به یاد ندارم بابابزرگ را دیده باشم و سردش نباشد. تابستان و زمستان هم ندارد. در این دنیا، تنها چیزی که بابابزرگ را واقعا اذیت میکند، سرماست. چارهی این سرمای طلسمشده، کت قهوهای رنگی است که همیشه تن میکند و آن جورابهای بلند که روی زیر شلواریاش میکشد تا بالا. بابابزرگ کم حرف میزند. خیلی کم. شاید هم اصلا حرف نمیزند. گوشهی هال بزرگ خانهاش، در جایگاهی که ما بچهها لقب «جای بابابزرگ» را بهآن دادهایم مینشیند. دو حالت بیشتر ندارد، یا کتاب میخواند، یا چرت میزند. گهگاهی هم سری بالا میکند و به ما لبخندی از سر محبت میزند. ما به همین خندههای بابابزرگ کیف میکنیم و با خندههای بازتر، جوابش را میدهیم. بابابزرگ را میتوان بهراحتی به یک فرشته تشبیه کرد. فرشتهای مهربان با موهای پرپشت کاملا سفید و ابروهای کاملا مشکی که همه سر اسمش قسم میخورند. نگاه بابابزرگ پر از نور است و معصومیت. بابابزرگ را همه دوست دارند. از تکتک اعضای خانواده بگیر، تا دوست و آشنا و همسایه. کسی تابهحال از او بدی ندیده، یا حتی صدای بلندی از او نشنیده است. همه به اتفاق، او را پاک و متدین و آرام میبینند. هروقت به خانهاش میروم، با همان آرامش همیشگی بغلم میکند و به فرانسوی خوشوبش. وقتی در دانشگاه، در رشتهی ادبیات فرانسه قبول شدم، بابابزرگ بیشتر از همه برایم ذوق کرد، چرا که در دبیرستان فرانسه خوانده بود و حالا همزبانی برایش پیدا شده بود. غرق شادی میشوم وقتی کنارش مینشینم و برایم شعرهای فرانسویِ قدیمی میخواند. همهی «اِق»ها را «ر» تلفظ میکند اما حتی نمیگویم که اینجور تلفظ دیگر اشتباه است. نمیخواهم هیچچیزی مانع خواندنش بشود. خواندنش که تمام میشود، لبخند میزند و میرود تا از حیاط، برایم سیب گلاب بچیند. میداند که عاشق سیب گلابهای حیاطشان هستم. بابابزرگ را نمیشود توصیف کرد. نمیگنجد. بابابزرگ من حقیقتا فرشتهای زمینی است.