روایت‌های مستند

|

چند روز بیشتر به پایان شهریور ۱۳۸۲ نمانده بود که قبل از رفتن به کلاس پنجم دبستان، به همراه خانواده عازم سفری دو ساله از اصفهان به مادرید شدیم. پدر و مادرم معلم‌اند و فکر کنم به همین خاطر بتوانم بگویم در خانواده‌ای فرهنگی به دنیا آمدم! خانواده‌ای که عاشق سفر بود اما آدم‌ها معمولا به خاطر بی‌پولی، به عشق‌شان نمی‌رسند. پس درست است که سفرمان نوعی مأموریت برای تدریس به فرزندان دبستانی دیپلمات‌های ایران در اسپانیا بود اما برای ما که تا قبل از این، تنها مشهد و شیراز و شمال! را دیده بودیم، این سفر، سفری تماما تفریحی به حساب می‌آمد.

من که درکی از سفر به اروپا نداشتم، تمام طول سفر، که هفت ساعتی می‌شد، در هواپیما خواب بودم و برای همین پایین آمدن از پله‌های هواپیما، برایم حس متفاوتی با پیاده شدن از اتوبوس تعاونی ۱۴ اصفهان-تهران نداشت. شاید به همین خاطر هیچ‌وقت احساس غربت نکردم و ترسی از گم شدن نداشتم؛ تا این که در یکی از سفرهای متعددمان، که همه‌شان حاصل علاقه سادو-مازوخیستی پدرم به گردشگری بودند، در موزه لوور گم شدم. نیم ساعت به گشت و گذار میان دو سوم مصر و نیمی از ایران (به لحاظ حجم آثار تاریخی) پرداختم و منتظر دیدن عالی قاپو هم بودم که به یکباره برای اولین‌بار حس کردم اینجا غریب‌ام؛ حسی شبیه درد شکم بعد از خوردن کله پاچه بود و از آنجا که من خیلی وقت بود کله پاچه را به چشم هم ندیده بودم، فهمیدم گم شده‌ام و باید خودم را به نگهبان ها تحویل دهم. خانواده ام یک ساعت بعد مرا در اتاق نگهبانی، بیرون از خروجی موزه پس گرفتند که به معنای پایان گشت چند ساعته شان در موزه بود و هنوز نگاه شماتت بار پدرم را به یاد دارم که به خاطر من وقت نکرده بود عکس های بیشتری از مونالیزا بگیرد.

موزه لوور زهرشان شد تا اینکه چند وقت بعد، به واتیکان رفتیم ببینیم چه خبر است. وقتی از پله‌های دوار گنبد یک کلیسا بالا می‌رفتم نمی‌دانستم دارم گم می‌شوم تا اینکه فهمیدم دیگر کسی فارسی حرف نمی‌زند و سرم گیج رفت و عرق کردم و همان درد شکم سراغم آمد. پس رفتم پیش یک نگهبان و خیلی زود خانواده‌ام تحویلم گرفتند. بار سوم در بروکسل گم شدم؛ درست بعد از دیدار از موزه مادام توسو و من دیگر فهمیدم با تاریخ مشکل دارم، به خصوص اگر معنایش را باخته باشد. این بار اما قضیه کمی مشکوک بود. عقب‌تر از دیگران راه می‌رفتم. خانواده من و چند دیپلماتی که هم‌سفرمان بودند سوار ماشین‌هایشان شدند و تا آمدم به خودم بجنبم، ماشین‌مان را دیدم که حرکت کرد و پشت سرش بقیه در کوچه سنگفرش به راه افتادند. اول فکر کردم شوخیست اما بعد فهمیدم نه، مثل این که جدیست! شروع کردم به دویدن و همانطور که در کنار ماشین یکی از دیپلمات‌ها عرق می‌ریختم و لبخند می‌زدم، خدا را شکر کردم که سنگفرش اجازه مانور را از پدرم گرفته است. وقتی پهلویم از دویدن درد گرفته بود، چراغ قرمز ترمز ماشین‌مان را دیدم و با کم کردن سرعت، به شکلی دامن‌کشان وارد ماشین شدم؛ انگار نه انگار که اتفاقی افتاده، گفتند که اصلا نفهمیده‌اند سوار نشده‌ام تا این که خواهرم برای گرفتن دوربین هندی‌کم از من، برگشته و دیده من نیستم! هنوز هم شک دارم خانواده‌ام به خاطر من ایستادند یا دوربین ولی می‌دانم بعد از آن همیشه دوربین را پیش خودم نگه داشتم و دیگر گم نشدم.

این‌جا هستید: داستان » یک تجربه » روایت‌های مستند » گم شدن در تاریخ
« مطلب قبلی:
مطلب بعدی: »

نظر شما

(لازم)