یادم است، کوچهی باریک به عرض ۵ متر و طولی به اندازهی یک جاده، با جثهی کوچک من البته، به نظر جادهای بیپایان میرسید. درخت چنار سرسبز را یادم است و صدای اذان. میگویند انسانها خاطرات پیش از سهسالگی را فراموش میکنند و از سه تا هفتسالگی را بهسختی به یاد میآورند. من اما، یادم است. پنجساله بودم. پدر و آقای سعیدی، شوهرِ خاله مریم که چند سال پیش به خاک بازگشت در حال باد زدن جوجهها بودند. تعطیلات آخر هفتهی خانوادگی در لواسان کنار خالهها، زنها جمع میشدند و برنج درست میکردند و جوجه همیشه با مردان بود. داداش آرمین و پسرخالهها توی حیاط فوتبال بازی میکردند. سپهر کوچکترین پسرخاله شکایت میکرد که چرا همیشه نقش تیر دروازه را دارد. صدای خندهی مینا خواهرم یادم است، با دخترخالهها عکسهای مجلهی «دنیای زندگی» را نگاه میکردند. از هنرپیشهها میگفتند. فیلم جدید ابوالفضل پور عرب تازه به سینما آمده بود «دستهای آلوده»!
«باید خوب باشه. یکشب قرار بذاریم و بریم سینما فرهنگ.»
«تنهایی که نمیشه رفت، بگو مادرت هم بیاد.»
در حیاط باز شد، کوچه را میدیدم که مرا به خود میخواند. اولین ماجراجویی زندگیام. به راه افتادم. دست در دست آجی، دوست خیالیام. آجی موهایی قرمز و صورتی ککمکی داشت. شیطان وجودم بود. وسوسهام کرد. راه افتادم و دل را سپردم به کوچه. بوی نم خاک، خانم همسایه سطل آب را روی خاک جلوی در خانهشان خالی کرد؛ هنوز این بو مرا به ۱۶ سال پیش میبرد. بوی کوچه… آجی مرا پیش میبرد، خودم را تجسم میکردم که در حال کشف دنیایی تازه هستم. پیرمردی دوچرخهسوار از کنارم عبور کرد، اخمهایش در هم بود. نمیدانم چرا. زیر لب چیزی گفت و رفت. آجی مرا میکشید: «بیا جلوتر.» تا درخت چناری که انتهای جاده است پیاده میرویم. روی درخت مینشینیم و از آن بالا به همهجا نگاه میکنیم.
تا درخت چنار راه زیاد بود. از دستم دررفته بود که پدر و مادرم در کدام خانه بودند. همهی خانهها شکل هم بودند. یک طبقه با درهای باز. ترسیدم. نگاه کردم دیدم آجی هم رفته است. کارش همین بود. مرا به دردسر میانداخت و گم میشد. بغض گلویم را فشار داد. به درخت رسیدم. درازتر از آنی بود که از دور خود را نشان میداد. میخواستم آجی را پیدا کنم و سرش داد بکشم، بگویم این بود نقشهات؟ کنار درخت نشستم و شروع کردم به گریه کردن. نمیدانستم چقدر آمدهام و برای برگشت خسته بودم. دوست داشتم از شاخههای درخت بالا بروم، خودم را به بلندترین شاخه برسانم و مادرم را صدا کنم. بگویم از این به بعد دختر خوبی خواهم بود، یواشکی به سراغ شیرینیها نمیروم و اجازه میدهم دوستانم هم با عروسکهایم بازی کنند. اما توانش را نداشتم. ناچار خود را به آغوش درخت سپردم، برگهایش نوازشم میکردند، دلداریام میدادند تا اینکه پیرمرد دوچرخهسوار را دیدم و پشت سرش پدرم و آرمین و مادرم که گریان به سمت من میدوید.
«بچه تو چطور اینهمه راه رفتی؟»
درخت را رها کردم و در شاخ و برگهای دست مادرم غرق شدم.
پیرمرد همچنان اخمهایش در هم بود. راهش را گرفت و رفت. ما هم درخت را به حال خود گذاشتیم و به خانه برگشتیم. آقای سعیدی جوجه را آماده کرد، زنها پلو را در ظرف میریختند. دخترها و پسرها دور سفره جمع شدند و پدر در حیاط را قفل کرد.