از بچگی توی کلهام فرو کرده بودند به دنبال دانش باید تا چین بروم. نمیدانستم چرا. آخر دانش چیزی بود که توی هر مدرسهای پیدا میشد. پس چرا آدم این همه راه برود؟ به هر حال در سال آخر دبیرستان والدینم به دنبال دانش و نه برای رتبهی کنکور، من را در مدرسهای ثبتنام کردند که با اتوبوس بیش از یک ساعت تا خانه فاصله داشت. آن سال پدر و مادرم سعی کردند همهی فشارها را از روی دوشم بردارند تا در آن رقابت بزرگ نتیجه خوبی بگیرم. یکی از این تمهیدات که خیلی به کارم آمد سرویس مدرسه بود. سرویسی که به دلایل مختلف هر چند وقت یکبار عوض میشد.
اولین راننده سرویس آقای میانسالی بود با موهایی یکدست سفید که هر چه کردیم نتوانستیم ایشان را ملتفت کنیم که سرکوچه با سرخیابان فرق میکند و ایشان موظند تا سر کوچه بیایند. برای همین آبمان توی یک جوی نمیرفت و همیشه با هم جروبحث داشتیم. بالاخره راننده عوض شد. دومین راننده سرویس پسرعموی راننده اولی بود که بزرگترین نقطه ضعفش ماشینش بود. یک روز که با همسرویسیهای عزیز دست به یکی کردیم تا همه با هم به دیرآمدنهایش اعتراض کنیم کمی زیادهروی کردیم. نتیجه این شد که همگی شخصیت و وقارمان را کنار گذاشتیم و مثل تیری که از کمان دربرود تا در مدرسه دویدیم. میدانستیم مدرسه پناهگاهمان است و آنجا تحت حمایت معاون خواهیم بود و او نمیتواند تلافی محکم به هم کوبیدن درهای ماشینش را سرمان دربیاورد. سومین راننده سرویس آقای جوان کممویی بود با سمند بژ رنگ. اخلاق عجیب و خاصی نداشت به جز اینکه کف ماشین روزنامه پهن میکرد و مرتب از ما میخواست پاهایمان را بالا بگیریم تا بتواند روزنامه را مرتب کند. راننده سوم بدون هیچ دلیل خاصی رفت و جایش را به راننده چهارم داد. چهارمین راننده سرویس خانمی بود با پیکانی بدرنگ که هنوز هم اسمی برای رنگ آن نمیشناسم. فقط یادم میآید که کدر و مات و چرکمُرد بود. پسر دو سالهای هم داشت که سرقفلی صندلی جلو بود. هرکس که صندلی جلو نصیبش میشد در معرض خطر کور شدن با اسپری خوشبوکنندهای که اسباببازی پسرک بود قرار میگرفت. مادر شاغل هم چند هفتهای بیشتر دوام نیاورد. پنجمین سرویس مدرسهمان یک پراید نقلی بود که چهار نفر باید خودشان را توی صندلی عقب آن جا میدادند. متاسفانه دو همسرویسی عزیزمان که اسکلت درشت و کمی گوشت اضافه داشتند همکاری نمیکردند و هیچکدام دوست نداشتند روی صندلی جلو بنشینند. این دو نفر اول از همه سوار میشدند و در صندلی عقب فقط برای یک نفر دیگر (آن هم به زور) جا باقی میماند. همهی قوانین فیزیک را بررسی کردیم و دیدیم تنها راهی که برای جا کردن چهار نفر روی یک صندلی که سه نفر هم به زور روی آن جا میشوند فقط و فقط یک چیز است: فشار. گاهی فشار آنقدر زیاد میشد که احساس میکردیم اگر فقط کمی بیشتر شود تبدیل به الماس میشویم. همیشه دستی، سری، پایی، کیفی، چیزی از پنجره بیرون میماند اما خوشبختانه هرگز تلفات ندادیم.
پنجمین راننده سرویس به دلیل مدل عجیب ریشهایش مورد سوظن معاون مدرسه قرار گرفت و برای همین همیشه از بدگوییهای ما پشت سر معاون حمایت میکرد و به ما حق میداد.
هفتهها میگذشتند و سرویسها پشت سر هم عوض میشدند. آنقدر عوض شدند که درست یادم نیست آخرین سرویسی که داشتم چه ماشینی بود و چه رانندهای داشت. ولی از آن همه فشار و صندلیهای خراب و داغان دردهایی در اسکلتم باقی مانده که خاطره فراموشنشدنی من از سرویسهای مدرسه است.
بیسیار خوب ورروان روایت کردی،البته یک مقدار اغراق در تعویض زیادی سرویسها به نظر می آیدبه ویژه در۳سطر آخر… .