روایت‌های مستند

|

یک وقت هایی هم هست که دلت نمی‌خواهد قد بکشی. دلت نمی‌خواهد چون به عنوان نوه اول یک فامیل پر و پیمان محکوم می‌شوی، به چشم خودت ببینی، او که یک عمر بزرگ‌تر بود چطور هی هر روز کوچک‌تر می‌شود. پدربزرگم را می‌گویم. بزرگ‌تر که شدم او دیگر نمی‌رفت دم در. کوچه را آب‌پاشی نمی‌کرد، با همسایه‌ها خوش و بش نمی‌کرد و مثل آن وقت‌ها که بعد‌از‌ظهرها با جیغ و داد می‌ریختیم توی خانه‌اش، نمی‌رفت برایمان از آن حلواها که کش می‌آمدند بخرد. حالا هم که بعد از مدت‌ها هر وقت که فرصتی دست دهد می‌روم خانه‌اش، هی خیره می‌شود. به من؟ نه. به هیچ چیز. انگار یک چیزهایی توی خالیِ دیوارها می‌بیند. شاید تصویر سیاه و سفیدی از گذشته‌اش. آن وقت‌ها که هشت ساله بوده. یک پسر‌بچه هشت ساله‌ی دماغ‌گنده که بزرگ‌ترین آرزویش، پریدن از پشت‌بام توی پنبه‌های پدرش بوده. البته تا قبل از اینکه مسئولیت خانه می‌افتد بر شانه کودکانه‌اش. پیش خودم که حساب می‌کنم با احتساب اینکه او الان هشتاد و هشت‌ساله است، فقط توانسته هفت‌سال و هشت‌ماه توی خانه بچگی کند یا با پسربچه‌های توی کوچه تیله‌های مصنوعی بسازد و توی تفت و گرمای روزهای کش‌دار تابستان لواشك‌هاي دست‌ساز مادر را بین بچه‌ها تقس کند. بی‌دغدغه. خودش می‌گوید وقتی یک پسر هشت‌ساله‌ای نه پسربچه‌ای که نفهمی توی زندگی‌ات چندچندی نه آنقدر بزرگ که کسی کاری را بسپارد به تو، کار کردن برای یک پسر هشت‌ساله مثل یک جور حس مردد میان نشستن و برخاستن است، همان‌قدر دردناک و متزلزل. تازه توی تولد چهارده‌سالگی‌اش وقتی مجبور بوده برای ۱۸ ماه توی یک اتاقک سرد و تاریک، نگهبانی قناتی توی دل بیابان را بدهد و هر روز با گرگ و میش دست و پنجه نرم کند می‌فهمد دنیا خیلی سیاه‌تر از پنبه‌های پدر است. بعد برای اینکه خودش را سرگرم کند و سیاهی و تاریکی بیایان تسخیرش نکند هی می‌سازد؛ شعر می‌سازد. مجسمه‌هاي گلي می‌سازد. زندگی‌اش را حتی. اینها را من نمی‌گویم که برای خودم مثلا کسی شده‌ام و خواندن و امتحان دادن کتاب‌های جامعه‌شناسی شده است بزرگ‌ترین افتخار زندگی‌ام. اینها را پدربزرگ هشتاد و هشت‌ساله بی‌دندان و نحیف من می‌گوید که هنوز الفبا نمی‌داند و قدیم‌تر‌ها مجبور بود برای نوشتن نام بزرگ‌ترین نوه‌اش که من باشم، توي دفتر تلفن سه روز تمام تمرین کند. کسی که توی زندگی هشتاد‌ساله‌اش حتی یک بار هم توی این کلاس‌های اندیشه سیاسی و فلسفه شرکت نکرده اما یک فلسفه من‌درآوردی توی همه زندگی‌اش دیده می‌شود. هفت تا بچه قدم و نیم‌قد را بزرگ کرد و مادربزرگم را دوست داشت. این آخری، کار خطیری است. یعنی برای دو نسل قبل از ما که عشق برایشان یک جور کالای عاريتي بود که قباحت داشت، برای پدران دو نسل قبل از ما که همیشه یک وری با زن‌هاشان حرف می‌زدند، ناز کشیدن و احترام کردن و دوست داشتن از آن خصوصیات‌های پدربزرگ من است که توی فلسفه من‌درآوردی‌اش جایگاه بالایی دارد. حالا اما بی‌حال است. جان ندارد. هر وقت توی خالی دیوارها نگاه می‌کند انگار یک چیز دردآوری بیخ گلوش را می‌چسبد و حالا که توی دهه هشتم زندگی‌اش وقتی گوشه حال نشسته و دارد با دست‌های لرزانش هنوز هم لپه و عدس و … را پاک می‌کند، یاد آن روزها كه مي‌افتد گوشه لبش طرحی از خنده نمي‌شود. مثلا او چه می‌داند دیدن فیلم اچ‌دی با کیفیت بلورِی چه لذتی دارد و هواپیما هنوز هم برایش همان طیاره‌ای است که چه واجب است بودنش وقتی وطنت همین حیاط و خانه و محله است؟ او حتی وقتی از شانه درد هی توی حیاط راه می‌رود و منتظر می‌ماند مادربزرگم از مسجد سر کوچه برگردد با دست‌های کوچک و لرزانش ویسک به کمرش بمالد، به فکرش خطور هم نمی‌کند یک نفر آقای چشم‌بادامی هست که می‌تواند با چند حرکت دست برایش معجزه کند و بعد هم بیاندازدش توی حوضی که قل‌قل می‌کند و داغ است و می‌تواند تا خود صبح موسیقی کلاسیک گوش کند. او چه می‌داند کلاسیک چیست اصلا؟ اما خوب می‌داند خستگی چیست. یعنی به اندازه هشتاد و هشت سالی که برای اولین‌بار پی کار رفت خسته است. با این همه هنوز هم هروقت دلت از جايي پر است خانه‌اش كه نه همان دو اتاق پيچ در پيچ تنها جايي است كه آرام‌ات مي‌كند. تازگی‌ها گاه‌گاهی که می‌بینمش من هم خیره می‌شوم. به او؟ نه. به روزهای سختی که توی زندگی‌اش رسوب کرده ته قلبش. به اینکه هم فرصت رفتن به كلاس‌هاي انديشه سياسي و فلسفه داشتم و هم قهوه و سينما و تئاتر و حتي سنگفرش‌هاي خاكستري خيابان شانزليزه و بزرگترین برج دنیا را ديده‌ام اما ته دلم، وقتي با خودم چرتكه مي‌اندازم مي‌بينم دلم پر مي‌كشد براي همان خانه آرام و سكوت محض پيرمرد. حتي اگر فقط خيره باشد. حتي اگر بي‌جان.

این‌جا هستید: داستان » یک تجربه » روایت‌های مستند » زندگی با فلسفه من درآوردی پیرمرد
« مطلب قبلی:
مطلب بعدی: »

۳ دیدگاه در پاسخ به «زندگی با فلسفه من درآوردی پیرمرد»

  1. سعيد محبي -

    داستان منسجم و خيلي خوبي است. تصويرسازي ها واقعي و قابل تامل است. اسمتون رو سرچ كردم بيشتر گزارش هاي روزنامه نگارانه بود. اميدوارم بيشتر ازتون داستان بخونم.

  2. مهدی جلیلی -

    اما ته دلم، وقتی با خودم چرتکه می‌اندازم می‌بینم دلم پر می‌کشد برای همان خانه آرام و سکوت محض پیرمرد. حتی اگر فقط خیره باشد. حتی اگر بی‌جان…
    من رو برد به خونه پدربزرگی که یک دنیا زندگی بود برام … چه قلم خوب و روانی داری

نظر شما

(لازم)