روایت‌های مستند

|

بعضی آدم‌ها در مسیر زندگی دیگران درست مثل تابلوی «اطرافت را جور دیگری ببین یا از مسیر سخت لذت ببر» هستند! تاثیرات این بعضی آدم‌ها در مسیر فکری‌مان شاید آن قدر ریز و ظریف باشد که کمتر به چشم بیاید اما همین تفاوت‌های کوچک گاهی می‌تواند تاثیرات عمیق و بزرگی در ذهنت داشته باشد. درست مثل خاطرات و مسیر فکری من از کودکی که با وجود پدربزرگم جور دیگری شکل گرفت و شاید اولین‌بار تفاوتش را بعد از قرائت اولین انشایم فهمیدم. انشایی که به طرز عجیب و ویژه‌ای همیشه در ذهنم ماند. با ریز جزئیات و واکنش‌های سایرین. موضوع انشا آزاد بود و کاملا به خاطر دارم علیرغم فشاری که به دستم آمد حدود هفت صفحه راجع به هدفم برای آینده و اینکه می‌خواهم مثل ماری کوری دانشمند بشوم، نوشتم و تا توانستم از کشوف و جوایز و دستاورد و زندگی شخصی‌اش نطق کردم و حتی از مراسم کفن و دفن هم دریغ نکردم.
بیچاره همکلاسی‌های من که نهایتا پطرس و حسنک را می‌شناختند مات و مبهوت با نگاهی عاقل اندر … به دهان من خیره شده بودند که چه مزخرفاتی می‌بافد؟!
معلممان از همه جالب‌تر بود که با دهان نیمه‌باز و چشمان از حدقه بیرون‌زده نگاهم می‌کرد. من خیلی خونسرد مشغول قرائت انشایم بودم و صفحه به صفحه و بی‌خیال جلو می‌رفتم نهایتا حول و حوش صفحه‌ی آخر بود که هم‌کلاسی‌های عزیزم عنان از کف داده و با اعتراض‌های شدید به اینکه خسته شدند معلم را وادار کردند با یک بیست هول‌هولی که نه شکل فوتبالیست بود نه بستنی قیفی مرا دعوت به نشستن کند.
اگرچه توی ذوقم خورده بود و احساس می‌کردم هیچ‌کدام از دوستانم حرف‌های مرا نمی‌فهمد اما خوشحال بودم که بعد از مدرسه می‌توانم انشایم را برای پدربزرگ بخوانم و حداقل یک جایزه‌ی درست و حسابی همراه با کلی تشویق از او بگیرم.
پدربزرگم دبیر زیست و شیمی بود. یکی از آن‌هایی که عشق به رشته‌ی تحصیلی‌اش در تک‌تک لحظات زندگی‌اش آشکار بود. همیشه آنقدر جذاب و با انرژی برایم وقایع زیستی و شیمیایی را شرح می‌داد که انگار یک فیلم سینمایی مهیج یا داستان‌های سریالی هری پاتر را تعریف می‌کند. و کودکی‌های من به جای قصه‌های معمول شنگول و منگول و کدو قِل‌قِل زن پر بود از ماجراهای کشف و اختراع انواع و اقسام شیمی‌دان‌ها و زیست‌شناسان. آن روزها هیچ‌وقت سوژه برای همذات‌پنداری کم نمی‌آوردم. من به جای رفتن به خرید و مهمانی برای رفتن به آزمایشگاه و انجام کارهای تحقیقاتی‌ام عروسکم را به خاله قلابی‌اش می‌سپردم و هرگاه کسی این جمله‌ی معروف «کوچولو بلدی یه شعر بخونی؟» را با لبخند عنوان می‌کرد ترجیح می‌دادم یک ماجرای علمی شگفت‌انگیز با نتیجه‌گیری اخلاقی انتهایش تحویل طرف مقابل بدهم.
همه‌ی این‌ها از تاثیرات پدربزرگی بود که همیشه با اشتیاق و خلاقیت خاصی موضوعات علمی‌ای که بلد بود خیلی ساده توی سرم جا می‌داد. پدربزرگم دنیای واقعی آدم‌های بزرگ را حداقل تا جایی که می‌شاخت جدا از اسم و تاریخ، که بود و چه کرد و فرمول‌ها و حفظیات اجباری دوران تحصیل جوری برایم ملموس و آشنا کرد که همیشه فراتر از آنچه بعدها در کتاب‌ها ازشان می‌خواندیم ریز در خصوصیات و واکنش‌هایشان در برابر شکست‌ها و مشکلات و دلایل موفقیتشان می‌شدم انگار که بیش از آنچه به دست آورده‌اند و راهی که رفته‌اند برایم ترسیم شده باشد. چیزی که درست مثل تابلوی «اطرافت را جور دیگری ببین» در ظاهر کم‌اهمیت اما در مسیر فکری‌ات تاثیرات بسیار عمیقی بگذارد. شاید اگر بخواهم بزرگترین چیزی را که پدربزرگم برایم به یادگار گذاشت بگویم این باشد که اگر عاشق کارت باشی و آنچه باید بیاموزی را جور دیگری ببینی، از دل خشک‌ترین و کسل‌کننده‌ترین اتفاق‌ها مثل ماجرای کشف یک فرمول ریاضی هم می‌توان به نکات دوست‌داشتنی و جالبی رسید. مساله‌ی به ظاهر کوچکی که در تمام طول تحصیلم باعث لذت بردن از چیزهایی می‌شود که شاید برای دیگران رنگ تکرار و کسالت را داشته باشد. در حقیقت پدربزرگم با دنیای منحصر‌به‌فرد خودش متفاوت‌ترین خاطرات، دغدغه‌ها و آرزوها را در دوران کودکی‌ام به من هدیه داد، چیزی که همیشه فکر کردن به آن روزها و تاثیرات امروزش در زندگی‌ام را برایم شیرین و همراه با یک لبخند عمیق می‌کند!

این‌جا هستید: داستان » یک تجربه » روایت‌های مستند » موضوع انشا: آزاد
« مطلب قبلی:
مطلب بعدی: »

نظر شما

(لازم)