روایت‌های مستند

|

می‌گویم: «هیچ‌وقت هیچ‌کس را ندیده‌ام که به اندازه‌ی پدربزرگم مهربان باشد.» می‌گوید: «چون فوت کرده‌اند تو اینطوری فکر می‌کنی.» می‌گویم: « نه، کارهایی که او می‌کرد هیچ‌کس ندیده‌ام که انجام بدهد.»
و فکر می‌کنم که باباجان خدا بیامرز من هیچ‌وقت با من نه مهربان بود نه صمیمی. برعکس مادربزرگم که هیچ‌وقت آغوش هیچ‌کس، مهر مادربزرگ را پیدا نکرده است. به کارهای پدربزرگ فکر می‌کنم. به صدایش، لحن پر از آرامشش، نگاه مظلومش و چهره‌ی مهربانش. همه‌ی ویژگی‌های یک پدربزرگ دلسوز و مهربان یکجا در او جمع شده بود ولی هیچ‌وقت حتی سال آخری که توی رختخواب افتاده بود و با دردهایش و بیماری‌اش سر می‌کرد، بیش‌تر از سالی یکبار آن هم روز عید اجازه‌ی بوسیدنش را نداشتیم. اگر نوه‌ای یا فرزندی هم این کار را می‌کرد، پس گرفتن بوسه از طرف باباجان می‌ماند برای روز اول سال بعد.
با عصا راه می‌رفت و از پله رفتن برایش سخت بود ولی دکان‌هایی که اجاره می‌کرد، همیشه پله می‌خوردند. نمی‌دانم چرا! دکان همیشه سر کوچه‌ی خانه‌شان بود. به ننه که سر می‌زدیم، می‌رفتیم دکان باباجان را هم ببینیم. سبزی خرد می‌کرد و آب غوره و لیمو می‌گرفت. کشمش و نخود و لوبیا و عدس هم یک گوشه دکانش گذاشته بود می‌فروخت. وقتی می‌رسیدیم اگر مشتری داشت، تا کار مشتری را به بهترین نحو تمام نمی‌کرد، بیش‌تر از جواب سلام با ما چیزی نمی‌گفت. آرام خیره می‌ماند به کاسه‌ی بزرگ دستگاه سبزی‌خردکنی که می‌چرخید و سبزی‌ها از زیر تیغه‌اش که رد می‌شدند یک‌دست و تمیز خرد می‌شدند. وسواس عجیبی داشت که تیغه‌ی دستگاه همیشه تیزِ تیز باشد که سبزی مشتری خوب خرد شود و لچه نشود. سبزی را که خرد می‌کرد، وقتی آن را برای مشتری می‌کشید و می‌خواست پولش را حساب کند، همیشه بی‌دلیل کم‌تر می‌گرفت. ترازویش میزان بود. نرخش پایین‌تر از همه‌جا بود ولی باز اگر کم‌تر نمی‌گرفت انگار شب خوابش نمی‌برد. کارش که تمام می‌شد روی همان صندلی که نشسته بود، دست می‌کرد توی گونی نفری یک مشت کشمش به هر کدام ما و یک مشت هم به مشتری می‌داد.
غروب‌ها که با همان عصا آرام آرام از سر کوچه تا خانه می‌آمد، هیچ‌وقت نمی‌شد کیسه‌ی هندوانه‌ای پیازی چیزی همراهش نباشد. همیشه سر همین با ننه جر و بحث می‌کردند. ته‌مانده‌ی بارِ غروبِ وانتی‌ها و چرخکی‌های میوه و سبزی‌فروش را به‌دردبخور یا به‌دردنخور به قیمت سر صبح ازشان می‌خرید می‌گذاشت گوشه دکان و شب می‌آورد خانه. دوست نداشت کسی ضرر کند و شب اوقات تلخ برود خانه.
همیشه آرام و صبور بود. حتی اگر چیزی جوری که می‌خواست نبود. آخرین اوقات تلخی‌اش که یادم می‌آید، با رنگ زرد توی همان رختخواب در همان روزهایی که نسبت به قبل خیلی لاغر شده بود و با سرطان از هم پاشیده بود، اتفاق افتاد. وقتی فهمید یکی از فامیل‌ها زندگی پسرش را به هم زده و طلاق عروسش را داده است. با ناراحتی گفت پسرکش را بدبخت کرد، حالا خوشحالی کند.
دارم فکر می‌کنم بلد نیستم جوری از او بگویم که معلوم شود او چقدر مهربان بود. ولی مطمئن باشید پدربزرگ من مهربان‌ترین پدربزرگ زمین بود… حتی از همه‌ی مادربزرگ‌ها هم مهربان‌تر بود.

این‌جا هستید: داستان » یک تجربه » روایت‌های مستند » عصازنان
« مطلب قبلی:
مطلب بعدی: »

نظر شما

(لازم)