روایت‌های مستند

|

گلدان بالای کمد بود. یک گلدان شاه عباسی که وقتی آفتاب از پنجره می‌تایبد آبی‌رنگ بود و شب‌ها بنفش به نظر می‌رسید. شاه عباس روی گلدان، یک مرد سیبیلو با کلاهی سیاه و لباسی آبی رنگ با نقش‌های طلایی بود که زیاد هم قیافه‌ی مهربانی نداشت. گلدان یادگاری از مادربزرگم بود. هر مهمانی که به خانه‌ی ما می‌آمد؛ مادرم از همان اول به بچه‌ها گوشزد می‌کرد که به گلدان و کمد نزدیک نشوید. نوروز سال قبل پسرخاله‌ی بی‌گناهم به خاطر شکستن لبه‌ی گلدان با توپ کتک مفصلی خورده بود و من حالا در شرایطی بسیار بی‌گناه‌تر از او قرار داشتم. گلدان خیلی اتفاقی و انگار که خودش را پرت کرد از بالای کمد افتاد و شکست. هدف دستیابی به چند سکه‌ی داخل آن بود که روز قبل از بقیه‌ی پول نانوایی داخلش انداخته بودم. نمی‌دانم چند تکه شد ولی در همان چند ثانیه به عمق فاجعه پی بردم. صد‌در‌صد دیگر قابل ترمیم نبود. خیلی ترسیده بودم. مادرم خانه نبود و تا اینجا بزرگ‌ترین شانس من همین بود. بی‌اختیار زدم زیر گریه و تکه‌های شکسته‌ی گلدان راجمع کردم.

نمی‌دانستم چطور باید خودم را تبرئه کنم. مطمئنا به خاطر شکستن گلدان کتک می‌خوردم اما باز هم امیدم را از دست ندادم. فکر می‌کنم تحت تاثیرکارتون‌های آن زمان بود که تصمیم گرفتم گم شوم. با خودم گفتم یک روز نباشم اتفاق خاصی نمی‌افتد و حتما تا آن موقع قضیه‌ی گلدان فراموش می‌شود. در اصل می‌خواستم قایم شوم اما جایی را برای گم شدن سراغ نداشتم. از یخچال یک تکه نان و پنیر با یک سیب برداشتم. قمقمه‌ی مدرسه‌ام را آب کردم و با آذوقه‌ی کافی زیر میز چرخ خیاطی مادرم که رومیزی بلندی داشت قایم شدم. جای خوبی برای مخفی شدن بود. از حدود نیم‌ساعت بعد که مادرم و خواهرم به خانه آمدند، من فقط صداها را می‌شنیدم. قصد داشتم تا شب که همه می‌خوابند همان‌جا بمانم اما از همان اول کار از شدت استرس شدیدا احساس نیاز به دستشویی پیدا کردم. تا نیم‌ساعتی هیچ‌کس حتی یکبار هم اسم مرا نبرد. تا اینکه دوستم مهسا برای بازی سراغم آمد. مادرم گفت حتما بیرون با بچه‌ها بازی می‌کند اما وقتی مهسا برگشت و گفت که من نیستم قضیه جدی شد. صدای آمد و شد و حدس و گمان‌هایشان را می‌شنیدم. خواهرم رفت بیرون تا از بچه‌های توی کوچه سراغ مرا بگیرد. مادرم هم گفت می‌روم سراغ همسایه‌ها. صدای بچه‌ها را می‌شنیدم که بلند اسمم را صدا می‌زنند. نفسم آنقدر تند شده بود که رومیزی تکان می‌خورد. تلفن چندبار زنگ خورد. دلم می‌خواست مثل همیشه بدوم سمت تلفن. همسایه‌مان برای دلداری مادرم آمد. گفت پسرم را فرستادم چند کوچه آنطرف‌تر را هم بگردد، شاید بچه سرش جایی به بازی گرم باشد. کم‌کم داشتم وسوسه می‌شدم از زیر میز بیرون بیایم و بگویم: «من اینجام. گلدان را شکستم و حالا هم منتظر تنبیه‌ام.» اما جرات نکردم. خیلی منتظر شدم تا کسی چیزی از جای خالی گلدان روی میز بگوید اما انگار کسی حواسش به گلدان نبود. بدنم زیر میز مچاله بود و احساس می‌کردم خشک شده‌ام. واقعا جای مناسبی برای گم شدن نبود. همین که یکی از پاهایم را دراز کردم آب قمقمه‌ام روی زمین ریخت. یکهو از جا بلند شدم و سرم به بالای میز خورد. خواهرم تا صدا و تکان خوردن میز را شنید جیغ کشید. دیگر پیدا شده بودم. از زیر میز بیرون آمدم. سرم درد می‌کرد. در آخر هم نه به خاطر گلدان شاه عباسی شکسته بلکه به خاطر این گم شدن خودخواسته کتکی هم نوش جان کردم.

این‌جا هستید: داستان » یک تجربه » روایت‌های مستند » گلدان شاه عباسی
« مطلب قبلی:
مطلب بعدی: »

نظر شما

(لازم)