وقتی یکی از بزرگترهای فامیل در ۸۳سالگی مرد، من خیلی گریه کردم. توی دلم میگفتم حیف از این آدم که اینقدر زود از دنیا رفت. توی تلویزیون شنیده بودم که قطع صله رحم عمر را کوتاه میکند. بخاطر همین توی مراسم ختم آلو آلو اشک میریختم و با خودم فکر میکردم که چرا مرد به این مهربانی با قطع صله رحم عمرش را کوتاه کرده. آن روزها به نظرم قطع صله رحم کاری بود مثل قطع کردن برگهای سبز درختان یا کندن بوتههای گل سرخ. این تصورات من نسبت به زندگی و طول عمر که پیرمرد هشتادساله را جوان ناکام حساب میکردم برمیگشت به وجود پدربزرگم. باباجان با آن صلابت و سلامتش در دهه دهم زندگی آنچنان تصویری در ذهن کودک من درست کرده بود که به نظرم اگر کسی قبل از صد سالگی میمرد جوانمرگ شده بود.
باباجان با بیش از ۹۰ سال سن سرحال بود. آنقدر سرحال، که پیشنهاد عصا دست گرفتن یکی از بزرگترین توهینهایی بود که میشد به او کرد. در واقع واکنش باباجان به استفاده عصا با واکنش اوسین بولت به این پیشنهاد بیشرمانه یکسان بود. همین تحرک زیادش باعث میشد که از خیلی از بیماریها در امان باشد. در توصیف سلامتیش همین بس که یکبار برایش سوال پیش آمده بود که «چرا لاله گوش راستم از لاله گوش چپم نرمتره؟» همین سوال نشاندهنده این است که باباجان آنقدر از سالم بودن بقیه اجزا مطمئن بوده که به بررسی لاله گوشش پرداخته. این وسط فقط یک مشکل ارثی وجود داشت که با زیاد شدن سن خودش را نشان داده بود. این مشکل که آینده محتوم همه ما نوهها هم هست سنگینشدن گوشهاست. در واقع اگر خدا به هنگام خلقت انسان گوش را نیافریده بود، آن وقت باباجان با یک جوان سی ساله برابری میکرد.
باباجان آدم کمحرفی بود. شاید این کمحرفی به سنگین بودن گوشهایش برمیگشت. اگر توی جمع یکی از عموها بود و سر حرف را باز میکرد، باباجان صحبت میکرد. در غیر اینصورت بیشتر وقتها ساکت بود. و فکر میکرد و این فکر کردن همراه با سکوت تا زمان مشخصی ادامه پیدا میکرد. خیلی وقتها توی جمع صحبتها گل میانداخت و باباجان یک گوشه تنها نشسته بود. اینجور وقتها یک تایمر توی وجودش بود که طول مکالمات را بدون حضور ساعت میسنجید. مکالمات عادی بدون توجه به حضور ایشان و دخالت دادنشان در بحث، تا بیستدقیقه محل داشت. اگر پای خنده و شوخی هم وسط میآمد تایم به یک ربع کاهش پیدا میکرد. در نتیجه اگر افراد تا قبل از مهلت مقرر سر و ته بحث را هم میآوردند که هیچ، در غیر اینصورت باباجان بدون توجه به اینکه طرف مقابل زنش است یا دامادش یا نوهاش حدیثی را میخواند که شدت خانمان برافکن بودنش بر آموزندگیاش میچربید. شیوه کارش هم این بود که اول یک نگاه عمیق به آدم روبهرویش میانداخت، بعد اصل حدیث را میخواند که با «لیس الیتیم» شروع میشد. کلمات عربی به قدر کافی ساده و قابل فهم بود که نیازی به ترجمه احساس نمیشد. اما چون باباجان فکر میکرد که شاید طرف مقابل خوب شیرفهم نشده باشد برگردان حدیث را هم میگفت تا نکتهای از قلم نیفتد. ترجمه حدیث این بود: «امام معصوم میفرمایند یتیم اون کسی نیست که پدر نداره. یتیم اون کسی است که عقل و ادب نداره.» بعد هم سرش را تکان میداد و یک بله میگفت که در واقع تاییدی بود بر حرف خودش. و این جوری حرف تمام میشد. تمام تمام.
پ ن: امیدارم باباجان در آن دنیا من را ببخشد به خاطر همه ضمیرهای مفردی که در نوشته آمده و در دنیای واقعی نبوده.
داستانتون رو دوست داشتم
اولش جذاب تر از آخرش بود و شروع داستان و تمثیلتون عالی بود.
اما کاش از پدر بزرگ به این سرحالی پر انرژی تر حرف می زدید.