روایت‌های مستند

|

من پدربزرگم را ندیده‎ام. یعنی دیده‎ام ولی یادم نمی‎آید دیده باشم. حالا اسم این نوشته‎ام یک تجربه هست یا نه، نمی‎دانم! تجربه از طریق حس‌ها ادراک می‎شود. آن هم ادراک مستقیم. یعنی خودت آنجا بوده‎ای و دیده‌ای شنیده‎ای بوییده‌ای. اما آیا شنیده‎ها جزء تجربه‎ها نیستند؟ البته تجربه‎ای غیرمستقیم؟ شنیده‎ای که آدم به آن عینیت می‎بخشد؟ یعنی یک مشت حرف دیگران را به تجربه درونی تبدیل می‎کند؟ و مگر همین داستان نیست؟
پس من پاره‌داستان‎هایی درباره پدربزرگم شنیده‎ام که آن قدر خوب لمسشان کرده‎ام انگار تجربه من بوده. یا بهتر بگویم خودم هم بوده‎ام و دیده‎ام. آن چه را که شنیده‎ام خیلی کم است. در حد یکی دو جمله از مادرم و پیرمردهای فامیل: «باباجون حسین با گل ممدا بوده.» هیچ‌چیز دیگری در این باره نمی‎دانند. اینکه مثلا؛ مثل آن‎ها تفنگ به دست بوده و در کوه و کمر پابه‎پایشان می‎رفته؟ یا اینکه فقط برایشان خوراکی توشه‎ای می‎برده؟ فقط یک جمله: «باباجون حسین با گل ممدا بوده.»
آن چه که من با تخیلم می‎سازم با کمک ادبیات است. با کمک «کلیدر». وقتی کلیدر را می‎خواندم جای پای پدربزرگم را در صحنه‎هایی از داستان می‎دیدم. اینکه در کوه‎های سلیمانی (نزدیک سبزوار) با گل‎محمد آشنا شده، شیفته مرام گل‎محمد شده. یا حتی در هیجان ماجراجویی آن‎ها گرفتار آمده؛ فهمیده که با خان‎ها چه می‎کنند. نمی‎دانم که در کشمکش مبارزه‎ها و گریزهایشان بوده. ولی می‎دانم که توی دلش آن‎ها را ستایش می‎کرده. گل‎محمد، خان‎محمد، خان‎عمو و… حتی شاید پدربزرگم آنجا نمی‎دانسته که روزی دختر خان‎محمد، زنِ برادرش بشود. و نوه خان‎محمد – که اتفاقا اسمش را گل‎محمد می‎گذارند– رفیق نوه‎اش. یعنی من.
به هرحال می‎دانم بعدها که باغبان اربابی شده و برایشان انارها می‎کاشته، به گل‎محمد و به آن روزها فکر می‎کرده. و در ذهنش یک برنو برمی‎داشته؛ سینه ارباب را نشانه می‎گرفته و بنگ گ گ گ … ولی می‎دانم نکرده. که اگر می‎کرد امنیه‎ها پی‎اش می‎گشتند و او را همچون گل‎محمد میان کوه و کمر ‎می‎زدند. او تا آخر برای ارباب کار کرد و دست آخر سرطان او را کشت.
من پدربزرگم را دیده‎ام اما یادم نمی‎آید. من شیون‎های مرگش را شنیده‎ام اما یادم نمی‎آید. دست‎هایم پوست دست‎هایش را لمس کرده، اما در خاطرم نیست چه‎قدر زبر بوده، چه‎قدر زمخت بوده، پینه‌هایش را نشمرده‎ام. بوی خاک و علف لباسش را بوییده‎ام اما… فقط طعم انارهایی که کاشته بود را نچشیدم. نمی‎توانستم انار بخورم. من کوچک بودم. فقط یک سالم بود.

این‌جا هستید: داستان » یک تجربه » روایت‌های مستند » باباجون حسین با گل ممدا بوده
« مطلب قبلی:
مطلب بعدی: »

۲ دیدگاه در پاسخ به «باباجون حسین با گل ممدا بوده»

  1. مهسا -

    دم پدربزرگت گرم.
    شنیدن از خاندان گل محمدی که با کلیدر استاد دولت آبادی قهرمان ملی شده، جالب و شیرین بود.

  2. رویا -

    گاهی اوقات یک تجربه این چنین قابل لمس تر است…و قلم شما این تجربه را برای من نیز قابل لمس کرد. موفق باشید.

نظر شما

(لازم)