روایت‌های مستند

|

دیوار حیاط‌مان بلند بود. آجری بود؛ با آجرهای روشن و تیره که هر چه نگاه می‌کردی، هارمونی خاصی در آن نمی‌توانستی پیدا کنی. یا اینکه خیلی پیچیده‌تر بود که به عقل محاسبه‌گر آدمیزاد قد نمی‌داد. حیاط‌مان در نداشت. به جایش یک چارچوب آهنی زنگار گرفته داشت؛ با لولاهایی که منتظر سنگینی یک در بزرگ استراحت می‌کردند. حیاط نه کاشی بود نه صاف و راست. از جای در حیاط که وارد می‌شدی یکی دو قدم همسطح کوچه‌ی خاکی بود، بعد سرازیر می‌شدی پایین؛ توی یک سراشیبی شبیه یک گودال بزرگ دهان گشاد. بعد دوباره چند قدم زور می‌زدی و بالا می‌رفتی تا برسی به ورودی ساختمان آجری. در و پنجره‌ها، بی‌شیشه بود. مادرم توی اتاق پذیرایی که کف آن خاکی بود ما را حمام می‌داد. دو تا تاس می‌گذاشت و خودش وسط آنها می‌ایستاد. یکی روی اجاق سه شعله‌ی بزرگ بخار می‌کرد و دیگری سرد بود، مثل آب شیرین چشمه. کاسه‌ی چدنی روی آب سرد که کمتر از آب داغ بود، لمبر می‌خورد.

مادرم تشت لباسشویی را وارونه می‌کرد و می‌شد صندلی ما. می‌شد پشت به پشت هم دو نفری نشست و استخوان بیرون‌زده کمرمان به هم ساییده می‌شد. همانجور که دندان‌هایمان را روی هم فشار می‌دادیم و می‌لرزیدم، گرمی کمر همدیگر را حس می‌کردیم.

اولین روز مدرسه بود. حمام کرده و لباس نو تن کرده و مرتب؛ نمی‌دانم ساعت چند رسیدیم به مدرسه. بچه‌ها سر صف بودند. ردیف به ردیف پشت سر هم ایستاده‌ بودند. پنج تا ردیف دراز و کوتاه. با دراز و کوتاهی قد‌ها پله‌های کوتاه و بلند درست شده‌ بود. همه درحالیکه سرود ملی را می‌خواندند رو گردانند طرف ما. من و خواهرم ششمین صف را درست کرده‌بودیم، دو نفری. بابا رفت توی دفتر مدیر مدرسه. خواهرم چسبید به بازوی من و خودش را کشاند کنار دستم. دستم توی جیب شلوار خمره‌ایم بود که آن روزها در شهر مد بود. خواهرم، شلوار کتان صورتی پوشیده ‌بود که وقتی راه می‌رفت سگک‌های بند روی زانویش صدا می‌داد، با پیراهن سفید. باقی مدرسه، همه سورمه‌ای پوش با مقنعه‌های سفید.

خواهرم داشت می‌لرزید از سرما یا از خجالت، نمی‌دانستم. برایم اهمیت نداشت. وقتی صف بچه‌ها هر کدام در یک کلاس فرو رفت، ما ماندیم توی حیاط. بابا که از دفتر بیرون آمد کاغذ کوچکی دستش بود. دوباره ما را سوار لندرورش کرد و برد خانه.

گفت: «با این لباسا اجازه ندادن برید کلاس…»

گفت: «راه مدرسه را یاد گرفتید..»

گفت: «از فردا خودتان می‌رین مدرسه… زیاد دور نیست که! ها!»

فردایش با مانتو-شلوار سورمه‌ای و مقنعه‌ی سفید، هر کدام توی یک صف جداگانه بودیم. یک صف بین‌مان فاصله افتاده ‌بود. زنگ تفریح از کلاس سوم دویدم کلاس اول تا خواهرم را که گریه می‌کرد را آرام کنم. بچه‌ها، دورش جمع شده ‌بودند و پچ‌پچ می‌کردند و می‌خندیدند.

گفت: «من از اینجا بدم می‌آد! می‌خوام برم خونه…»

خواهرم آنقدر گریه کرد که گفتند: «دست خواهرت رو بگیر ببر خونه… خودت برگرد.. از اون در کوچیکه برو… به خونتون نزدیکتره… یالا زود برو برگرد.»

مدرسه دو در داشت. در بزرگ که از آنجا رفت و آمد بیشتر بود؛ به یک کوچه‌ی پهن باز می‌شد. درست چند قدمی درِ مدرسه یک سرعت‌گیر کار گذاشته بودند. در کوچک، هم درِ مدرسه بود، هم درِ ورودی پایگاه بسیج. پایگاه بسیج در حیاط مدرسه، دو تا اتاق کوچک بود، چسبیده به درخت‌های اکالیپتوس که سایه‌ی درخت‌ها، روی پشت بام اتاق‌ها می‌افتاد.

از در کوچک که بیرون رفتیم، از اول تا آخر کوچه را برانداز کردیم؛ انگار لب یک راه باریکه روی گردنه‌ی کوهی راه می‌رفتیم و باید راه را پیشاپیش در نظر می‌گرفتیم. نمی‌دانستیم به چپ برویم یا به راست.
دست تب‌دار خواهرم توی دستم عرق کرده‌ بود و لیز می‌خورد. رسیده ‌بودیم به یک کوچه‌ی باریکتر. آن کوچه به کوچه پهنی منتهی می‌شد که فرعی‌های پهن و باریک زیادی داشت. گاهی تنگ و تونل مانند و گاهی اندازه یک خیابان دو بانده.

راه را اول که اشتباه بروی دیگر هزار پیچ و خم می‌افتد تا راست شود. کوچه‌های ناشناخته را گشتیم تا بالاخره به جای اول رسیدیم. در سبز رنگ پایگاه بسیج. حالا سمتی که نرفته بودیم را گرفتیم و رفتیم؛ این‌بار با اطمینان کامل. خواهرم خسته شده بود، ترسیده ‌بود. دیگر گریه نمی‌کرد. نفس نفس می‌زد و پا به پای من قدم بر‌می‌داشت و به در و دیوارها و آدم‌های در حال عبور با چشمانی گشاد شده‌اش نگاه می‌کرد و گاهی همراه نفسش هق هقی بالا می‌آمد.

گفت: «گم شدیم!» و نشست کنار دیوار روی پاهایش و کیفش را گرفت توی بغلش و چانه‌اش را گذاشت روی کیف.

چرخ زدم؛ از اول و آخر کوچه نگاه کردم و باز برگشتم پیش خواهرم. هیچ نشانه‌ی آشنایی نبود. یک دلم می‌گفت؛ برگردم مدرسه و به خانم معلم بگویم گم شده‌ایم و یک دلم غر می‌زد که می‌خواهی مسخره‌ات کنند. دختر کلاس سومی نتوانسته خانه‌شان را پیدا کند! تکیه دادم به دیوار و با نوک کفشم خاک کوچه را زیر و رو کردم. خواهرم بیسکویت پتی پورش را در آورده‌بود و آرام آرام می‌خورد. آدم‌های غریبه می‌گذشتند و چیزی نمی‌پرسیدند. هرکس نزدیک می‌شد، خواهرم خودش را بیشتر به من می‌چسباند و تا وقتی که عابر برود، چشم از او برنمی‌داشت. راه افتادیم و دوباره به کوچه اصلی رسیدیم. مدرسه تعطیل شده ‌بود و دخترهای مانتوپوش دو سه نفری با هم حرف می‌زدند و می‌خندیدند، می‌دویدند و همدیگر را هل می‌دادند. خواهرم کیفش را روی زمین می‌کشید و همراه با تماشای منظره‌ی مانتوپوش‌ها، بیسکویتش را گاز می‌زد. همین‌جور قاطی دخترها شدیم به سمتی که اکثرا می‌رفتند. به وسط کوچه که رسیدیم دیگر تعداد کمی از دخترها مانده ‌بودند. بقیه در کوچه‌های فرعی فرو رفته و با خیال آسوده در خانه‌شان را زده‌ بودند. دو دختر برزگتر از ما جلویمان می‌رفتند. ما راه افتادیم دنبالشان. به امید اینکه دخترِ همسایه یا هم‌کوچه‌ای‌مان باشند. آن‌ها دیدند که سایه به سایه، تعقیب‌شان می‌کنیم، برگشتند و یکی‌شان که لاغر و سبزه‌رو بود، گفت: «خونتون کجاس بچه‌ها؟»

لبخند که زد دندان‌های سفیدش، تمام صورتش را براق کرد. دوستش صورت گرد و کک مکی داشت. رنگ پوستش روشن‌تر از دیگری بود، ولی نمی‌خندید. بی‌روح بود. مدام مقنعه‌ی گشادش را جلو می‌کشید و باز با هر چرخش سرش دوباره مقعنه سُر می‌خورد و موهای سیاهش می‌ریخت روی پیشانی.

«شما تازه واردید؟ همونایی که دیروز با لباس مهمونی اومده بودید مدرسه؟»

و خندید. دست گذاشت روی شانه خواهرم و خم شد توی صورتش را نگاه کرد. خواهرم سرش را پایین‌تر انداخت و با بغض گفت: «گم شدیم… راه خونمون رو بلد نیستیم.»

نیشگونش گرفتم و زود دست روی بازویش گذاشت و گفت: «آخ! خب گم شدیم دیگه…»

گفتم: «نشدیم… خونمون همون کوچه جلویه… اوناهاش!»

خواهرم با دهان نیمه‌باز‌مانده، به کوچه و سوپرمارکت سر کوچه نگاه کرد و بعد به من.

دختر لاغر سبزه‌رو گفت: «راس می‌گی یعنی ما تو یه کوچه‌ایم!»

این حرف را با شوق گفت یا با تمسخر نمی‌دانم. ولی همانطور که دستش روی دوش خواهرم بود راه افتادند. من دنبالشان. داشتیم به کوچه نزدیک می‌شدیم، من خدا خدا می‌کردم یکی ما را پیدا کند. بابا با لندرورش پیدایش شود یا مادرم با بسته‌های خرید از سوپرمارکتی.

مدرسه‌ی روستا این همه پیچ و خم نداشت. ردیف درختان گز را می‌گرفتیم و می‌رفتیم، به آخرین درخت که می‌رسیدیم، از روی جوی آب می‌پریدیم و بعدش از روی دیوار سنگ چین باغ. بعد از کنار نیزارهای باغ عمو می‌رفتیم تا می‌رسیدم به دیوار کاهگلی خانه و درهای آبی آسمان رنگ ساختمان بدون حیاط‌مان. با خیال آسوده کتاب و دفترهایمان را پرت می‌کردیم توی بهاربند و می دویدم دنبال بازی.

«خب خونه‌تون کدوم یکیه بچه ها!»

وارد کوچه شده‌ بودیم، داشتیم به انتهای کوچه می‌رسیدیم، من ناخن‌های زیر دندانم را تف کردم و گفتم: «ته کوچه…»

نگاه کردم. ته کوچه پیدا نبود. کوچه از وسط پیچ می‌خورد. قدم تند کردم و از آنها رد شدم. دختر لاغر داشت اسم خواهرم را می‌پرسید.

یک چیزی باعث شده ‌بود پیچ کوچه را بدوم. پیچ ملایم را زودتر از همراهان‌مان گذر کردم و دیوارهای آجری و جای خالی در آغوش باز کرده‌ بود به رویم. برگشتم و داد زدم: «اوناهاش! خونه‌مون! دیدی گم نشده بودیم…»

این‌جا هستید: داستان » یک تجربه » روایت‌های مستند » آغوش آجری
« مطلب قبلی:
مطلب بعدی: »

نظر شما

(لازم)