روایت‌های مستند

|

همیشه همه چیز از یک اسم شروع می¬شود؛ اسم شخصی یا شهری یا مکانی. پدربزرگم با شنیدن هر اسم، قصه¬ای را به خاطر می¬آورد.
پدربزرگ با وجود سن بالا، نفسی که برای راه رفتن هم گاهی یاری نمی¬کند، کمری که خمیده شده، تنی که به وضوح تحلیل رفته و عصبیت و جدیتی که جزیی از وجود اوست وقتی شروع به روایت قصه¬ای می¬کند، انگار جان دوباره¬ای می¬گیرد، صاف می¬نشیند، چهره¬اش باز می¬شود، صدای آرامش واضح تر از همیشه شنیده می¬شود و گاهی از شدت خنده اشک از چشمش جاری می¬شود.
پدربزرگی که گاهی چیزهایی را فراموش می¬کند حالا با حافظه عجیبی کوچک¬ترین جزییات هر داستانی را به یاد می‌آورد: نام¬ها، چهره¬ها، لباس¬ها. وقتی قصه شروع می¬شود انگار همین دیروز اتفاق افتاده، آنقدر زنده و ملموس که انگار خودت دیده¬ای.
گاهی دلم می¬خواهد صدای پدربزرگم را هنگام روایت این قصه¬ها ضبط کنم. انگار آدم¬های قصه با صدای او جان می‌گیرند انگار اگر هر کس دیگری راوی باشد قصه اصالت خود را از دست خواهد داد.
در بساط حافظه پدربزرگم همه جور قصه¬ای پیدا می¬شود. بعضی قصه¬ها تلخ تمام می¬شوند مثل قصه سیدی که خادم یک امامزاده است و در تاریکی شب¬ها برای آوردن نفت برای روشن کردن چراغ¬ها باید به روستای دوری برود اما او رازی دارد؛ او جایی نمی¬رود فقط در تاریکی مطلق و دور از چشم همه از آب قناتی که از زیر امامزاده می¬گذرد اندکی در چراغ¬ها می¬ریزد و آن¬ها را روشن می¬کند تا اینکه همسرش که از زود برگشتن¬های او با وجود راه طولانی که باید می‌پیموده، تعجب کرده است یک شب به آهستگی تعقیبش می¬کند و متوجه موضوع می¬شود. هنگامی که سید در حال ریختن آب در چراغ¬ها بوده متوجه حضور همسرش می¬شود.چراغ¬ها دیگر روشن نمی¬شوند و سید به همسرش می‌گوید که چون راز من فاش شده من تا هفته دیگر زنده نخواهم بود و بعد از یک هفته از دنیا می‌رود.
اما گاهی قصه¬ها پایان شیرینی دارند مثل قصه ماری که در سقف اتاقی که در آن شیر نگهداری می¬شده لانه¬ای ساخته و تخم¬های خود را در آن گذاشته است. روزی بچه¬های خانه تخم¬های مار را برداشته و از خانه بیرون می‌برند و مار به تلافی این کار در یکی از ظرف¬های بزرگ شیر سم می¬ریزد. مادر پدربزرگ که از سادات بوده و از وجود مار باخبر بوده وقتی متوجه نبود تخم¬ها می¬شود، آن¬ها را پیدا کرده و سر جایشان قرار می‌دهد و روز بعد وقتی برای بردن شیرها می-آید می¬بیند که مار لطف او را جبران کرده و ظرف شیر سمی را طوری برگردانده که تمام شیر آن روی زمین ریخته و قطره¬ای از آن باقی نمانده است.
بعضی قصه¬ها نیز خنده¬دار هستند مثل داستان پدربزرگ که برای اینکه دزدها گوسفندهایش را نبرند جلوی آغل می‌خوابد و وقتی که حسابی خوابش سنگین شده دزدها سر رسیده، گوسفندها را یکی‌یکی بغل کرده و از روی او دست به دست رد می¬کنند و می¬برند.
ماجراهای زندگی پدربزرگ و اطرافیانش، داستان¬هایی هستند که در تخیل هیچ نویسنده¬ای و در هیچ کتابی وجود ندارند با جذابیتی که هیچ داستان جن و پری، انیمیشن یا فیلمی ندارد و بازیگران خالصی که دیگر به¬ندرت مثل آن¬ها پیدا می¬شود.
بر خلاف مادربزرگ¬ها که قصه¬گوهای خوبی هستند پدربزرگ¬ من راوی خوبی است چون در متن همه داستان¬ها حضور داشته و می¬داند چگونه این اتفاقات تو¬در¬تو را تعریف کند که شنونده، از داستان اصلی منحرف نشود.
شنیدن همین روایت¬ها سبب شده که من روایت¬ها را بیشتر از هر داستان و قصه و فیلمی دوست داشته باشم. برای من شنیدن یک روایت واقعی لذت¬بخش¬ترین کار دنیاست به¬خصوص اگر راوی یک پدربزرگ باشد و پدربزرگ من یک راوی بالفطره است.

این‌جا هستید: داستان » یک تجربه » روایت‌های مستند » راوی
« مطلب قبلی:
مطلب بعدی: »

نظر شما

(لازم)