|

وقتی کلاس سوم ابتدایی بودم، تلویزیون برای اولین‌بار کارتون سوباسا یا همان فوتبالیست‌ها را پخش می‌کرد. عاشق سوباسا بودم. با آن شوت‌های چرخشی و قیچی‌برگردان‌هایی که می‌زد. مبارزه‌ی بین سوباسا و کاکرو را همیشه تعقیب می‌کردم. دلم می‌خواست سوبا پیروز باشد. وقتی هم که گل می‌زد، انگار که تیم ملی به استرالیا گل زده، از جایم می‌پریدم و می‌خواستم بغلش کنم. می‌خواستم مثل او فوتبالیست فرز و چابکی بشوم که حریف‌ها را یکی‌یکی دریبل می‌کند و توپ را به تور دروازه‌ی حریف می‌چسباند. آن موقع عکس‌برگردان‌های زیادی از شخصیت‌های این کارتون توی بازار بود و دلم می‌خواست همه‌ی آن‌ها را بخرم ولی مادرم در این مورد خست زیادی به خرج می‌داد. حتی خاله‌ام که دست‌و‌دل‌باز بود با مادرم در این مورد اتفاق‌نظر داشت که نباید بابت این چیزها پول داد. نمی‌توانستم جلوی خودم را بگیرم. به هر طریقی بود سعی می‌کردم عکس‌برگردان‌ها را گیر بیاورم. بیشتر از طریق طاق‌زدن‌ با بچه‌ها در سرویس مدرسه. ردیف عقب سرویس را اشغال می‌کردیم و عکس‌برگردان‌هایی را که داشتیم روی صندلی‌ها می‌گذاشتیم و بعد هم شمارش معکوس شروع می‌شد. آن سال‌ آقای پیمان راننده‌ی سرویس‌مان بود. پیرمردی خشک و خشن. کوچک‌ترین سر و صدایی را تحمل نمی‌کرد. همیشه می‌گفت: «کیف‌ها رو زانو، سرها روبرو.» و از توی آینه نیم‌نگاهی به بچه‌ها داشت. ظهر یکی از روزهای اواسط دی‌ماه بود. تازه بساط‌‌مان را با بچه‌ها پهن کرده بودیم. آن روز عجیب هرچه می‌زدم، می‌بردم. آنقدر خوشحال بودم که نفهمیدم کی آقای پیمان بالای سرم ظاهر شد. مثل اینکه کمی زیاده از حد خوشحالی کرده بودم. گوش چپم را گرفت و بلند گفت: «چه خبرته؟ مگه نگفتم ساکت باشین سرم رفت. اینطوری نمی‌شه. حالا برای اینکه آدمت کنم توی سیاه‌چال می‌ندازمت.» هیچ‌کس تا آن موقع نمی‌دانست سیاه‌چال سرویس کجا و چه شکلی است. سرویس، فیات زرد قناری مدل ۱۹۶۴ بود که همیشه‌ی خدا دود می‌کرد یا به روغن‌سوزی می‌افتاد. توی روزهای برفی هم صبح‌ها ما را قال می‌گذاشت. من را کشان‌کشان جلوی سرویس برد. گوشم داشت از جا کنده می‌شد. من را جلوی صندلی کنار راننده، روی زمین نشاند. تنگ بود و خاکی. پسر همسایه‌ی طبقه بالایی‌مان، رامین، جلویم نشسته بود. آن روز بیشترین عکس‌برگردان‌ها را از من باخته بود. هی توی چشم‌هایم نگاه می‌کرد و با حرکات ابرو و چشم‌هایش می‌خواست که عکس‌برگردان‌هایش را پس بدهم. دو سه‌بار اول سرم را به نشانه‌ی نه تکان دادم ولی افاقه نکرد. راننده شروع کرد به غر زدن. برای اینکه دست از غر زدن بردارد، سرم را به طرف شیشه برگرداندم. خیابان شلوغ بود. ماشین‌ها به آرامی از کنارمان می‌گذشتند. راننده‌ها بیشتر حواسشان به جلو بود. پشت چراغ قرمز تازه متوجه من می‌شدند. متعجب نگاهم می‌کردند که چرا آنجا نشسته‌ام. مگر جا قحط است. بعضی‌ها هم نیششان تا بناگوششان باز می‌شد. به این چیزها توجهی نداشتم. حواسم به عکس‌برگردان‌ها بود. بیشتر به این فکر می‌کردم که مجموعه‌ام داشت کامل می‌شد و من حالا یکی از بزرگ‌ترین مجموعه عکس‌برگردان‌های کارتون فوتبالیست‌ها را داشتم.

این‌جا هستید: داستان » یک تجربه » سیاه‌چال سرویس
« مطلب قبلی:
مطلب بعدی: »

۲ دیدگاه در پاسخ به «سیاه‌چال سرویس»

  1. محمود کشوری ( یک معلم باز نشسته) -

    درود برشما دوست عزیز، در پرورش فضای داستان بسیار موفق بودی و کاملا زمینه را برای دنبال کردن قصه مهیا نمودی فقط با توجه به زمان فعل،اگر جمله ی اول اینطور نوشته می شد بهتر بود: وقتی کلاس سوم ابتدایی بودم، تلویزیون کارتون سوباسا یا همان فوتبالیست‌ها را پخش می‌کرد، من عاشق سوباسا شدم.البته با توجه به جمله ی بکار رفته توسط شما و یا : کلاس سوم ابتدایی بودم، وقتی تلویزیون برای اولین‌بار کارتون سوباسا یا همان فوتبالیست‌ها را پخش می‌کرد. عاشق سوباسا شدم.
    در ادامه هم رامین که باشما در ردیف عقب بازی می کرد و باخته بود و باتوجه به ازدحام معمول اینگونه سرویسها، کی اومده بود جلو، کنار راننده نشسته بود؟به نظرشما جمله ی» از من باخته بود» به جمله ی «به من باخته بود » تغییر یابد زیباتر نیست؟ با تشکر ازشما به خاطر نوشته زیبایتان.

نظر شما

(لازم)