. کلی هم عکس با بازیکنها و بازیگرهای سابق دارم. بعد يك روز دوستي دستم را گرفت و آورد اينجا. کارم را دوست داشتم، حالا هم دارم. قبلا اوضاع بهتر بود. بیستوپنجنفری اینجا نان میخوردیم و همیشهی خدا هم کار بود. اما حالا دیگر آب نیست. قبلا آدمها میرفتند بیرون برای کاری و وقتی خسته میشدند، میآمدند کنار رود مینشستند. یا آخر هفتهها غذایشان را برمیداشتند میآوردند کنار رود میخوردند. آنوقت میگفتند یک عکس هم بگیریم، بستنی هم بخوریم، باقلوا هم بخوریم یا دوغ گوشفیل. آب که نباشد دیگر حالش هم نیست. حالا کنار رود خیلی خلوت شده. مردم حالا فقط رد میشوند و جلدی میروند. این پلها، خواجو و سیوسهپل و مارنون، برای رد شدنِ خالی که نیست. برای نشستن هم هست. برای عکس انداختن و گپ زدن. حالا حتی مسافرها هم میآیند فقط میبینند. فوقش دو تا عکس با گوشی میگیرند و میروند. هیچکدام پایین زیر پل نمیروند. قبلا میرفتند سه دهنه آن طرفتر ساعتها مینشستند و به شرشر آب گوش میدادند. ماهیها و مرغابیها را نگاه میکردند که حالا دیگر نیستند. آب که نیست دلهای همه مرده. مسافرها هم میآیند و تا ترکترکهای کف پل را میبینند، یک دستی با تاسف تکان میدهند و دفعهی بعد میروند کیش و قشم و شیراز. آب که بود سوزن میانداختیم پایین نمیآمد. همهاش بهخاطر رود بود. کار ما آقا عجب رونق داشت. حالا این گوشیها هم آمده، به هرکه میگویی عکس، گوشی را میگیرد بالا که «من خودم عکاسم.»
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی هفتادويكم، آبان ۹۵ ببینید.