روایت‌های مستند

|

همه‌مان آقاجان را تا آن موقع که بی‌بی را گذاشتند توی قبر و مردها ایستادند به فاتحه خواندن به یاد داشتیم که توی قبرستان بود. حتی عمه سارا آقاجان را بعدش که زن‌ها نشستند بالای قبر به فاتحه خواندن هم دیده بود که سرش را گرفته بوده زیر شیر آب‌سردکن بهشت زینب. بعد از آن دیگر کسی ندیده بودش و تا سوار ماشین‌ها شدیم و برگشتیم خانه هیچ‌کدام ملتفت نبودنش نشدیم. هرکسی فکر می‌کرده که لابد آقاجان سوار آن یکی ماشین است. جلوی در خانه بود که زبان پسر کوچک عمه سارا باز شد که وقتی داشته جلوی در قبرستان به یک توله سگ حلوا می‌داده آقاجان را دیده که از قبرستان بیرون آمده و کنار جاده سوار تاکسی‌های خطی شده و برگشته به شهر. باز سوار ماشین‌ها شدیم و دوره افتادیم توی شهر. هیچ‌وقت هم راضی نشده بود یک گوشی بگذارد توی جیبش. گویا از همان جوانی بی‌بی خدابیامرز کمی حساس بوده به رفت و آمد آقاجان.
توی بازار پرنده فروش‌ها نبود. بنگاهی نزدیک میدان هم نبود. داشتیم می‌رفتیم سمت معدن خرابه که دایی رمضان پیامک داد که آقاجان رفته مغازه‌اش را باز کرده و حالا راضی‌اش می‌کند که مغازه را ببندد و تا ما برسیم می‌آیند. نشسته بودیم توی آشپزخانه و مغز گردو می‌گذاشتیم لای خرماها که رسیدند. دایی رمضان آقاجان را برد نشاند بین مهمان‌ها و خودش آمد کفش‌ها را جفت کرد. عمه سارا داشت استکان‌ها را می‌شست و هر بار که صدای الفاتحه مهمان‌ها بلند می‌شد می‌زد به گریه. ما فقط توی قبرستان گریه کرده بودیم.
دایی رمضان گفته بود آقاجان توی مغازه‌اش دستمال می‌کشیده به سیب‌ها. می‌گفته اگر مغازه بسته بماند میوه‌ها خراب می‌شوند. حیف است. عمه سارا همین‌طور داشت بین سر و صدای استکان شستنش گریه می‌کرد که یک نفر که حالا یادم نیست پسردایی حسن بود یا یک کس دیگر که سرش را کرد توی آشپزخانه و گفت که آقاجان دارد به مهمان‌ها می‌گوید بلند شوند و بروند آن کدوی چهل کیلویی را توی مغازه ببینند و اگر خواستند به قیمت خوب می‌فروشد. دایی رمضان که توی حیاط نشسته بود کنار میزی که ضبط صوت و یک گلدان فیل طوس رویش بود اول صدای قاری را کم کرد و بعد با عجله آمد توی پذیرایی. آقاجان داشت از خاصیت ضد سرطانی کدو برای مهمان‌ها می‌گفت و اینکه از روزنامه هم آمده‌اند و عکسش را با کدو چاپ کرده‌اند. دایی رمضان رفت و دم گوش آقاجان چیزی گفت و هر دو آمدند توی حیاط. همه‌مان لابه‌لای به هم خوردن استکان‌ها و گریه‌های عمه سارا شنیدیم که آقاجان می‌گفت با بی‌بی شرط کرده که تا زنده است بالاخره آن کدو را بفروشد. آقاجان می‌گفت چه تضمینی هست که امشب بخوابد و فردا بیدار شود.

این‌جا هستید: داستان » یک تجربه » روایت‌های مستند » سیب‌هایی که خراب شدند
« مطلب قبلی:
مطلب بعدی: »

نظر شما

(لازم)