پرسیده بود که میشود بیشتر با هم آشنا شویم. اما آخر این چه جور سوالی بود؟ هیچ چیز دیگری نگفته بود. نگفته بود که از تو خوشم میآید. نگفته بود نظرم را جلب کردهای. نگفته بود بیا با هم ازدواج کنیم. فقط گفته بود: «میشود بیشتر با هم آشنا شویم؟» طبق معمول هم موبایلم شارژ نداشت. نتوانستم شمارهاش را بگیرم. حالا اگر تصمیمی گرفتم چطور به او خبر بدهم. البته این مشکل بعدی است. اول ببینم چه میخواهم به او بگویم. میشود بیشتر با هم آشنا بشویم؟ دلم میخواست بیشتر با او آشنا بشوم؟ فکر کنم از زمانی که به دنیا آمده بودم او را میشناختم. اما میشناختماش؟ نه، فکر نکنم. در بچگی ملقب به «شیطونه» بود. همهی زمین و زمان را روی سرش میگذاشت. بعد اما خیلی ساکت شد. بعدتر خیلی درسخوان. دیگر هیچچیز ازش نمیدانستم. فقط اینکه یک کم عجیب و غریب بود. حالا از چه چیز من خوشش آمده بود؟ اصلا از من خوشش آمده بود؟ آره حتما، وگرنه که نمیخواست بیشتر با هم آشنا بشویم. ولی آخر این چه جور سوالی بود. بابایش قبلا با بابایم صحبت کرده بود. بابایم هم با مامانم. مامانم هم یک چیزهایی به من گفته بود. اما خودم را زدم به ندانستن. این کار را خیلی خوب بلد بودم.
پرسید: «میشود بیشتر با هم آشنا شویم؟» من هم خیلی بیخیال جواب دادم؛ ما که همدیگر را میشناسیم. این چه جور جوابی بود؟ یعنی همینقدر که میشناختمش، تقریبا هیچ، کافی بود؟ یا یعنی دیگر نمیخواستم ببینماش؟ نه منظورم اینها نبود. فقط میخواستم خیلی خونسرد به نظر بیایم. تا آن موقع فکر نمیکردم کسی ممکن است از من خوشش بیاید. نمیخواستم ذوقزده به نظر بیایم. گفته بود: «فکرهایت را بکن و به من خبر بده.» من هم گفته بودم باشد. موبایلم شارژ نداشت که شمارهاش را بگیرم.
اگر مجبور شوم در رودربایستی خانوادهها با او ازدواج کنم چی؟ شاید ازش خوشم نیاید. آن وقت دوستی مامانها و باباها به هم میخورد؟ مسئولیت برقرار ماندن دوستی آنها روی دوش من بود؟ حالا شاید ازش خوشم بیاید. باید یک فرصت بهاش بدهم. باید یک فرصت بهاش بدهم؟ آره، فکر کنم. اگر کسی میخواهد بیشتر با من آشنا شود احتمالا از من خوشش آمده. ولی من که از خودم خوشم نمیآید. باید امتحان کنم. بالاخره به مامانم گفتم که از برادرم شمارهاش را بگیرد. چهار روز گذشته بود. یعنی الان رفته بود سراغ نفر بعدی در لیستش؟ یعنی فکر کرده بود گفتهام نه؟ کِی زنگ بزنم؟ دانشجو بود. صبحها دانشگاه میرفت یا عصرها؟ بالاخره زنگ زدم. از موبایل خودم که این دفعه شارژ داشت. خودم را معرفی کردم. گفتم که پیشنهادش را قبول میکنم. گفت: «ما که عزاداری کرده بودیم؟» ما؟ عزاداری؟ چرا این طوری حرف میزد؟ گفت:«فکر کردم که جواب منفی دادی.» خندیدم.