اگر همین الان هم در سن بیستوسه سالگی پزشک تشخیص بدهد که برای خلاص شدن از شر تب و گلودرد باید آمپول پنیسیلین را به ته نسخهام اضافه کند، هیچ ابایی ندارم جلوی همه شروع به داد کشیدن و بد و بیراه گفتن کنم. اما آن موقع -چند سال بود؟- یادم نیست. ولی یکباره تصمیم گرفتم برای همیشه مسخرهبازی را بگذارم کنار و به قول پدرم برای یک بار هم که شده مثل یک مرد رفتار کنم. قبلترها یک بار درِ گوشم گفته بود از وقتی خودش را شناخته هیچوقت از آمپول نمیترسیده و اساسا در وجود من چیزی نمیبیند که به او رفته باشد. این حرف یکجورهایی به رگ غیرتم برخورده بود. برای همین آن روز توی کلینیک بعد از شنیدن «نفربعدی» سریع ازجایم بلند شدم. عرق سرد داشت پایین و پایینتر میرفت و مطمئن بودم وقتی به پشتم برسد کمرم را خم میکند. پدرم هنوز نشسته بود و احتمالا داشت برای اولینبار در وجود من چیزی میدید که تا به حال منتظرش بود. دو قدم بیشتر برنداشتم. برگشتم و هرچه زور داشتم برای یاری رساندن به قدمهایم خرج کردم. داشتم با تمام وجود به سمت در خروجی میدویدم. آن «وجود»ی که پدرم همیشه از آن حرف میزد با وجود واقعی من خیلی فرق داشت. این را توی همان دو قدم اول فهمیدم. کوچهی منتهی به خیابان مثل همیشه شلوغ بود. دم عیدی حتی غلغلهی مردم بیشتر هم شده بود. به پشت نگاه نکردم تا قیافهی مستاصل پدرم را نبینم. شاید با دیدنش دست از فرار برمیداشتم. مطمئن بودم ده قدم بیشتر با من فاصله ندارد. مثل فیلمهای پلیسی لابد من همان دزدی بودم که قبل از گم و گور شدن و از بین بردن اطلاعات مهم باید دستگیر میشد. رسیدم سرچهارراه؛ ایستادم. به گریههای مادرم فکر کردم. به تصویر پدر و مادرم بی من. به خودم که بعد از ردشدن از این خیابان گمشده محسوب میشدم. حتما عکسم فردا توی روزنامهها چاپ میشد و بالایش مینوشتند: «گمشده».
برگشتم و چشمهای نگران پدرم را دیدم که هر لحظه نزدیک و نزدیکتر میشد.