قدیمها به پدرها «آقا» میگفتند. نسل که عوض شد برای پدر و مادرهای ما، پدرها آقا بودند و آقای همسن و سالهای من میشدند پدربزرگها. آقای ما یک تشکچه و بالش لولهای مخصوص داشت. هروقت میآمد مامان تشکچهاش را زیر پنجرهی شرقی پهن میکرد. بالش لولهای آقا روکش خاکستری داشت که نقشهای براق پارچهاش به نقرهای میزد.
آقا به بالش لولهایاش تکیه میداد و در استکان کوچک چای میخورد. تختهنرد بازی کردن را دوست داشت. تافیهای مغزدار که پوست راهراه رنگی داشتند و والس شکلاتی را هم. ولی چیزی که از همه بیشتر سر ذوقش میآورد، این بود که نوههایش کاری بکنند. دانشگاهی قبول شوند، مدرکی بگیرند یا چیزی بلد باشند که نوههای مردم کمتر بلدند. من در هفتسالگی داستان نوشته بودم. برای آقا خواندم. کنار تشکچهاش نشستم و خواندم. او زانوی راستش را خم کرده و دست لاغرش را رویش تکیه داده بود. چشمهایش را بسته بود. انگار میخواست با تمرکز گوش بدهد. روی لبش تبسم ناقلایی میدیدم که خیالم را راحت میکرد که حواسش پیش من است. من خط به خط میخواندم و آقا سر تکان میداد. تمام که شد، لبخندش پهنتر شد. چشمهایش را تنگ کرد و چند ثانیه خاموش نگاهم کرد. شمرده حرفهایی زد که یادم نمیآید چه بود. فقط میدانم مثل همیشه به فارسی کتابی بود. مثل پیرمرد «خانهی دوست کجاست» الفها را به واو تبدیل نمیکرد. آرام آرام و واضح کلمات را به زبان میآورد. کتش همیشه کنارش بود. حرفهایش را که تمام کرد، از جیب کتش یک هزار تومانی درآورد و جایزهام را داد.
آن موقع کتابهای مربعی مصور که برای بچهها چاپ میشد، دانهای سیصد تومان بود. صد تومان از جایزهام را دو بسته ترد خریدم و با نهصد تومانش سه کتاب خریدم. اولین کتابهایی که پولش را با درآمد خودم حساب کردم.