روایت‌های مستند

|

سحرگاه ماه مبارک رمضان یکی از سال‌های دوران کودکیم، در عالم خواب و بیداری و از لابه‌لای آوای ملکوتی سحر صدای خواهر و برادرم را می‌شنیدم که دوباره واژه‌های گمشده و گمگشته با هم بحث می‌کردند. یکی می‌گفت: گمشده کسی است که خودش گم شده باشد ولی گمگشته به کسی می‌گویند که دیگری او را گم کرده باشد آن هم به عمد مثل یوسف گمگشته که توسط برادرانش ناپدید شده بود. و آن دیگری می‌گفت: هر دو واژه به یک معنا هستند مثل خرد شده و خرد گشته که با وجودی که چیزی خودبه‌خود خرد نمی‌شود باز هم از واژه خرد شده استفاده می‌کنند. خلاصه کارشان به سفسطه‌بازی منجر به دعوای لفظی کشیده شده بود. آخرش هم من نفهمیدم تفاوت این دو واژه را…
*
روز آدینه‌ای بود با آسمانی ابرآلوده. لباس پوشیدم و برای رفتن به خانه دوستم محمد پریزاد آماده شدم. از در که بیرون رفتم تک و توک مردمی را دیدم که با کاسه‌ای در دست یا دیگی زیر بغل از کوچه‌های اطراف و در مسیر من در حرکت بودند. هر چه جلوتر می‌رفتم و به کوچه‌های دیگری می‌رسیدم افراد بیشتری به جمع کاسه‌به‌دستان و دیگ زیر بغل افزوده می‌شد تا اینکه یکباره متوجه شدم در فاصله‌ای دور از خانه جمعیت بیشتر شد به طوریکه من در میان عده‌ای زیاد از آنان مسیر حرکتم تابع حرکت آنان شده بود و هر چه می‌خواستم خودم را بیرون بکشم فشار طرفین مانع می‌شد و این درحالی بود که زمان طی شده خیلی بیشتر از فاصله‌ی زمانی منزل دوستم با خانه‌ی ما بود. من ناخواسته همراه آن‌ها راه افتاده بودم و پس از مدتی خود را در میان صفی دیدم که یکی‌یکی جلو می‌رفتند و مردی با سبیل‌های کلفت و چشم‌های درشت و قرمز که حکایت از بی‌خوابی شبانه می‌کرد با ملاقه‌ای بزرگ چیزی در ظرف‌های هر کدام می‌ریخت که بعدها فهمیدم آش نذری بوده. سرانجام نوبت من شد و مرد سبیل کلفت غرید: «کاسه‌ات کو پسر؟» جواب دادم: «کاسه‌ای ندارم، برای آش نیاوردم!» شدیدتر غرید: «پس دنبال کی و برای چی اومدی؟ اگه با مامانت و بابات اومدی برگرد پیش اونا وقت مام نگیر گم می‌شی‌آ…!»

از صف بیرون آمدم. خانه‌ها و کوچه‌ها و درخت‌ها و آدم‌هایی که عبور می‌کردند، ناآشنا بودند. کمی جلوتر عده‌ای زیاد دور یک پهلوان حلقه زده بودند و صلوات می‌فرستادند. جلوتر رفتم. دیدم داشت زنجیر پاره می‌کرد. بعد از پشت سر نگاهم به پسری افتاد که یواشکی سینی مسی بزرگ را از بساط پهلوان بلند کرد و با سینی پیرزنی که همان نزدیکی‌ها باقلای گرم می‌فروخت عوض کرد. از ترازوی پیرزن که خیلی ظریف بود. کفه‌های آن از دو تکه پوست نیمکره‌ای نارگیل درست کرده بود، خیلی خوشم آمد. ناگهان صدای تماشاچیان بلند شد که این‌باره به جای صلوات،‌ پهلوان را هو می‌کردند و پهلوان شرمنده و دستپاچه قبل از اینکه بتواند بساطش را جمع کند دست خالی در کوچه‌ها می‌دوید و بچه‌ها دنبالش می‌کردند. می‌گفتند پهلوان هر کار کرده نتوانسته سینی را پاره کند ولی یکی از بچه‌های محل سینی را جلوی همه پاره کرده و پهلوان کنف شده. بدبخت متوجه نشده بود که سینی دستکاری شده‌اش را با سینی واقعی پیرزن جابه‌جا کرده‌اند.

خورشید به وسط آسمان رسیده بود و دیاری دیده نمی‌شد. همه رفته بودند تازه فهمیدم اینجا آخر کارگزاری است. آن وقت‌ها که مادرم زنده بود، چندبار از همین کوچه‌ی عریض و طویل کارگزاری به خانه‌ی خاله‌مان رفته بودیم و هربار نگاهم به مرد ریشوی ژنده‌پوشی می‌افتاد که پشت سیم‌های خاردار با چشم‌های از حدقه‌درآمده رهگذرها را می‌پایید از ترس بی‌اختیار پشت چادر مادرم پنهان می‌شدم. می‌گفتند سرباز آلمانی زخمی به جا مانده از دوران جنگ جهانی دوم است، سال‌هاست همین‌جا زندگی می‌کند. پیش خود فکر کردم اگر الان زنده بود پشت چادرکی باید پنهان می‌شدم. یاد مادرم افتادم. گریه‌ام گرفته بود. پاسبانی با دوچرخه رد می‌شد. نگاهم کرد: «پسر! این وقت ظهر اینجا تنهایی چه کار می‌کنی؟ گمشدی؟» جواب دادم: «نمی‌دونم…» پرسید: «یعنی چی؟ می‌گم گم شدی؟!» گفتم: «نمی‌دونم گمشدم یا گمگشتم!» زد زیر خنده: «مگه گمشده با گمگشته فرقی داره؟» جواب دادم: «نمی‌دونم! آخه نه خودم گم شدم، نه کسی به عمد منو گم کرده…»

این‌جا هستید: داستان » یک تجربه » روایت‌های مستند » گمشده یا گمگشته
« مطلب قبلی:
مطلب بعدی: »

۲ دیدگاه در پاسخ به «گمشده یا گمگشته»

  1. بید مجنون -

    با سلام . داستان بسیار جالبی بود خدمت آقای فیاضی خسته نباشید عرض میکنم واقعا جذابیت و شیرینی داستان مرا به دوران شیرین کودکی برد و در حین خواندن داستان خود را در حال و هوای همان محل احساس می کردم.با تشکر دوباره

  2. مجتبی سرباز از تهران -

    با تشکر از جناب آقای فیاضی بابت روايت. خیلی خیلی ممنونم واقعا. روايت جالب و قشنگی بود. حال و هوامو عوض کرد. از مجله واقعا زیبای همشهری هم تشکر می‌کنم.

نظر شما

(لازم)