اخبار داخلی | اعلان | بازتاب

بر داستان‌های چاپ شده در سال‌های نود و نودویک

نامه‌ی هجده‌هزار کلمه‌اینامه‌ای که در ادامه می‌خوانید از تاریخی‌ترین نامه‌هایی‌ست که می‌تواند به تحریریه‌ی مجله‌ای برسد: هجده‌هزار کلمه. این نامه در یک لوح فشرده و ‌با پست به دست‌مان رسید. بدیهی است که همه‌ی آن در بخش بازتاب مجله جا نمی‌شد بنابراین تکه‌های خیلی کوچک و ساده‌ای از آن را در بخش بازتاب شماره‌ی مردادماه و نسخه‌ی خلاصه‌ و ویرایش‌نشده‌ی آن را اینجا منتشر کردیم. همه‌ی خوانندگان و دوستان مجله را دعوت می‌کنیم که این نامه‌ی باارزش را بخوانند که مجموعه‌ای‌ست از بازخوانی‌های مختلف داستان‌ها و روایت‌های مجله در شماره‌های متفاوت. مخاطب نامه هم ما و هم شمایید. نامه‌ی آقای هاشمی از یزد تحریریه را کاملا غافلگیر کرد. وقت و دقتی که در نوشتن این نامه صرف شده، همه‌ی ما را متقاعد کرد که هیچ زحمتی هدر نمی‌رود.

امیرعباس هاشمی

۲۸ ساله/ یزد

آنچه در ابتدا نظرم را به خودش جلب کرد، ایده حاکم بر نشریه بود. بخصوص اینکه معلوم بود آمده اید تا بمانید. برخلاف بسیاری از نشریات مشابه نه در حرف، بلکه در عمل احترام به مخاطب را سرلوحه قرار دادید که ارزشمند است. بی تفاوتی های اخیر مخاطبان باعث شد تکانی حسابی به خودم بدهم. پس پوزش می طلبم از اینکه به یکباره چنین حجم مطلبی را ارسال کردم. این متن در طولانی مدت آماده شده است. نویسندگان، مخاطبان و خودتان را هم خیلی جدی گرفته ام. هدفم این بوده در لوای انتقاد کـه در حقیقت پرده ای بیش نیست، متن به کار بخشی از مخاطبان بیاید که خودشان را به هر دلیلی جدا از شما می بینند. چرا که تصور می کنند خواندن داستان، سوادی خاص  مـی خواهد. اصولاً هدف نویسندگی و نویسنده شدن در کنار بسیاری دیگر از خواسته های معمول هر آدم عادی، برای ما خواب و خیالی بیش نیست که آن را از زمان طفولیت تاکنون به رویاهایمان راه نداده ایم و نخواهیم داد. با زندگی که من دارم باید سَرَم گرم می شد. وگرنه حالا معتادی بودم مُفنگی و تمام عیار در بکارگیری انواع تزریقات وریدی و عضلانی. خواندن و نوشتن یک راه گرم شدن سر و مشغول شدن فکر بود. چندی است که بر خلاف خواندن دیگر حوصله نوشتن ندارم تا اینکه امروز هم فرصتش پیش آمد و هم حوصله اش. ضمن اینکه صاحبکار مرحمت کردند و چند شبی (چون جغدگونه زندگی می کنم و مدتهاست رخسار آفتاب را ندیده ام.) فرصت زندگی در اختیارمان نهادند. ایده اولیه مطالبی که در ادامه خواهد آمد، متعلق به مدتها پیش است که از قضا، شکل و روی نوشتاری هم نداشت. تنها نکاتـی بود برای اینکه انبوه یادگرفته هایم دسته بندی شده و آنها را بهتر به ذهن بسپارم. از شهریور ماهِ سال نود تا فروردین ماه نود و دو آنها را در جایی ثبت کردم و حالا بعد از تردیدهای زیاد برای شما فرستادم.

بعد از دو سال چرا تنها حول و حوش پانزده درصد از صفحات نشریه، سهم داستانها است؟  آن هم نشریه ای که نام داستان را یدک می کشد، همه تحریریه آن حرفه ای هستند و نام داستان بخش عمده عنوان نشریه را تشکیل می دهد؟  نام داستان حتی از نام تجاری گروه منشرکننده نشریه نیز بزرگتر است. با وجود قشر عظیم تحصیلکرده ها در بین خوانندگان چرا باید بیشتر بازتابها درباره یک تجربه و طنز پایان خوش و درباره زندگی و از همه مهمتر لحظات خریداری نشریه و کیوسک مطبوعاتی باشد؟ هیچ کدام از این بخشها بد نیستند، اما مگر داستانها چقدر کم ارزشتر از این بخشها هستند؟ حالا من بیسوادم و این لقب را هم می پذیرم. چون نتوانستم مانند خود شما و همه نویسندگان و بسیاری از مخاطبان شما درس بخوانم حالا به هر دلیلی.
از آنجا که خودم از بین خوانندگان هستم، لازم می دانم گذرا به چند نکته اشاره کنم که در تعامل بین همه خواننده ها و نوشته های جامعه ما تاثیرگذار است. آنچه یادآور شده ام بالاخره یک گوشه از مشکلات شما و ما را به زبان خودِ ما بیان می کند. شاید از این طریق توقّعات ما از شما واقع بینانه تر شود.
۱) سر و کار داشتن با مخاطب، آن هم از نوع ایرانی اش واقعاً مشکل است که درک مـی کنم. عوامل تاثیرگذار روی خواسته ها و نا خواسته های مخاطب ایرانی بسیار زیادند. گرچه یکی از جنبه های تاثیرگذار و مهم جیب مخاطب است، دردسرهای قیمت کاغذ و هزینه های نشـر هم از آنِ شماست. شما پنیر، روغن یا نوشابه تولید نمـی کنید که مردم در هر حال مجبور باشند بخرند. ولی از مسائل مهم مادی که بگذریم، مسائل دیگری هم در این میان نقش دارند. جامعه مخاطبانی که از نقش بازی کردن خیلی از جراید و رسـانه ها آموخته اند حرف نباید زد. انتقـاد از اساس هیچ فایـده ای نـدارد. عده ای خاص از این جامعه که اصلاً هیچکس و هیچ چیز را قبول ندارند. این دسته حتی با طلوع آفتاب از مشرق هم مشکل دارند. عده قلیل دیگری هم هستند که تنها یک نوع نوشته را می پسندند و وقتـی آنرا نمـی بینند، تصور مـی کنند همه چیز تمام شد. از همان ها که می گویند » بی تو هرگز». شماره ای را بخاطر تنها یک مطلب می خرند و از شماره بعد با ندیدن نوشته مزبور از خریدشان پشیمان می شوند. در آینده هم تنها پاره ای اوقات دست به جیب می شوند. برخی از مخاطبین نیز هستند که با تـوقعی چشمگیر فقط می خواهند خودشان دیده شوند و انتظار دارند تنها آنچه خودِ خودشان می خواهند را ببینند و بخوانند. چـرا که تنها خودشان هستند که می فهمند. بقیه جمعیت مخاطبان که بسیار زیاد هم هستند، یاد گرفته اند قهرِ بی صدا بهترین راه حل است، آیا حقیقت دارد که قهرِ بی صدا واقعاً بهترین راه حل است؟ (این دسته بیشتریـن جمعیت را دارد.) باید بگویم این موضوع ارمغان انحصار طلبی در تفکر حاکم بر رسانه های خودمان است. وقتی کسی را نبینی بالاخره خواهد آمد روزی که او هم تو را نبیند. وقتی خودت بیشتر از دیگری بفهمی، خب طبیعتاً او که نفهم است، با توکه می فهمی کاری ندارد. پس چیزی به تو نمی گوید و سرش را پایین می اندازد و می رود دنبال زندگی اش. شیوع این شیوه برخورد با مسئله تنها یک نتیجه دارد: حذف صورت مسئله. مخاطبِ شما باید به شما بگوید که از کجا بدم آمد، چرا خوشم نیامد. ولـی چون قهر می کند.
۲) نقد مرسوم و سفارشی را کنار می گذارم. چون خودِ من نیز از این نقدها دل خوشی ندارم. از دو حال خارج نیست، یا سفارشی می کوبند، یا سفارشـی تایید مـی کنند. البته این اواخر یاد گرفته اند تحسین و تحقیرشان را در قالبی دیگر عنوان کنند. در هر حـال برخی از این روزنامه نگاران مخاطب خود را خیلی پرت از دنیا گیر آورده اند. هجو بسیار خوبی از این نوشته ها را در خانش مرداد ماه همین نشریه دیدم. وقتی بحث پر طمطراقی مانند نقد و منتقد در رسانه های دیداری و مکتوب این دیار پیش کشیده می شود، آدم یاد دستگاههای دولتی این مملکت می افتد. منظورم نقد رسانه های وابسته بـه خود دستگاهها و یا نقد مـثبت نشریه ای دیگر است که بـرحسب رفـاقت دبیران تحریریه رسانه ها با صاحب سوژه منتشر می شوند. این نقدها که عمده نقدهای مطبوعاتی و فضای مجازی رسمی را تشکیل می دهند، با تمام تلاش به ذهن مخاطب القا می کنند در این دستگاهها شبانـه روز شاهکار خلق مـی شود و هیچ مشکلی نداریم جز توهمی که در ذهن مردم وجود دارد. از طرف دیگر جبهه مقابل خودشان را هنر نفهم جلوه می دهند. یک عـده روزافزون هم که از سمت دیگر بام مـی افتند، آنقدر تند مـی روند که دین و مذهب و عرفِ جامعه را مسئول می کنند و با داعیه مدرنیسم و پست مدرنیسم همه چیز را رد می کنند که هجو خانش مردادماه بیشتر همین دسته را مد نظر داشت. این دسته هم جبهه مقابل را هنر نفهم جلوه می دهد. مخاطب نیز جنگ این دو جبهه را مـی بیند و تصور می کند هیچ کس برای فهم خود مخاطب ارزش قائل نیست، همه فقط می_ خواهند خط مشی فکریِ خودشان را تبلیغ کنند و در مرحله بعد مخاطب مزبور این طـرز فکر را به همه گسترش می دهد. چرا که تصورش را به بقیه رسانه ها نیز تعمیم می دهد و یکباره نتیجه می گیرد که واقعاً چه دلیلی دارد وقت خویش را برای خواندن مطلبی بگذارم که سفارشی است، لاجرم مخاطب با همین استدلال، مطالعه را از زندگی خود حذف می کند. جالبتر آنکه در آخر کار همین رسانه های درگیر افراط و تفریط، از مردم کشورمان نالان هستند که چـرا مخاطب رسانه مکتوب نیستند و سرانه مطالعه کشور بسیار پایین است.
۳) و اما خط کشی همیشگی بین ایرانی و خارجی: مساله کتاب و مطالعه از چند صد سال پیش در فرهنگ روزمره زندگی به اصطلاح خارجی (با تکیه روی اروپا و آمریکا) وجود و حضوری جدی دارد. همین نکته ساده باعث می شود نویسندگی در آنجا شغل باشد، نه مانند اینجا یک تفریح یا صرفاً یک دغدغه. چون خواندن را جدی می گیرند، پس متعاقب آن، نوشتن هم جدی می شود. تکراری است، اما بالاخره قسمتی از حقیقت است: ما هفتاد میلیون نفر هستیم و آنچه به اصطلاح خارج نامش گذاشته ایم جمعیتی صد برابر ما دارد. به غیر از آفریقا و چند کشور اطراف خودِ ما، بقیه این جمعیت چه دارد که ما نداریم؟ چند صد سال پیشینه خواندن و مطالعه، وجود قانون کپی رایت و بازار نشری که کاسبش را محتاج نان شب رها نمی کند، به کجا خواهد رسید؟ پس تا حدی حق بدهید باید نوشته های خوب خارجی بیشتر از داخلی باشند. من هم قبول دارم که خیلی جاها لنگ از خود ماست. نویسنده هایی داریم که زود سفارشی می شوند و سفارشهایی که زود نوشته می شوند. کتابهای درسی که تنها حافظ و سعدی و مولانا را ادیب می دانند و از ادبیات امروز فقط به گیله مرد اشاره می کنند. محصولات این سیستم آموزشی هم از حافظ و مولانا تنها یادگرفته اند احساس را بر همه چیز مقدم بدارند و اثری که در یک لحظه سرشار از الهام خلق نشود را اثری قابل توجه ندانند. گویی نقطه عطف و خط و ربط داستانی موضوعی است بس پیش پا افتاده. نویسنده هایی که طبق مُدِ امروز تنها بلدند بی سر و ته بنویسند و می گویند هر کس این بی سر و ته ما را نفهمید، اصلاً سواد ندارد. چه می فهمد هنر یعنی چه؟ از سوی دیگر هم باید اعتراف کرد متاسفانه ادبیات عامه ما از حد «دوستت دارم، پس جون مادرت دوستم داشته باش» بالاتر نرفته است، اما ادبیات عامۀ همین به اصطلاح خارج بازاری پر سود را برای سایر هنرهایشان خلق کرده است. ژانرهای تریلر، علمی تخیلی و وحشت که برخی از شاهکارهایشان حتی استفاده چندانی از جلوه های بصری پر زرق و برق ندارند. بلکه تنها داستانها و قصه هایی قدرتمند را دستمایه کارشان قرار داده اند. الگوهای مشخص داشته اند با ایـده های جدید و احترام به قوانین و اصول پایه داستان پردازی. یا حتی داد و ستد عجیبی که کمیک استریپ با هنرهای دیگرشان دارد و هم بازار می سازد، هم بازار می گیرد. در تمام قسمتهای این صنعت، جمعیتی معادل جمعیت تهران مشغول به کارند. این بخش از ادبیات عامه به اصطلاح خارج چه فرقی دارد با اشکبازیهای پر سوز و ناله ما در کتاب و داستانهایمان که چند سالی است به جاهای دیگر هم سرایت کرده است؟ یک طرف ظالمی صدا کلفت و طرف دیگر مظلومی ساده دل و صدا قشنگ با چشمانی نشسته در کاسه خون و اشک که باید ستایش شود و ستایش باشد؟ با این وجود آیا این مخاطب که عادت به دیدن بازیهای احساسی غلیظ دارد را می توان دعوت کرد برای خواندن همشهری داستان؟ جالبتر اینکه فکر کنید در سمت دیگر بازار نشر و فرهنگ ما که طنزپردازان در آن حضور دارند و هدف خود را شاد کردن مردم می دانند، چند صباحی است که بـدتر و بیشتر از خـود مردم افسرده اند. با ایـن حساب تصور کنید باقی نویسنده ها چه می کشند؟ به نظر شما اگر نظام آموزشی بهتر کار می کرد حالا باید از عمر همشهری داستان تنها دو سـال می گذشت؟ تصور نتیجه کارکرد بهتر این نظام آموزشی روی حوزه نشر داستان چندان مشکل نیست. چرا باید همشهری تنها دوسال از عمرش بگذرد که تازه آن را هم هر شماره با سلام و صلوات بخریم که خدای ناکرده دیگر منتشر نشود. تحریریه اش جایی نرود و تلاشش را ادامه دهد. خدا را شکر که تحریریه داستان در پی سوداهایی مالی نبوده است. گرچه حرکاتی هم در راستای بازار محوری داشته که باید بپذیریم. بالاخره مشتری بازار را خلق می کند. فروشنده تا نفروشد که فروشنده نیست. ولی مهم است چه می فروشد.

حالا نکاتی از خودمان که دورِ هم هستیم:

۳) هستند کسانی که اگر ابتدای داستان جذبشان نکرد، داستان را رها می کنند. شاید به این علت که کم حوصلگی و بی حوصلگی مسری است. تصورشان این است که اگر داستانی را نفهمیدند باید طبقه بندی را شروع کنند. داستـان ایرانی که ابتدا و پایان واضحی ندارد. باید پذیرفت عمده پایانهای ایرانی آن هم در روزگار امروز در خلا یک حس، شخص، اطمینان، تردید یا موردی مشابه بوجود آمده اند. البته من هم تا انـدازه ای موافق این نظر هستم، ولی این ضعف نیست. گرچه برای قسمت داستانهای ایرانی این نشریه یکنواختی می آورد. ریشه این نوع نوشتن بیشتر به حال و هوای حاکم بر نویسنده ها بر می گردد. البته نویسنده های دیگری هم داریم که احتمالاً با این نشریه کار نمی کنند. چرا که آثاری از نویسندگان ایرانی خوانده ام که تا حدی از این حال و هواهای دلتنگ و سایه دار به دور بوده اند. به نظر من ضعف اینجاست که ما تیراژ کتابهایمان حتی به تعداد نویسنده هایمان نیست. به عبارت بهتر دودستگی و اختلاف آنچنان بر جامعه به اصطلاح نویسنده و نویسنده نمای ما سایه انداخته که حتی خود نویسنده هایمان نیز اهل خواندن نوشته های هموطنان خود نیستند. آنگاه انتظار دارند بقیه مردم خودشان را قبول داشته باشند. هیچ می_ دانستید اگر تنها نویسنده ها و مترجمانی که تاکنون حداقل یک کتاب ادبی منتشر کرده اند، در حال حاضر مشتری این نشریه بودند، تیراژ این نشریه حداقل چند هزار نسخه از تیراژ کنونی بیشتر بود؟ جالبتر اینکه این اختلاف تیراژ، بدون حضور هیچ مخاطب عامّی مانند خودم به وقوع می پیوندد. اما چون این افراد خودشان را صاحب نظر و صاحب سبک می دانند، به صورت طبیعی بقیه نویسندگان را به حساب نمی آورند. نتیجه این می شود که بسیاری از کتب چاپ شده امروز بازار از هیچ فیلتری عبور نکرده اند و معلوم نیست چه کسی کیفیت این دسته از نوشته ها را برای انتشار تایید می کند.
۴) شاید از بین مخاطبان فردی باشد که بگوید من سخت نمی گیرم و مطالب را از روی حس و حـال خودم می خوانم و با این استدلال، تلاشها و حاصل این تلاشها و حتی مدتی را که صرف مطالعه مـی کند، بی_ حاصل جلوه می دهد. برخـی از انواع داستانـها بیشتر به نوشته هـایی پهلـو مـی زنند که در نشریات خانوادگی و با هدف عبرت آموزی منتشر می شود و در خانه های خاله ها و عمه ها به وفور یافت می شود. واقعاً کدام یک از ویژگی های داستان را دارند؟ حتی داستان ژانر هم نیستند، اصلاً داستان نیستند و ادعایی هم در این رابطه ندارند. نویسنده هایشان نام دیگری به غیر از داستان برای آنها انتخاب می کنند. همین مـی شود که مسئولان این نشریه، داستانی را از یک نویسنده یا مترجم می گیـرند و منتشـر می کنند و منتظر می مانند که حرکتی، اعتراضی، تشویقی از طرف مخاطب ببینند، ولـی خبری نیست. بسیاری از جنبه های ظریفی که برای آنها زحمت کشیده شده است با همین ساده سازیها می شود باد هوا و بعد از چند صباحی نشریه به کل می شود تکراری. چون دیدن ظرایف حوصله می خواهد. یک داستان جوانب متعددی دارد که وجه تمایز و برتری داستان نویسان از یکدیگر همین جوانب متعدد و پرداخت آنهاست. خب اگر ظرایف را کنار بگذاریم که نه تنها این نشریه، بلکه تمام داستانهایی که در جهان منتشر می شود، از مدتها پیش تکراری شده اند. مخاطبان حرفه ای تر هم که کلاس کارشان بالاتر از این حرفهاست که بخواهند برای نشریه ارائه نظر کنند.
۵) چـرا وقتی این همه خواننده تحصیلکرده نام و نشان نویسنده ها و جوایز آنها را می بینند، چیزی نگفته و پا پس می کشند؟ چـرا وقت انتقاد مـی گویند به دلم نچسبید، ریتم نداشت، یه جوری بود، شعاری بود، اونجوری بود … یعنی حتی در داستانهای نچسب نیز هیچ نکته ای وجود ندارد؟ چرا با نویسنده ها تعارف دارند؟ ایده حضور بخش بازتاب به این شکل و در این حجم  واقعاً درخشان است، چون شاید در بخش بازتاب نکته ای عنوان شود که باعث شود خودِ داستان خواندنی تر شود، حتی اگر اشاره به اشتباه نویسنده باشد. چون در این صورت هم نویسنده استفاده می کند، هم خواننده نشریه و هم خودِ نویسنده انتقاد. ولی با عنوان کردن عبارتی مانند «به دلم نچسبید، ریتم از بین رفته بود» چه عایدی نصیب خواننده ثالث می_ شود؟ به نظرم بخش بازتاب ظرفیتی به مراتب بیشتر دارد که متاسفانه هنوز از آن استفاده نشده است. من هم که این مطلب را نوشتم، خدا می داند چه بر سرش آید. دیگر اینکه معدود داستانهایی که بازتـابی نصیبشان مـی شود، بیشتر از توضیحی نمادین فایده نخواهند برد. فلان شخصیت نماد فلان دسته از انسانهاست، فلان شخصیت نماد آدمهایی است که فریادشان در گلو خشکیده و به همین ترتیب. به همین دلیل و چند دلیل دیگر مدتی است که خبری از بازتاب نیست. این نوع نوشتن درباره داستان به سرعت تکراری شده که حتی نویسنده خودش را نیز دلزده خواهد کرد. چرا که نوعی کلی گویی است و هیچ جنبه خاصی از داستان را آشکار نمی کند. پیرنگ تمام داستانهای امروزی، از مدتها پیش وجود داشته است. آنچه باعث می شود هنوز هم قصه پردازی ادامه داشته باشد، استفاده از جزئیات و پرداخت متفاوت کلیات همیشگی با استفاده از همین جزئیات است. از مخـاطب بخواهید همین الان جلوی آینه خـانه اش بایستد و بگوید فردی را که در آینه می بیند، نمادِ کدام صفت است؟ چنین فردی چنانچه از حالی متعادل بهره مند باشد و قصد مسخره کردن خودش یا زندگی را نداشته باشد، توصیف نمادگونـه اش چیست؟ معما، تنها، حیران، غمگین، خائن، سوتی خلقت، اشتباه دروازه بان، یکی از این نمادها و چندین نماد توام با یکدیگر؟
۹) حالا که به اینجا رسیدیم یک گله هم دارم. با اینکه خودتان طرفدار روایتهای داستانی بودید، اما در شماره نوروز حذف شد. اگر نباشد، چه مطلبی جایش می گذارید که از نظر ارزش بتواند حتی با یک روایت آن همطراز باشد؟ نیازی نیست همسان باشد. به گرد پایش هم برسد از شما می پذیریم. بخصوص اینکه منبعی غنی بود از آن چه اکنون با آن حرف می زنیم و فکر می کنیم. علت طرفداری ام را از این بخش بگویم که خواسته ام برای مخاطبتان گنگ نباشد. قصد ارائه توصیه ندارم، اما اگر قابل بدانید یک فایده بسیار مهم بخش روایتهای داستانی را می گویم. اگر به دنبال یافتن جملات، ترکیبها، دستور زبان و در مجموع سبک نگارشِ خاصِ خودتان هستید تا آنها را از پایه و به شکل اصولی بسازید، بهترین قسمت قابل مطالعه برای تامین این هدف، روایتهای داستانی است. فراموش نکنیم و فراموش نکنم هر ایده جدیدی که خوب از کار در می آید، صورت تغییر یافته ایده های ناب و حتی ایده های معمولی قدیمی است. البته که کار یک ماه و یک سال و چند سال نیست، بخصوص برای خودِ من. اما واقعاً امیدوارم این چند صفحه، در بازار نوگرایی محو نشود و روز به روز خواننده بیشتری بیابد. (می خواستم لحنی بسیار قاطعتر بکار ببرم. واقعاً چرا؟ لابد… )
همه این نکات را همراه با بسیاری نکاتی دیگر که آنها را اینجا نیاورده ام در زمانهایی متعدد جهت دسته بندی یادگرفته هایم یادداشت کردم. زمانهایی که دل و دماغی داشتم که مبادا نکته ای را فراموش کنم. اگر حرکتی نکنم، آیا به نظر شما حق دارم از این بنالم که چرا برکتی ندارم؟ دیگر اینکه اصلاً نمی دانم چه بر سر این نوشته خواهد آمد، چون اصلاً آشنا و پارتی در این نشریه و تهران ندارم.

                                                          ***

درباره «درباره زندگی» های ایرانی و بیشتر خطاب به مخاطبان: اینکه برخی از مهرماه سال نود و یک به این سو روایتها را چندان دلچسب نمی بینند. گویی همه طالب روایتهایی از جنس «کجا می روی؟» شده اند و از وقتی که چنین روایتی نمی بینند، انگار مهمترین بخش حذف شده است. کـم بودن «اتفاقاتـی» که منجـر به ایجـاد حسـی متمایز مـی شود، باعث می شود حس منتقل شده از هر کدام از نوشته ها شبیه نوشته ای دیگر گردد. ایـن عیب را بزرگترین همذات پنداریها نیز نمی تواند پوشش دهد. در کنار عوامل دیگر، همین نکته یک دلیلِ عمده ناچیز بودن اقتباس از ادبیات نوشتاری ما در سایر هنرها است. مشتری را اتفاق و درام جذب می کند. مهمترین تفاوت زندگی من با شما یا دیگری اتفاقات (بیرونی) و اکتشافات خالق و مخلوق این اتفـاقات (درونی و شخصی) است. تا مدتی پیش، خواندن این گونه نوشته ها جذابیت داشت. اما مساله اینجاست که تکرار این فرم روایی به تدریج این قسمت را از مقصدش دور مـی کند. مخاطب نیز بدون اینکه علت را متوجـه شود، دلزده می شود.
دلتنگی ای که در زندان پدید می آید با دلتنگی که از دیدن غروب بوجود می آید، تفاوت زیادی دارد. اگر تقی در بیابان، آب و نقی در خیابان پول بیابند، هر دو قطعاً خیلی خوشحال خواهند شد. ولی خوشحالی کدامیک درتوصیف با صفتها پسوند «تر» خواهد گرفت؟ انتخاب صفت با خود شما. بخصوص تلاش برخی از نویسندگان محترم برای ایجاد این حس از طریق بازسازی تصاویر. تصاویری که در ذهن نویسنده قطعاً ارزش والایی دارد، اما قرار نیست در ذهن مخاطب نیز همان کارکرد را داشته باشد. برای درک بهتر آنچه می گویم کافی است نام سروش صحت را از زیر عنوان «کجا می روی؟» بردارید و نام پسر عمو و یا نامی دیگر را بگذارید. چنین نوشته ای هر چقدر که انشای خوبی داشتـه باشد، چقدر ظرفیت تکرار دارد؟ به نظرم خود آقای صحت نیز این نکته را بهتر از همه می دانند که فقط یک بار از آن استفاده کردند. خود دست اندرکاران این نشریه همواره در بخش یک تجربه تاکید می کنند «اتفاق» اولویت را تعیین می کند. البته نه اتفاقی که مانند تصادف در «کجا می روی؟» صرفاً یک پل باشد برای ترسیم تعدادی تصویر و حسرت و آرزو، بلکه اتفاقی که حداقل در چند جنبه تاثیرگذار باشد. این همان نکته ایست که گریبانگیر خرده روایتهای زن و شوهری شده است. مخاطبی که روزی از رفتن خرده روایتها گلایه داشت، حالا در شماره بهمن ماه از بازگشت آن گلایه دارد و می گوید یکنواخت شده است. برای آن هم پیشنهادی دارم که سعی کرده ام بوسیله آن ورق به سود نشریه برگردد.

                                                       ***

داستان: علت وجودی نشریه و اصلی ترین و طولانی ترین موضوع این نوشته:
از داستانهای ایرانی شروع می کنم. اما حرف اصلی من درباره داستانهای خارجی است که خواهد آمد. حتی آقای زرنگ: یعنی بن رایس. به عبارت بهتر از داستانهای ایرانی جاده و بستری می سازم تا به داستان بن رایس برسم. بعد هم به سراغ داستانهای دیگری خواهم رفت که نکاتی جالب در خودشان دارند. باید بگویم فراهم کردن مواد اولیه این نوشته نیاز به زمان زیادی داشت. همانطور که خواهید دید عمده ارجاعات این نوشته به داستانهای نیمه دوم سال نود و یک تا شماره اسفند و فروردین است. البته گهگاه گریزی به شماره های قدیمی نیز داشته ام. احتمالاً عدۀ کسانی که دوست دارند تفاوت آماتور و حرفه ای را تشخیص دهند کم نیست، بخشی هم درباره همین تفاوتهاست. لازم است از تحریریه تشکر کنم. طیف وسیع داستانها واقعاً برایم جالب بوده است. گرچه همواره محدودیت تعداد صفحات را داشته اند، اما نهایت سعی خود را داشته اند تا از امکانات خود نهایت استفاده را ببرند. همین امر نیز تا حدی در نوشته پیامد، بارز و آشکار خواهد بود.
یک نویسنده حق دارد جهان دلخواه خود را روی کاغذ خلق کند. اما باید سرنخِ کارش را به خواننده بدهد.  نویسندگان بزرگ نیز داستانها و رمانهایـی با موضوعیت جنس مخالفشان دارند. داستان بی خوابی را از شماره مهر دوباره بخوانید. داستان بی خوابی داستانِ خوبی است، چون باعث شد مطالب زیادی را که مدتها پیش آموخته بودم را به یاد بیاورم و حتی از خود داستان نیز مطالب زیادی بیاموزم. از این بابت به این نکته اشاره می کنم که تفاوت بین داستانی که برای آن زحمت کشیده شده و داستانی که نویسنده ای آنرا از روی ادعا نوشته است را به طور معمول (نه همیشه) می دانم. معمولاً وقتی همشهری داستان را می خرم، نگاهی اجمالـی روی نامهای هنرمندان می اندازم و وقتـی نامها را نشناسم، خواندن داستانها را آغاز مـی کنم. وقتی به داستان بی خوابی رسیدم، بدون در نظر گرفتن نام نویسنده و حتی نام خود داستان، مطالعه ام را آغاز کردم. اعتراف مـی کنم وقتی یک بار داستان را خواندم علیرغم برخورداری داستان از  بیانی روان تا حدی برایم گنگ بود. دوباره خواندم تا رسیـدم به عبارت «ریش و موهایم روز به روز بلندتر مـی شدند.» راوی به اصطلاح مرد است، اما حقیقتِ جالب آنکه از درون کاملاً زن است. چرا؟ هیچ مـردی اینقدر راحت با بلند شدن ریش برخورد نمی کند. خودِ آقایان علت این موضوع را می دانند که روی آن تاکیدی ندارم. (اصلاً از خودتان پرسیدید چرا این داستان با وجود جنسیت شخصیت نخست آن، بیشتر مورد توجه خانمها قرار گرفت و چرا همذات پنداری مدنظر نویسنده را خانمها بیشتر حس کردند؟ البته این موضوع نباید معیار باشد و برای من هم معیار نیست.) تا این جمله نکته خاصی نفهمیده بودم. راوی مرد به شیوه ای کاملاً متفاوت از کلمات استفاده می کند. توصیف زنی با کرم ماسیده روی صورتش نیز از دید یک مرد نیست، چون راوی در حقیقت زنی است که تلاش دارد مرد باشد. یک مرد بی خواب و کم خواب برای القای حس بی مصرف بودن به جزئیاتی متفاوت اشاره خواهد کرد. (توصیف لطیف و البته زیبای شعر برای پتو و موارد مشابه دیگر را مدنظر دارم.) نمونه خوب اشاره به بوی پیرمردی است که عروسش شب بعد از عروسی فرار کرد. چرا راوی چنین توصیف و اشاره سنگینی را انتخاب کرده و براحتی از کنار آن می گذرد؟ خودِ راوی خیانت دیده است؟ اگر مردی خیانت ببیند، بدون هیچ یادی از آن خیانت ولو در یک جمله سه کلمه ای، حتی غیرمستقیم می تواند بخوابد؟ شاید دیازپام مـی خورد. اگر اشاره یا نگاهی مستقیم یا غیر مستقیم از این خیانت در داستان بود شما به عنوان خواننده چه شناختی از شخصیت دستگیرتان می شد؟ منظورم اشاره ایست که راوی در پایانش عنوان کند دیگر نمـی خواهد به چیزی فکر کند و فقط می خواهد بخوابد. نویسنده کمترین بازگشت به گذشته را دارد که قابل تقدیر است. این اشاره را می توان با همین روش و بدون استفاده از فلاش بک وارد داستان کرد یا لااقل این توصیف پیرمرد و عروسش را از داستان کنار گذاشت. حالا نکته اصلی: اگر چنین اشاره ای در داستان وجود داشت، داستان چقدر خواندنی تر می شد؟ چه تعداد از کسانی که با این داستان ارتباط برقرار نکردند، موفق به برقراری ارتباط با داستان می شدند؟  این نکته کنار گذاشتن توصیف را برای آینده در نظر داشته باشید که از آن استفاده دیگری هم داشته ام. شاید بخواهید بدانید تفاوت حرفه ای آماتور در چیست؟ فرق داستان با شعر این است که علاوه بر دخالت  احساس در فرآیند خلق اثر، اجزای مختلف بر پایه تفکـر و هماهنگـی در کنار هم  قرار مـی گیرند.
نویسنده صرفاً نباید یک خاطره را تعریف کند. مهم است به چراها نزدیک شود، مهم است جایی را ببیند و از آن بنویسد که مردم نمی بینند. منظورم حافظه پیرمرد نیست که این نویسنده تنها به آن نزدیک شده است. فرق نویسنده با محقق یا پژوهشگر در چونهایی است که برای چراها می نویسد. علت را چگونه با معلول مرتبط می کند؟ تکنیک نویسندگی غیر از این است؟ نویسنده بهتر نویسنده ایست که بپرسد: چطور چون بنویسم؟با چه کلمات و جملاتی؟ چطور چرا را بیاورم؟ تلاش نکند یک چرای بی پاسخ در ذهن مخاطب خلق کند. اصلاً چرا در این دنیا حضور داریم؟ مگر «چرا» از این بزرگتر هم در زندگی شما و من وجود دارد؟ چرا و چون زمانهای زیادی است که وجود دارند. ناگفته نگذارم تصویر خلق شده در پایان متن تحسین برانگیز است و البته شکل توصیف تصویر از «درون» زن بودن مرد راوی را به شکلی عالی ثابت می کند. این تصویر را اگر یک مرد آن هم از نوع بیحال و بی مصرف و بی بخارش، ببیند به چه نکته ای بیشتر توجه می_ کند؟ حتماً به آن فکرکنید. مگر اینکه این اواخر ئیسم خاص و جدیدی خلق شده باشد که در چارچوب این ئیسم خیلی امور شدنی باشد. طبعاً منِ بیسواد هم از وجود چنین ئیسمی بی خبر هستم.
وقتی نویسنده ای روایت اول شخص، آن هم از جنس مخالفش را انتخاب می کند چه اتفاقی می افتد؟ در یک داستان عوامل زیادی چون لحن، توصیف، کلمات و عبارات، مصنوعات ساختگی زبان نویسنده، اتفاقات، شخصیتها، ارجاعات، فضا و زمان، هماهنگی فرم و محتوا، استفاده از شگردها، فلاش بک، زمان، مکان، ارتباط اجزا، ارائه اطلاعات خرد به مخاطب، سادگی، پیچیدگی، دستور زبان، کنایات و کلی عامل اصلی و فرعی دیگر حضور دارند. وقتی جنس مخالف برای روایت اول شخص انتخاب می شود، همه عوامل بالا را باید از دید جنس مخالف دید و این یعنی بروز مشکلی که خود خالق مشکلات بسیار است. احتمالاً این مشکلات به قیمت زحمتـی گزاف و دستیابی نویسنده به تکنیکی عظیم قابل حـل است، اما سوال اینجـاست که حل چنین مشکلاتی تا چه انـدازه ای ارزشمند است؟ آیا می توان داستانی که از قالبی مشابه بهره برده و موفق بوده را معیار دانست؟ مساله اینجاست که در این قبیل داستانها، شخصیت در قالب عبارات، لحن و مسائل مرتبط دیگر با سختی بسیار شکل می گیرد. متـاسفانه باید گفت در بیشتر موارد، شخصیت داستان در ارتباط با ایـن جزئیات نامحسوس اصلاً شکل نمـی گیرد. بـلکه جزئیاتی که خـاطر نشان شدم، حتی گاهی در خـلاف جهت مسیر مورد نظر نویسنده حرکت مـی کند. درنتیجه تناقضهایی پدید می آید که باد و بادبان کشتیِ داستان را بی ربط خواهد کرد که نمونه ای را ذکر کردم. در همه داستانها من و فردیت نویسنده باید حضور داشته باشد، ولو در خدمت خلق موقعیتهای پرتناقض. اما همه این عناصر باید تابع باشند، نه اینکه که هر جا شد، باشند و هرجا نشد، نباشند. وقتی نویسنده ای جهانی را خلق می کند و قوانینی را در آن پیاده می کند، قبل از خواننده، خود نویسنده باید تابع قوانین جهان خلق شده اش باشد. باید تناقضها نیز در راه رسیدن به هدفی باشد، ولو هدفِ بی هدفی مانند پوچگرایی(نام ئیسم دارش را نیاوردم.)
چرا نباید با روش نویسندگان حرفه ای این مشکلات را دور زد؟ مگر حرفه ایها چه شگردهایی بلدند؟ به طور معمول در این شرایط در بهترین حالت نویسنده، شخصیتش را در خاطره گویی و نامه نگاری و دیالوگها ارائه می دهد. اما باید خاطر نشان شوم که دیـالوگ کمـی فرق دارد. شمـا می توانید از قول مادر، پدر و یا همسر یا جنس مخالف دیالوگی بنویسید که شاید عالـی هم باشد و به جـان داستـان نیز بنشیند. به همین دلیل نمـی توان به دیالوگ ایراد گرفت که البته همان هم مقاله یا کتاب خاص خودش را برای شرح و بسط موضوع می طلبد. بالاخره همه ما از جنس مخالف خود چه در میان اعضای خانواده و چه در میان افراد جامعه دیالوگهایی متعدد شنیده ایم. اما سوال این است که از دنیای پشت این دیالوگ در مقام اول شخص چقدر خبر داریم؟ روایت سوم شخص راهی برای نویسنده می گذارد که می گوید جنبه ای از شخصیت را از همان زاویه ای دیدم که برای داستانم لازم داشتم. این همان وجه متفاوت کارهای بزرگان است که در ابتدا از آن یاد کردم. در روایت سوم شخص و یا دانای کل می توان این عدم ارجاعات و عدم پرداخت برخی جزئیات را به زاویه دید دلخواه نویسنده مرتبط کرد. اینکه نویسنده وجهی خاص و برگزیده از شخصیت داستانش را از زاویه ای کنکاش می کند که می خواهد و مورد نیاز داستان است. جالب اینجاست که با کمی تغییر می توان همین تعبیر را برای استفاده از روایت اول شخص بکار برد. اما یک تفاوت بسیار مهم و مخفی در این میان وجود دارد. در روایت اول شخص باید به «من» رسید مگر اینکه نویسنده، خواننده اش را مجاب کند دنبال «من» نیست و هدفی دیگر را برگزیده است. این رسیدن به «من» بسته به شرایط ممکن است در یک جمله تحقق یابد، شاید در یک صفحه و حتی شاید چندین و چند صفحه. اما بالاخره باید باشد. مگر اینکه مانند اصغر الهی یا چند نفر معدود دیگر که از این کویر عبور کرده اند، نویسنده سرنخ کارش را به خواننده بدهد تا او هم بداند که کجاست؟ شاید این کجا همان ناکجا است و نویسنده حرفه ای از این ناکجا خبر دارد و راههای فرارش را بهتر از خواننده می شناسد. البته اگر صرفاً همذات پنداری را به عنوان هدف نویسنده در نظـر بگیریم، (چیزی شبیه به وبلاگ نویسی امروز) در آن صورت شاید خیلی چیزها مجاز باشد. اما توجه دارید که داستان با وبلاگ فرق دارد. (به نظر شما چقدر فرق دارد؟) ایـن نکته بخصوص در داستان کـوتاه اهمیت مـی یابد. چون در داستان کوتاه، انتخابها بسیار حساس است. شاید لازم باشد شخصیت را در یک نگاه کوتاهش به آینه پرداخت کنید، چکار می کنید؟ تنفر از چهره خودِ شخصیت را فقط با واژه «متنفرم» یا » حالم از قیافه ام به هم می خوره» وارد داستان مـی کنید؟ نکته دیگر اینکه شاید تا آخر این نوشته کسی از من این ایراد را بگیرد که چرا گیر داده ام به تضاد جنسیت نویسنده با جنسیت شخصیت نخست یا راوی؟ پاسخ را صریح و سریع می دهم که حتی برای خواندن متون غیر داستانی نیز به کار می آید. این بستر بهترین بستر بود برای ارائه بحث بسیار پیچیده انتخاب لحن و انتخاب توصیفات و جزئیات نامحسوس دیگر از میان انبوه امکانات انتخابی که هر نویسنده پیش روی خود دارد. چون هر کدام از این جزئیات برای تشریح کامل به یک کتاب مفصل نیاز دارند. من هم موافقم که می توان نویسنده ای را یافت که داستانی با جنسیت شخصیت راوی موافق با جنسیت خودش نوشته است، اما داستان مزبور اینقدر ضعیف است که حتی ارزش ندارد وقت برای مطالعه اش گذاشت. اما در آن شرایط باید می رفتم سراغ برخی نکات بسیار ریزتر و نکته اینجاست که این موارد ریزتر مجال بسیار بیشتری را برای شرح و توصیف می طلبد. در صورتیکه همه شما خدا در جریان زندگی عادی با جنس مخالف برخورد داشته اید. چه در مقام خواهر و برادر و یا پدر و مادر و حتی همسر. نکته دیگر اینکه گفتم می خواهم نوشته به درد مخاطب عادی مانند خودم بخورد که تصور نکنند که اگر داستانی نچسب بود، هیچ چیزی برای گفتن ندارد یا غیر قابل فهم است و یا… پس باید موارد ارجاع را از دم دست این مخاطب دستچین کنم. ضمن اینکه همین بستر ساده دست من را برای اشاره به موضوعات دیگری که برای شما هم بسیار جالب خواهد بود، باز گذاشت. امید آنکه برای همه مفید باشد.
کناره خاکی جاده، داستانی است با محوریت یک مرد و تعامل وی با همسرش. این داستان را از شماره آبان دوباره بخوانید. نوشته من به هیچ وجه به این معنا نیست که داستان فلان و بهمان است. بلکه در این نوشتار قصد دارم جنبه هایـی از یک نوشته دیده شود که ندیدن این جنبه ها برای باقـی داستانهای نشریه مانند تعدادی از داستانهایی که اصلاً دیده نشده اند، مشکل ساز می شود. یک نکته بسیار مهم معما بودن «زن» برای مردان است. معمایی که از ازل تا ابد برای همه مردان، حل نشده باقی خواهد ماند. این معما عیاش ترین مردان تا زاهدترین و عابدترینشان را در دنیا و عقبی به خود مشغول کرده و بعد از این هم خواهد کرد. فرق نمی کند زنی پاک نهاد باشد یا هرزه. من را که حتمـاً قبـول ندارید. پس مثـال از خـودم نمـی آورم. چون من ایرانیِ بیسواد هستم. این نشریه نمونه مناسب زیاد دارد. مانند داستان «ساخت دانمارک» از آقای طلوعی. مادر راوی چگونه زنی است؟ بسیاری از رفتارهای «مادرم» مانند بازی پینگ پنگ، برای خود «مادرم» مفهومی حسرت بار دارد، ولی راوی از مادری می گوید که توپها را دم دست پسرش می اندازد. اگر علت این موضوع را از «مادرم» بپرسید احتمالاً بهانه بچه بودن پسرش و نشکستن دل او را می آورد. حتی شاید نتواند فکر کند همین رفتارش چه تاثیری روی پسرش خواهد داشت. اما همین موضوع برای راوی یک جنبه مبهم و مهم می یابد که می خواهد خودش را با همین جنبه از رفتار «مادرم» بشناسد و بشناساند. تمام داستان درباره «مادرم» و حل معمای وجود خود راوی از معمای بدون حل «مادرم» است. گویی سیر تکامل وجود خود راوی چهار ساله  از «مادرم» آغاز شده و تا زمان مطالعه داستان نیز با «مادرم» ادامه می یابد. در به در دنبال یافتن معنای «وجود» خودش از «وجود» مادرش است. داستان تمام می شود، ولی سوال این است که آیا معمای «مادرم» حل شد؟ اما در » کنار خاکی جاده» چه چیز مهم است؟ خود «زنم» یا ناراحتی «زنم» از باد داشتن کله شوهرش؟ چرا تار مویی که روی چهره اش افتاده و با انگشت آنرا کنار می زند و بقیه خصوصیات این «زنم» هیچ جنبه رازگونه ای از وی را آشکار نمی کند. راوی او را می خواهد یا می خواهدش چون زنش است؟ از او متنفر است؟ همسرش را دوست دارد، ولی دل خوشی از او ندارد؟ برخلاف تلاش نویسنده، آهنگ کلمات و جملات هیچ کـدام را نمی رسانند. در لحن و بیان چیزی مشخص نیست، اما در یک توصیف میانی داستان تلاشی صورت می گیرد تا اندازه ای این احساس مشخص شود. خواستم بگویم زن در هر حالتی وضعیتی متفاوت در ذهن مرد خلق می کند که در ذهن خود خانمها اینگونه نیست. تازه اگر خانمی موفق شود کاملاً از درون شبیه آقایان شود و شبیه آنها حس کند و دنیا را ببیند، آنگاه باید از خودش بپرسد من اگر عاشق مثلاً دختر همسایه می شوم، اگر پاکدامنم چه چیزی را می بینم و اگر هوسباز، چه نگاهی دارم؟ از آن مهمتر چرایی رفتارش است. چه جمله و کلماتی بر می گزیند؟ تفاوت وجود دارد، ولی سرچشمه آن از هر زنی به زن دیگر برای مردان فرق دارد. طبیعتاً زنی که برای یک مرد، خواهر یا مادر است، برای مـرد دیگر همسر و برای دیگـری تنها یک عـابر مـی باشد. چه مرد گرایش به آن زن داشته باشد، چه نداشته باشد. زن جاذبه داشته باشد یا دافعه، فرقی ندارد زشت باشد یا زیبا، بلند قد باشد یا کوتاه قد، پاکدامن باشد یا نباشد، رهگذر باشد یا مادری بدپیله. با تفاوت زنان با هم، معماهایشان تفاوت می یابد. اما قرار نیست معما دیگر نباشد. از نویسندگان مرد هم بگویم که یک طرفه به قاضی نرفته باشم. عباس معروفی رمانی دارد با عنوان » سال بلوا». ( اصرار دارند اسطوره ها را با مفاهیم روزمره پیوند دهند و روایت کنند که تاحدی موفق هم بوده اند.) راوی این داستان هم زنی است که از درون خود را مرد نشان می دهد. عشقش به مرد مورد علاقه اش «حسینا» زنانه نیست. کاملاً مردانه معشوقش را دوست دارد. از بوسه هایی عمیق می گوید که طعم خاک می دهند و یک عالم حس مردانه را از یک زن بیرون می ریزد. نمونه منتشر شده از آقایان در همین نشریه داستان «بتهوون برای ماهیها» از بن رایس است که با آن هم کار دارم.
در داستان کنار خاکی جاده وقتی نویسنده داستان را با «زنم» آغاز می کند انگار داستان قبل از اینکه شروع شود، تمام می شود.این «زنم» با آن «مادرم» فرق دارد. خصوصاً اینکه داستان برای همین «زنم» نوشته شده است .مسئله اینجاست که نویسنده بیش از «وجود» زن، «احساس» زن و احساسی که «زنم» حس می کند و سعی می کند آنرا در مردی بیروح القا کند را مهم می داند. بهترین روایت داستان، روایت از دید زن بود، نه مرد. اما هدف نویسنده این نیست. چرا؟ چون نباید زن به هیچ عنوان بازنده باشد. در این داستـان اگر راوی زن بود چه می شد؟ در آخر کار به مهمــانی اش نرسیده بود و شوهرش نیز ضمن داشتن رفتار خونسرد که واقعاً اعصاب بسیاری از خانمها را به بازی می گیرد، کسی بود که احتمالاً بعضی وقتها قربان صدقه زنش می رود. چون همانطور که داستان را خواندید، شخصیت مرد داستان در جایی از داستان تلاشی بی فایده دارد تا صدای حرف زدنش با زنش خالی از احساس نباشد که هست، ولی صدای زن سرشار از احساس است. این داستان از هر زاویه دید اول شخصی که تعریف می شد، راوی داستانش را بازنده می کرد، مگر اینکه تغییراتی داشته باشد. (باور ندارید، خودتان امتحان کنید. تمرینی بسیار عالی است برای دیدن خیلی از نکات ریزی که راحت دیده نمی شوند.) بالاخره این نکته مهم را بگویم هر مردی در قالب کلماتش از زن یا مفاهیم مرتبط با زنان، به شکل غیر مستقیم خودش را تعریف می کند. نگارش کناره خاکی جاده به خودی خود، خوب است. ولی انتخاب کلمات و ترکیبات چه؟ [داستان پیامی هم دارد که برخی به آن اشاره کرده اند. سلیقه خودم را نیز بگویم. به نظرم داستانی که در آن نویسنده برای نوشته اش هدف و پیامی در نظر می گیرد به مراتب بهتر است نسبت به بسیاری از داستانهایی که صرفاً فقط مدرن هستند. مانند داستان  «تابوتها» در شماره بهمن منتشر شد. این داستان زبان و امکانات آنرا در خدمت ارائه مفهوم مورد نظر خود بکار گرفته بود و ترجمه بسیار عالی مترجم که داستان را برای مخاطب فارسی زبان قابل ارائه کرده بود. به نکته ای که نظر خودم را جلب کرد، اشاره می کنم. اگر بدنبال یافتن روشی قدرتمند برای حذف شخصیت انسانی و یا به عبارت بهتر تغییر فرم ارائه شخصیت به مخاطب هستید این داستان را از دست ندهید. شخصیت ارائه شده در این داستان با تمام شخصیتهایی که حتی در داستانهای بزرگان این قرن گذشته و حاضر خوانده اید، تفاوت دارد. البته لطفاً دقت داشته باشید که من هیچ قضاوتی بین بهتر یا بدتر نداشتم.]

نویسنده این گونه آغاز می کند: زنم لیوان استیل را لب به لب پر می کند از آب خنک و می گوید: چه اش شده؟ عرق از سر دماغم می چکد روی پیراهنم.

[لیوان استیل را از آب خنک پر می کند و با آن نگاهش لابد می خواهد بپرسد:»این دیگه چه مرگشه؟» ولی می پرسد: «چه اش شده؟» عرقم از بینی می چکد روی پیراهنی که تا آن موقع نفهمیده بودم چرا خط اتو به خودش گرفته بود. اصلاً شوهر حساب نمی شوم که پیراهنم اتو بخورد.]
[[لیوان استیل را از آب خنک پر کرد، لب به لب. مـی دانست که اگر چیزی بگوید، چکارش می کردم! منتظر بودم چیزی بگوید و شروع کنم زیر آن آفتاب، صحرای محشر بسازم برایش. می دانم که می دانست. می دانست که هنوز چیزی نگفته بود. سرریز شده آب از دستش می ریخت روی آسفالت داغ از آفتاب و منتظر بود تا لیوان را بگیرم. عرقم در گرما بازیش گرفته بود و از سرسره دماغم می چکید روی پیراهنم. چیزی گوشه چشمش بود که نگاهش را از من فراری می داد. بالاخره پرسید: چه اش شده؟]]
[[[می داند زیاد عرق می کنم. لیوان استیل را از آب خنک پر می کند و جلویم می گیرد. گرما بهتر از نگاهش عرق را بر چهره ام می نشاند. به گمانم خبر دارد که می پرسد: «چه اش شده؟» ]]]
[[[[ خورشید و جاده به کارشان مشغولند که صدای پرشدن لیوان را می شنوم. چرا نپرسد؟ لیوان استیل را کنارم می بینم. شاید بپرسد؟ شاید نپرسد! لیوان پُرتر شده از لب به لب. می شناسمش، باید بپرسد. خوش به حال آب که دستش را برای چکیدن دارد. اگر بپرسد؟ عرقم از خجالتش، در پیراهنم گم می شود که عاقبت می پرسد.
ولی نمی پرسد: چرا اینجا؟ اصلاً نپرسید: چطور اومد تا اینجا؟ فقط می پرسد: چه اش شده؟]]]]
[[[[[همه خلقت خدا از این آفتاب فرار می کنند. لیوان استیل هم که مثل کله ام نشتی دارد. عرق و آب شرشر از کلـه ام و لیوان پایین می ریزد. پای سفره عقد که به عاقد گفت بله، خیلی حساس و خطرناک سوال پرسید که چرا اول از مادرش تشکر نکردم؟ از همان موقع، سوالاتش از روابط سیاسی آمریکا و ایران هم حساستر بود. دوباره با لیوان استیل پر از آب برگشته تا کله کچلم را کچلتر کند. آمریکا از ایران پرسید: چه اش شده؟]]]]]
حقیقت مطلب اینکه کچل و فقیر و بی سوادو عزّب و ….. هستیم. در طبقات زیرین اجتماع به سر می بریم و این طبقه زیرزمین را هم از پدرمان به یادگار داریم. پدرمان از همان عنفوان کودکی، خانه و زندگیش را از ما جدا کرد که به نظرم کار کاملاً درستی کرد. وگرنه قضیه خیلی بیخدار می شد. ما نیز از همان زمان تاکنون «انفرادی در اجتماع شهری» زیسته ایم. اگر با خودتان گفتید چه حوصله ای داشته تو این دو سال، نشسته اینها رو نوشته؟ خواستم جواب این سوال را هم داده باشم که مطلبی ناواضح نماند و شب راحت بخوابید.
به جمع بندی هر دو قسمت هم اشاره می کنم: در کناره خاکی جاده، لحن تا حدی (تکرار می کنم تنها تا حدی) در خلاف جهت داستان بود و در بی خوابی، علاوه بر لحن، برخی از توصیفات و اشاره ها بر خلاف خواست نویسنده، ایجاد تناقض می کرد. این را داشته باشید تا به حرفـه ایها هم برسم. همین جا این نوید را بدهم که باقیمانده این نوشته طولانی درباره حرفه ایهاست. چون احتمالاً خواننده های زیادی هستند که دوست دارند بدانند فرق حرفه ای با آماتور در چیست؟ از سابقه مراجعاتم به نویسنده ها و نشریات داستان چاپ کن می دانم که یقیناً خوانندگانی متعدد داستانهایی را برای این نشریه فرستاده اند تا چاپ شود، اما داستانشان به جایی نرسیده است. به همین علت خودم نیز تا حالا داستان نفرستادم. چون از پیش می دانم در دفتر این نشریه چه انبوه داستانهایی از نویسندگان نوپا وجود دارد. ضمن احترام به تمام داستانهای خوبِ آماتورها باید بگویم تفاوت وجود دارد. البته به جز در مواردی که فردِ حرفه ای آنقدر خودش را حرفه ای مـی داند که انتقاد مخاطب را به پای بیسوادی او می گذارد که متاسفانه جمعیتشان روزافزون است. این قبیل حرفه ایها وضعشان از آماتورها هم بدتر است و خیلی زود گم می شوند. از این بحث که بگذریم یقیناً هستند دوستانی که می خواهند بدانند واقعاً چه تفاوتی بین داستان یک حرفه ای و داستان یک آماتور وجود دارد؟ چه بسا در مواردی داستانی را از یک آماتور می خوانیم و آنرا می پسندیم. در مقابـل هم یک داستان نوشته شده توسط حرفه ایها را می خوانیم و آنرا نمی پسندیم. ولی بعد در کمال تعجب  می بینیم که منتقدانِ بی طرف و خوانندگان حرفه ای هم طرفدار داستانِ نویسنده حرفه ای هستند و  نوشته آمـاتور را علیرغم جذابیتـی که دارد، رد مـی کنند. واقعاً فرق نوشته حـرفه ای با آماتور در چیست؟ این جماعت حرفه ای چه نکات ریزی را وارد داستان می کند که داستانش، داستان می شود؟
 داستان «میرزا بنویس» از خانم فرشته احمدی: داستان و مثالی خوب از نظر فرم. تقریباً در همه حالات، نوشته نویسنده های حرفه ای و بزرگان و رزومه شان باعث می شود اکثریت مخاطبان حالت دفاعی بگیرند. اصلاً حرفی نمی زنند و عبور می کنند. چه داستان بد باشد و چه خوب. حرف اضافه ممنوع. البته تا حدی هم حق دارند. عبارتی برای اینجا وجود دارد که پشت سر خیلی از ظاهراً بی سوادها در همین مجالس و کنفرانسهای ادبی از ادیبان و ناموران شنیده ام. (کارگری که میان اختلاط فن آورانه دو مهندس می گوید: آقا، دسته بیلم کج شده!) خودم که اصلاً لام تا کام حرف نمی زنم. این نصیحت لال مانی گرفتن را سالها پیش از مرحوم آذریزدی شنیدم. برخلاف داستانهایش که همه را فراموش کرده ام، ولی نصیحتش یادم مانده که واقعاً و حقیقتاً راست می گفت، این از امثال ما. خواص و منتقدان نزدیک به نویسنده ها هم که سرسری و تند تند داستان را می خوانند و در آخر هم سر تکان می دهند که خوب و عالی است. چرای خوب و عالی بودن داستان نیز همواره برای مخاطب عام نانفهوم می ماند. باید بگویم خانم احمدی در مقایسه با دو نویسنده دیگر موفق شده اند از طریق لحن و فرم دلخواهشان به شخصیت داستان خودشان نزدیک شوند. (تا حدی به نویسنده و منتقد بودن خودشان ارتباط دارد.) در لانه اسکواتر نیز همین رویه را با تفاوت در نوع ساختار مورد استفاده شان در پیش گرفته بودند، در لانه اسکواتر تاکید نویسنده روی دیالوگ و لحن این دیالوگها بود. دیالوگهایی که بین مادر و دختر جریان داشت و بستر ارائه داستان را فراهم می کرد. جا دارد بگویم که از ابتدا تا اواسط داستان لانه اسکواتر را صرفاً فقط خواندم. اما از نیمه دوم و بخصوص انتهای داستانشان یاد مـی کنم که نحوه رسیدن به آن برای من خیلی جذاب بود. خوانندگانی که شماره مهر نود و یک را دارند، حتماً سری به آن داستان بزنند. البته داستان میرزا بنویس نسبت به لانه اسکواتر تا حدی جسارت بیشتری مـی طلبید.
داستان «میرزا بنویس» شخصیت محور است که نکته ایست عیان و آشکار. گفتم که شخصیت داستان میرزا بنویس از طـریق فرم و لحن و انتخاب عبارات حالت مـی گیرد. اما با این حال جملات و ترکیباتی هم در داستان وجود دارد که علیرغم جنسیت مرد راوی، بیشتر زنانه هستند. از آنها یادی نمی کنم، چون بیشتر به غلط املایی گرفتن شباهت دارد. ولی بهترین نمونه را می توانید در نخستین پاراگراف صفحه دوم داستان بیابید. اما این نکته را هم بگویم که این عبارات واقعاً کم تعداد هستند و این یکی دو تا هم از زیر دست نویسنده اصطلاحاً در رفته است. ولی برای خواننده ای که داستان را سرسری خوانده است، یقیناً آموزنده خواهد بود که تعبیر مـدنظر من را بیابد. به همین دلیل مستقیم از آن یاد نمـی کنم و به آدرسش اکتفا مـی کنم. همین نکته باعث شد داستان را دوبار دیگر نیز بخوانم. با این حال به هیچ عنوان به خودم اجازه ندادم به خاطر یک یا دو مورد تعبیر این چنینی، برداشت خاصی له یا علیه داستان داشته باشم. این تعبیرها ربطی به آنیما و آنیموس ندارد. پس برای دفاع به این دو واژه متوسل نشوید. «زنم» در داستان میرزا بنویس با «زنم» در داستان کنار خاکی جاده خیلی تفاوت دارد و نباید هر دو را با یک نگاه قضـاوت کـرد. پس این «زنم» نقدی به خودش نمـی گیرد و خانم احمدی با تشخیص خودشان زود از کنار آن عبور کرده اند که روش کاملاً درستی است. این نمونه ایست ساده از تفاوت حرفه ای و آماتور در انتخاب بستری مناسب در جهت ارائه داستان. نمونه درخشان دیگری را در آینده ذکر خواهم کرد. محیط و شرایطـی که خـانم احمدی در نظر گرفتـه اند، تا حـد زیادی مشکلات مربوط به ارائه شخصیت را هموار مـی کند. منظورم حذف عناصری مانند رفاقت، رقابت، زندگـی مشترک یا جنس مخالف و به همین ترتیب جدل و جدال با شرایطی است که نگاه و لحن خالص مردانه را برای شرح و توصیف می طلبد. (توصیف پیرمرد در بی خوابی را به یاد بیاورید.) وجود مـوارد یاد شده بستری را برای ارائه شخصیت مردها فراهم می کند که بسیار سریعتر و قدرتمندتر از نبودشان منجر به وضوح و خلق شخصیت می شود؛ اما در عین حـال نگاهـی به مـراتب حساستر و دقیقتر برای انتخاب جزئیات در جهت استفاده مطلوب در داستان مـی طلبد. به نظرم این موضوع تا حد زیادی به سابقه و تجربه خانم احمدی باز می گردد که از پدید آوردن شرایط و یا ارائه مطالبی که باعث بروز تناقض در داستانشان شود، خودداری کرده اند. این همان نمونه درخشان از تفاوت حرفه ای با آماتور است. حرفه ای از توصیفی هر چند درخشان که منجر به دوری از هدف شود، یاد نمی کند. چون داستانش را بیشتر از توصیفش دوست دارد و آینده را می بیند که توصیف مزبور باعث ضربه زدن به داستان می شود. اما آماتور با تصور اینکه توصیفش تکان دهنده و جذاب است بلافاصله آنرا وارد داستان می کند و ناخواسته در ورطه دام زیبایـی ظاهری و مقطعی مـی افتد. با اینکار یک علامت سوال ناخواسته می سازد و بعد هم از سوالی که خودش ساخته، بـی خبر مـی ماند. ناگفته نگذارم خانم احمدی مانند دو نویسنده پیشین محدودیت ۲۵۰۰ کلمـه را نداشتـه اند. این مطلب را هم خاطر نشان شوم که داستان «میرزا بنویس» به خانه و منزلـی که مـی خواهد مـی رسد، ولی از مسیر کوچه پشتی استفاده می کند. بد نیست شما هم مسیر کوچه پشتی را یاد بگیرید. دانستن همین ترفندها یکی از وجوه تمایز حرفه ای و آماتور است. بالاخره خانم احمدی که از ابتدا داور جشنواره گلشیری نبوده اند، یک روز هم مانند ما آماتور بوده اند. هر چقدر هم که پول بالای کلاسهای خلاقیت نویسندگی پرداخت کنید، این مطالب را به شما یاد نخواهند داد. شاید این ترفندها در آینده به کارتان بیاید. چه در خواندن و چه در نوشتن.
 حتماً این سه داستان را پشت سر هم بخوانید. هیچ چیز بهتر از خود داستان نمی تواند از خودش دفاع کند و یا آنرا رد نماید. سپس برای درک برخی نکات ریز حتماً بروید سراغ داستانهایی مانند ظن معتبر، دختر دایی ملاحت و روز و شب اثر بریژیت ژیرو از شماره آبان سال ۹۰. در داستان دختر دایی ملاحت حتماً توصیف پرستار آزمایشگاه و آرایش او را با توصیف صورت کرم ماسیده «بی خوابی» کنار هم قرار دهید. شکل گیری دو لحن متفاوت در نگاهی زنانه را هم در «روز وشب» اثر بریژیت ژیرو و «لانه اسکواتر» بیابید. یک نمونه بسیار خوب و حتی عالی و قدرتمند در ارائه شخصیت داستان از طریق جزئیات مورد نظرم، «غشا نازک» اثر خانم فریبا وفی است. وقتی که این داستانها را پشت سر هم خواندید، بروید سراغ داستانهای دکتر رسول ….. از سلمان باهنر و داستان صوت ربا از خانم ناجیان. هیچ کدام از این دو نویسنده عزیز را من از نزدیک ندیده ام که بگویم با آنها تعارف دارم یا از آنها خجالت می کشم. داستان خانم ناجیان در ارائه شخصیت بدون استفاده از جزئیات متناقض بسیار موفقتر است. چون با نامه نگاری پیش می رود و تاکید زیادی روی رفاقت و رقابت ندارد، تنها نامی از رفقا و رفاقتِ آنها هست. مهمتر اینکه از یکجای داستان به بعد مادرِ راوی از طریق نامه های روی دیوار انباری وارد داستان می شود. اما آقای باهنر خیلی راحت با داستان برخورد کرده اند و دکتر رسول را خیلی ساده در متن داستان کار گذاشته اند. این دو داستان را هم بخوانید. همواره سعـی کنید نـام نویسنده ها را از ابتدای داستان کنار بگذارید یا حتی آنرا تغییر دهید تا هیچ پیش زمینه ای نداشته باشید. (تا حد زیادی خودم از همین روش استفاده می کنم. اخیراً به این نتیجه رسیده ام که باید برای همه داستانها از این روش استفاده کنم و از شماره دیماه به این سو، همین کار را هم انجـام مـی دهم. عایدی فراوانی دارد. بخصوص اینکه باعث می شود پیش داوری درباره کیفیت داستانها را کنار بگذارم و ملاک قضاوتم خود داستان باشد. ) وقتی بتوانید تشخیص دهید که چرا لحن راوی داستان آقای باهنر با جنسیت داستان همسو نیست، آنگاه از داستانهای دیگر نشریه که مبنای کار خود را بر ارائه اطلاعات به صورت مستتر و مخفی بنا کرده اند، لذتی به مراتب بیشتر می برید. البته داستان آقای باهنر هم خوب و خواندنـی است، ولـی اگـر راوی در صحنه ای که سرهنگ، همسرش را در آغوش می گیرد، روی خود را از آنها برگرداند و کمی هم شرم و حیای زنانه، چاشنی توصیف این صحنه کند، داستان و شخصیت نخست آن از نظر شما چقدر دچار تغییر مـی شد؟ اگر راوی زنی است پررو، خب باید اشاره ای غیر مستقیم داشته باشد بر نگاه و رفتار گستاخانه خود نسبت به سایر زنها. سوال اینجاست که آیا این تغییرات داستان را بهتر می کرد یا بدتر؟ خواستم توجه داشته باشید که اینها تنها قطراتی هستند از اقیانوس امکانی که پیش روی نویسنده و مخاطب اوست. امکانی که نامش را زبان می گذاریم. امکاناتی که باعث می شود ادبیات رفیعترین قله را بین همه هنرها داشته باشد و بقیه هنرها از شیب دامنه های کناری این قله استفاده کنند. فراموش نکنیم تمام داستانهای یاد شده بالا حتی از نظر اینکه نکته ای بیاموزیم، و یا صرفاً داستان بخوانیم با ارزش هستند. نکاتی که یادآور شدم، جنبه هایی از داستانهاست است که همواره وجود دارند، اما کسـی آنها را نمـی بیند یا بهتر بگویم که نمی خواهد ببیند. این ندیدنها بخصوص در سبک به اصطلاح مینی مالیسم امروز ما رواج یافته که منتقدی پر و پاقرص و قدرتمند چـون استاد محمود دولت آبادی دارد. البته برای مثال آوردن می توانستم از کتب بازار استفاده کنم، اما این گونه مثالها را کنار گذاشتم.
داستانهای صوت ربا و دکتر رسول … اثر آقای باهنر را در داستان همراه شنیدم و قسمتهایی از آنها را برای خودم روی کاغذ نوشتم تا به خاطر شنیدن صدای خود نویسنده ها دچار سوتفاهم نشوم. خانم ناجیان شرایطی را در نظر گرفته اند که می تواند بستری بهتر و خلاقانه تر را برای ارائه داستان فراهم کند. (منظورم نامه نگاری پدر و مادر در زمان بروز جنگ بین یادآور و از یادبر است.) اما آقای باهنر از فراهم کردن شرایطی غیر خطی که با شرایط سر راست فعلی فاصله داشته باشد، خودداری کـرده اند. چه در ارائه شخصیتها و چه در تعیین خط مشی واضحی که برای خواننده مشخص کنند، شخصیت پردازی در داستان ایشان جایی ندارد و به همین دلیل داستان را بدین شکل راحت روایت کرده اند.  متاسفانه مکتوب این داستان را نداشتم.

خواستم از ذکر مطلب زیر که آنرا در کروشه آورده ام خودداری کنم، با اینحال در آخرین لحظات تصمیمم عوض شد. دلایل ذکر آن در خود نوشته آمده است.

[[[ بپردازیم به داستانهای مورد اشاره خودمان: خواستم بدانید برای اینکه نکته ای بیابم و یک جانبه قضاوت نکنم خودم را به زحمت انداخته ام. بدون زحمت کشیدن حتـی می توان خـدا و الله را در خلقتش محکوم کرد. چه رسد به ایـن نشریه و دست اندرکـاران و همین طور نـویسندگان داستانها . مطلبی که در زیر خواهد آمد، می تواند به شکل جدی برای تمرینِ نوشتنِ شما و از همه مهمتر راه اندازی انگیزه قضاوت شما مورد استفـاده قرار گیـرد. نیک می دانم که خودم حرفه ای نیستم و ادعایش را هم ندارم. لطفاً توجه داشته باشید که موارد ذکر شده تنها ماده خام هستند، شاید راههای دیگری در ذهن شما و یا نویسنده وجود داشته باشد که چه بسا از این راهها بسیار قویتر باشند. خوبی این روش اینجاست که از فضای نقد مرسوم فاصله می گیرد و تاحدی به نقدهای منتقدانی نزدیک می شود که به شخصه قبولشان دارم. باز هم تاکید دارم نوشته من نقد نیست. هرجا که مطلبی از این دسته منتقدان ببینم سعی می کنم بادقت بخوانم. به نظر خودم زمانی نقد یک داستان، ارزش خواندن دارد که راه حل و یا اشاره ای صریح و روشن به ضعفهای داستان داشته باشد، در نقدهای مرسوم خود منتقد عقب می ایستد و از همانجا سنگپرانی می کند یا دسته گلِ ئیسم دار شوت می کند که بر سر داستان بنشیند. اگر نقدها با فضای کنونی خود تفاوت پیدا کنند و بیشتر به داستان نزدیک شوند، آنگاه حتی اگر جزئیات مورد اشاره یا راه حل منتقد، بد باشد باز هم دو فایده برای خواننده دارد: نخست اینکه از مقایسه راه حل با خود داستان می تواند بداند که اشکال واقعی در کجاست و سلیقه وی رشد می کند. چون می تواند قاطعانه از داستان در مقابل نقـد دفـاع کند و منتقد را به سود نـویسنده و نشریه کنار بزند، دوم اینکه منتقد نشان مـی دهد و اثبات می کند که تند تند داستان را فوروارد نکرده تا فقط ایراد پیدا کند یا بگوید داستان فلان و بهمان است. چون در این حالت هم نویسنده و هم ناشر و هم خواننده حق دارند بپرسند به چه حقی داستان را فلان و بهمان می دانیم. ایرادگیری که هنر نیست، خلق اثری پر از ایراد نسبت به ایرادتراشی خشک و خالی به مراتب ارزشمندتر است. همانطور که آقای اسلامی در بخش ترجمه گفتند که چقدر این روزها ایراد گرفتن و اشکال پیدا کردن راحت شده است! 
سوالی که پیش می آید این است که آیا راهی وجود دارد تا لحن و توصیفات به کار رفته در داستانها که دلخواه نویسنده هستند تغییر نکند، اما شکل ارائه شخصیت تغییر کند؟ جنبه مثبت وجود چنین پاسخی برای این سوال در حفظ رضایت مخاطبان راضی سابق خواهد بود. (قضاوت درباره بهتر یا بدتر شدن حاصل کار با شما)
بی خوابی: داستان را بسته به نیاز می توانیم از دید یک ناظر بیرونی که در متن داستان اشاره صریحی به او نمی شود، روایت کرد و یا اینکه زاویه دید روایت را خیلی عادی بالای سر شخصیت نگاه داشت. (به نظرم بهتر است این ناظر یک دختر دانشجو یا مسافر باشد که به او اشاره نمی شود. چون تنها لحن را لازم داریم نه خود یک شخصیت مجزا به نام راوی. این روش مفیدتر است، چون فـردیت نویسنده را راحتتر و بهتر وارد داستان مـی کند.) برای القای حسی که مورد نیاز است از چند نکته و توصیف استفاده می کنیم. تقابل سرعت بیرونی و رخوت داخل اتوبوس، بیدار شدن مسافران در نزدیکی مقصد، نوع خاص خوابیدن مسن ترها نسبت به جوانان، جای کم برای نشستن و خوابیدن که به نظرم خیلی مهم است، بخصوص برای آقایان، چون خانمها که جثه ای ریزتر دارند می توانند راحتتر بخوابند، (البته اگر بخوابند.) عبور اتوبوس از کنار شهرها در شب هنگام و آن همه روشنایی ریز، رخوت تمام و کمال که بعد از چند ساعت پدید می آید، دستشویی و مکافات آن در سفر اتوبوسی، طلوع خورشید در اتوبوس که با همه جا فرق دارد، تصاویر محو برای ارائه پیشینه شخصیت و نفوذ به دنیای درونی ذهن وی، چندین و چند راه دیگر… با این روش به شیوه ای اصولی می توان از عباراتی که مد نظر نویسنده است، برای ارائه شخصیت و داستان استفاده کرد، گرچه در آن شرایط نیز کاری بس مشکل پیش رو دارد، چرا که باید بداند من و فردیت خودش را کجا وارد خط مقدم داستان کند و کجا عقب بکشد. اما حداقل راهی برای ارائه جزئیات داستان مطابق میل خود دارد. (مقاله جان برجر که در شماره مرداد منتشر شد را مدنظر دارم.) نویسنده از این طریق براحتـی مـی تواند لحن و توصیفات لطیف مورد نظر را به کار بگیرد و با این حال این جزئیات، تعارضی با شخصیت دلخواه نویسنده ایجاد نکند. جالبتر اینکه از این طریق ارائه توصیفات پیشین با کمی تغییر نویسنده موفق می شود رضایت مخاطبان راضی پیشین خودش را همچنان داشته باشد.
میرزا بنویس: روانشناسی شخصیت و زبان دلخواه نویسنده اهمیت فوق العاده زیادی دارند. هر دوی این نکات باعث می شوند این داستان ارزش زیادی داشته باشد که به احتمال، عـده زیادی از مخـاطبان این جنبه ها را ندیده گرفته اند. (شاید چون داستان نچسب بوده است.) غیر از روایتی که همه جا همراه راوی باشد توجهم به این جلب شد که روایت را داخل اتاق نامه ها نگاه دارم. استفاده از انبوه اعلانهای روی دیوار که بتوان با زیاد کردن حجم این اعلانها جنبه ای از شخصیت را رساند. بخصوص اینکه می خواهیم به زبان دلخواه خانم احمدی برسیم. یعنی زبان مملو از کلمات اداری و بی روح که از آنها با هزاران راه می توان روحی متحرک خلق کرد. حتی می توان گریزی به طنز مدنظر نویسنده داشت. (استعمال دخانیات در ساعات اداری ممنوع بوده و در قبال آن پیگرد وجود داشته و متعاقب این امور از پیگیری امور ارباب رجوع معذوریم ، ساعت کاری جهت مراجعه در رفع تشکیک مسائل و ابهامات فلان و بهمان، موجب امتنان خواهد بود بعد از خروج درب را ببندید و از ازدحام پیرامون موارد مطروحه و مشروحه در نسخ رسمی خودداری به عمل آورید. پیش از انتشار اسناد و خروج اسناد از چاپگر بانوی منشی از اظهار نظر جداً بپرهیزید تا در سرعت رسیدگی تسریع ایجاد شود و … ) شک و شبهه درونی شخصیت را می توان با دفعات زیاد خروج و بازگشت او به اتاق نشان داد. برای خاطره پردازی و ساخت پیش زمینه شخصیت روش نویسنده مطلوب است. ولی در ادامه هر دو نامه داستان باید با متن کوتاهشان نگاشته شوند. چرا که بذر انگیزه آخرین کار شخصیت همین جا ریخته می شود. در دو نامه باید تفاوت بسیار کوچکی وجود داشته باشد که خواننده متوجه آن شود و همین کشف مستتر خواننده را در آینده مشعوف خواهد کرد. می دانید که خواننده جماعت از کشف جنبه های مخفی لذت زیادی می برد و همین نکته ساده داستان را در ذهنش جاودانه خواهد کرد. حالا با این روش می توان رسماً ربیعی را وارد داستان کرد. چون با استفاده از حضور او زمینه ای سریعتر و قدرتمندتر در جهت پرداخت شخصیت راوی خواهیم داشت. رابطه ای که زمانی در گذشته واقعاً رفاقت بوده و حالا تغییر شکل یافته است. رابطه خاصی سرشار از حسادت و دشمنی بین ربیعی و راوی خلق می کنیم که برخلاف ظاهری چاپلوسانه، در ذاتش کثیف و موزیانه است. سپس برای فرار از کلیشه شدن داستان، ربیعی را زودتر به خانه اش می فرستیم. (مـی توان هزار دلیل برای این امر ذکر کرد.) بخش آخر داستان بسیار مهم است. از پنجره اتاق خروج و ایستادن شخصیت در ایستگاه روایـت خواهـد شد. تردیدی که ناگهان به قطعیت تبدیل خواهد شد را می توان در قالب نگاههای بریده بریده شخصیت به پنجره نشان داد. در نهایت هم شخصیت به شرکت باز می گردد و با ارسال نامه دوم به کارفرما از ربیعی انتقام می گیرد. وقتی دوباره به ایستگاه می رود متوجه خواهیم شد که پاکت نامه داخل جیبش تغییر یافته است. حالا می_ توانید قضاوت کنید. من هم قبول دارم که داستان با همین وضعیت کنونی که خانم احمدی به کارگفته اند، کاملاً موفق است و نمره قبولی را می گیرد. اما مسالـه اینجـاست که در روش مورد اشاره من نویسنـده براحتی می تواند دستیابی به چند هدف را تامین کند. اول اینکه جزئیاتی را که من در نوشته ام عدم حضورشان را یادآور شدم با لحنی که اصلاً مردانه نیست، وارد نوشته کند، دوم اینکه سبک دلخواه خود را حفظ کند، سوم نیز فردیت خودش را به شکل مفید وارد داستان می نماید و از همه مهمتر اینکه داستان را برای مخاطب خاص و عام جذابتر کند. چون نیازی نیست ادعا کرد منِ نویسنده و فردیت وی به شکلی در داستان حضور دارد که باعث دورشدن از هدف داستان می شود. گرچه در روایت سوم شخص باز هم کار واقعاً مشکلی پیش روی نویسنده است. فرض وجود کمال محال است، ولی نیل به کمال که محال نیست. این تنها بحثی بود برای اینکه نشان دهم قوه قضاوت افراد و حتی شخص نویسنده و اعضای تحریریه داستان برای من اهمیت دارد، هم اینکه نویسنده و شما و بقیه بدانید که نخواستم روی هوا بگویم فلان بود. مطمئنم دیگرانی هستند که راههایی به مراتب بهتر از من در ذهن دارند. اصلی ترین هدف من این است که خوانندگان رویه قاطعتر و جذابتر و مسئولیت پذیرانه تری را برای ارائه نظراتشان در بخش بازتاب در پیش بگیرند. با این روش این نشریه واقعاً به آنچه می خواهد نزدیکتر می شود. اول اینکه داستان و مطالعه را به شکلی جدی وارد زندگی مردم کند و مقبولیت بیشتری بین عامه مردم داشته باشد. دوم و مهمتر اینکه نویسندگان نیز به مراتب دقیقتر از گذشته در معرض ارزیابی خوانندگان خود قرار می گیرند. زیرا متوجه می شوند چرا یک دسته از خوانندگان توانستند با داستان ارتباط برقرار کنند، دیگران نتوانستند و در نهایت اینکه عده ای از مخاطبان که داستان را غیر قابل هضم می دانند، نکات جزئی داستان را متوجه شده و موفق به کشف منظور نویسنده و تحریریه می شوند. حالا به سراغ داستان فوق العاده استاد دروغهای کوچک بروید و سعی کنید شگرد نویسنده را در جهت ارائه احساس حقارت و عقده شخصیت نخست داستان دریابید. ایـن داستان نمونه ایست ساده و البته درخشان از شگردهایی که یک حرفه ای در دستچین کردن اتفاقات عادی زندگی روزمره برای ارائه جنبه ای خاص از شخصیت مورد نظرش بکار می گیرد. ]]]

داستانهای خارجی:

حالا داستانِ بن رایس: داستانی که در آن از ترفندهایی متعدد استفاده شده و اطلاع از آنها قطعاً به کار همه می آید و حتماً برای شما نیز جالب خواهد بود. چرا که در نظر سنجی هم، داستان محبوبی شد. راوی داستان درست انتخاب شده است، ولی می گویم رایس این داستان را صرفاً با تکیه بر نامش نوشته است آن هم برای ارسال پیامی اخلاقی و البته دریافت نامه های هواداران بانویش. علت موفقیت نسبی داستان را باید در اتفاقاتِ جالب و تازه داستان و تاثیرگذاری آن در زندگی راوی جست. اما اکنون به نکاتی از این داستان که باعث می شود داستان برای یادگیری بسیاری از مطالب مناسب باشد اشاره می کنم. راوی که از اساس و بنیاد مرد است. واژه هایی چون «پدرت» را کنار بگذارید و پاراگراف میانی صفحه ۹۱ را بخوانید. بعد بروید سراغ پاراگراف میانی صفحه ۹۲. حتماً این پاراگرافها را بدون در نظر گرفتن کلماتی چون «پدرت» بخوانید. سپس به سراغ باقی داستان هم بروید. سعی کنید برای لحن داستان در ذهن خودتان گوینده بسازید. حالا خودتان قضاوت کنید این گوینده زن است یا مرد؟ یک نمونه ساده و آموزنده و بسیار عالی برای آنهایی است که می خواهند راحت بفهمند لحن موافق و یا مخالف بسط داستان چیست. سلیقه دوستانی که داستان بن رایس را پسندیدند ، محکوم نمی کنم. چرا که خودم نیز با آنها کاملاً موافقم که داستان خوبی است. اما چند نکتـه را عنـوان مـی کنم تا بگویم چه خبر است. خوشبختانه اکثر مشتریان این نشریه خانم هستند، خود خانمها با حس ششم رادار مانندشان قضاوت کنند، کمتر خانمـی است که غیبت هووی احساسـی خود را در یک نگـاه تشخیص ندهد. پـاراگراف نخست را مـی گویم. از ترجمه خوب مترجم نیز یاد کنم که واقعاً به کمک داستان آمده و تا حدی از مردانه بودن روایت کاسته است. این شکلِ ورود به داستان توسط نویسنده چه انگیزه ای را می رساند؟ غافلگیری یکی از ابزار جدی حرفه ایهاست. یک نمونه بسیار خوب دیگر را هم در آینده ذکر خواهم کرد. وقتی عنصر غافلگیری در ابتدای داستان استفاده می شود، بدانید به احتمال زیاد نویسنده از اینکه دستش رو شود ابا دارد، پس با غافلگیری ذهن شما را روی همان نقطه ای متمرکز می کند که لازم دارد.
حالا نکات ریزتر: به نظر خودم بن رایس از اینکه نمی تواند از روایت اول شخص استفاده کند، مطلع بوده است. پس چکار می کند تا روایت مردانه خودش را زنانه جلوه دهد؟ موضوع داستان را به طور کامل درباره یک مرد یعنی پیت قرار می دهد، با واژه هایی چون «پدرت» که غیر مستقیم یعنی «من مادرت هستم که با تو حرف می زنم، پس زن هستم»، خودش را به آنچه می خواهد نزدیک می کند. ریتم تکرار کلمه «پدرت» نیز تا حدی حساب شده است، هر جا داستان از اتفاقات فاصله می گیرد تکرار «پدرت» شروع می شود، هر جا که داستان اتفاق دارد و اصطلاحاً راحت پیش می رود تکرار کم می شود. (این نوع حرفه ای گری را در میان آثار کشور خودمان کمتر دیده ام. چون یافتن ریتم تکرارها به این راحتیها نیست.) از همه مهمتر شکل روایت داستان است که گویی مکالمه وار است. خاطرِ شما هست که گفتم نمی توان به دیالوگ زیاد ایراد گرفت؟ چون بالاخره همه ما از زبان همسر یا جنس مخالف خواهر و برادرمان دیالوگهایی متعدد شنیده ایم که برخی مواقع نمی توان خط کشی مردانه و زنانه برای آن قائل شد. برخی مواقع هر دو جنسیت از جملات و تاکیدات مشابهـی استفاده مـی کنند. کلک و شگرد بن رایس را می بینید؟ با اینکه داستان مکتوب است، اما حالتی شناور با تاکید روی فرم دیالوگ محور دارد. حالا اگر منتقدی بگوید چرا راوی زیاد زن نیست بن رایس به سرعت موضع می گیرد و مـی گوید: اینها صحبتها و دردلهای مادری سختی کشیده است با فرزندش که همه چیز را در همین لحظه بر زبان می آورد و به همین دلیل حوصله فکر کردن برای ارائه توصیفات را ندارد. یک نکته جالب دیگر: به ابهاماتی که در نامعلوم بودن شنونده یا خواننده بتهوون برای مـاهیها از سوی نـویسنده بکـار گـرفته شده است، دقت کـرده اید؟ ولـی همین قدر بگویم که بن رایس مـی خواسته خودِ شما را در ناخودآگاهتان به عنوان شنونده (شاید هم خواننده) درددل مادر قرار دهد. با این حساب شما خودتان فرزند خیالی مادر خواهید بود و تمام حواس خود را روی سختی هایی که مادرتان متحمل شده است، می گذارید و به سرعت همذات پنداری می کنید. متوجه شدید که چقدر زود داستان با شما ارتباط برقرار می کرد؟ از سرعت حیرت انگیز برقراری ارتباط خودتان با داستان واقعاً لذت بردید یا نه؟ این هم یک جنبه از حرفه ای گریست که البته تسلط بر جوانب متعددی را لازم دارد. مثل روند شروع داستان و تکرار عبارات شاخص و استفاده از جزئیات پررنگ که بسیار مهم هستند. چون این شکل از جذب همذات پنداری برای داستان حکم تیغ دولبه را دارد. به عنوان مثال کافی است که ریتم داستان کمی کند یا تند باشد، در نتیجه بجای همذات پنداری تنها مسخره بازی و پوزخند نصیب داستان می شود. حالا نکته دیگر: داستان چگونه تمام مـی شود؟ با کلیشه بودن پایانِ داستان کاری ندارم. چون در حال حاضر همه پایانها تا حدی کلیشه اند. راوی اِما را می بیند، ولی نویسنده به سرعت او را غیب می کند و فراری اش می_ دهد. (باید بدانید نویسنده اینجا خودش را از چالشـی درست و حسابی فراری می دهد نه شخصیت را.) با روشی دیگر داستان را تمام کنید، مثلاً راوی دنبال اِما برود. اِما از روی حسادت نمی خواهد با راوی رو به رو شود. چرا که می داند برخلاف زندگی خودش یعنی اِما، زندگی راوی داستان سر و سامان گرفته و از وجود ماهیها زدوده شده است. پس اِما بلافاصله وارد یک مغازه می شود. وقتی راوی هم وارد آن مغازه می شود، متوجه می شود حال اِما خوب نیست و به شکلی رفتار می کند که بدانیم از دیدن راوی معذب است. با این حـال یکباره متوجه می شویم هر دو وارد مغازه آکواریـوم شده اند. به این می گویند یک نمونه از چالش که سخت است نـویسنده ای از پس آن بربیاید. چرا که باید اِما و راوی را از درون کنکاش کند و برای این موضوع لازم است که خود نویسنده زن باشد. منظورم عوالم بسیار خاصّ خانمها مانند حسادت و بیرحمی است که برخی مواقع در تضاد و تقابل با دلرحمی قرار می گیرد. چون می دانم که برخی مواقع این تضاد به شکلی جدی برای خود خانمها نیز، معما پدید می آورد. از خودشان هم بپرسـی مـی گویند «نمی دونم» امـا باید زن باشی تا عـالم آنها را درک کنی. شاید خود خانمها بتوانند این احساسات متناقض خود را تـوصیف کنند، اما قطعاً نمـی توانند یک تعریف مشخص از احساس خودشان در این شرایط ارائه دهند. نویسنده حرفه ای مانند بن رایس در این شرایط چکار می کند؟ اِما را وارد پایانِ داستان می کند تا شما  کنجکاو شوید. از آن گذشته توسط خیل منتقدان نیز متهم نشود که داستان را خنک تمام کرده است. بعد هم اِما را غیب می کند تا هم خودش را راحت کند و هم شما در شیرینی پایان خوش داستان همچنان غوطه ور باشید. پس دیگر کاری با جزئیات ریز پرداخت داستان ندارید. به این می گویند پایان بندی یک حرفه ای که در آن تمام دردسرها را پاک کرده است. آماتور معمولاً فقط یک جنبه را می بیند و ناچار می شود از بین دو گزینه یکی را انتخاب کند: پایان خنک نباشد و یا همه چیز خوب تمام شود؟ اگر یک آماتور بخواهد از پایان بندی رایس استفاده کند، مطمئن باشید با انواع اتهامات از قبیل ادعای بزرگ بودن روبه رو می شود. بن رایس که از ابتدا نویسنده طراز اول بدنیا نیامده است. البته من هم معترفم بتهوون برای ماهیها داستان واقعاً خوبی است، دشمن خوب نسبت به دوست نادان قطعاً معلم بهتری است. حداقل اینکه به یک دشمن خوب می بازم. این همه نکته را کجا می توانستم پیدا کنم؟ وقتی روندی که صرفاً در پی دریافت نامه های هواداران بانو نباشد را در نظر بگیرید، متوجه می شوید این داستان پرداختهای دیگری را در بستر خود دارد که به ذهنم رسید. اما اگر فقط همذات پنداری غلیظ شده را هدف داستان بپنداریم، ناچار باید بن رایس را تایید کنیم.
یقیناً در خوانندگان عده زیادی هستند که برای نشریه داستان فرستاده اند و داستانشان به جایی نرسیده است، در حالیکه وقتی شماره های آتی داستان را خریده اند، داستان خود را بسیار شبیه داستان یکی از حرفه ایها یافته اند. بعد هم از خودشان می پرسند چرا داستان حرفه ای چاپ شد، ولی داستان ما به جایی نرسید! خود من به هیچ وجه به خودم اجازه ندادم برای این نشریه داستان بفرستم. این موضوع سوژه اصلی نوشته آتی من درباره داستانی دیگر است. داستانی که این همه وقت منتظر بودم نکته ای درست و حسابی درباره آن بخوانم. «بلیت بخت آزمایی» از اگوستین فرناندزپاز:
داستان در شماره آبان ماه منتشر شده بود، آنرا دوباره بخوانید. گره گشایی شرلوک هُلمزی (فیلمهای شرلوک هلمز را می گویم که در پایان همه چیز بر ملا می شود.) این داستان را با گره گشایی مشابه  «بچه_ ها» از فردیناند فون شیراخ در شماره بهمن ماه از نظر تکنیک پرداخت و نه روایت صِرف مقایسه کنید. (چه شانسی داشتم که تمام مواد اولیه نوشتـه ام را خود نشریه تامین کرده است!) فون شیراخ نسبت به فرناندز پاز کمتر حرفـه ای است و کمتر جایزه برده است، به همیـن دلیل وسواس بیشتری به خرج مـی دهد که از پرداخت کاملتر روایت داستانش واضح است. (دقت کنید که نگفتم «بهتر»، بلکه گفتم «کاملتر») من خودم از چنین پایانهایی لذت می برم، اما به شرطی که سرسری نباشد و فکرم را به کار بیندازد. نمی دانم کسی از داستانِ فرناندزپاز انتقاد یا حمایت درست و حسابی داشته یا نه، ما که منتظرش بودیم و چیزی ندیدیم. به نظرم داستان برای رده سنی خاصی نوشته شده است. در غیر این صورت اگر رده بندی سنی را در نظر نگیریم، با داستانش مـی خواهد بگوید: «بچه جـون، زندگـی خیلی مشکله و عـالم هپروت رو بذار کنار، نمـی تونی به هر چی می خوای برسی!» که باید بگویم همه خوانندگان این نشریه با سن و سالی که دارند این مطلب را مدتها پیش آموخته اند. خودم که از سه سالگی این آموزش را به صورت کاملاً عملی در بستر زندگی فوق العاده خاصِ خودم فرا گرفته ام. گرچه اشاره ای به رده سنی نشده و همین نکته باعث تردید من است. در طی فضـاسازیهای داستان،  نویسنده با سرعت هر چه بیشتر از دست سختی هایی که می تواند در داستـان پیش بیاید خودش را کنار می کشد، گویی می خواهد داستان را در یک سطح معین، شناور نگاه دارد. (حتماً قسمتی را که در آن دانیل تصمیم می گیرد به سراغ دخترها برود را دوباره بخوانید، بعد هم ببینید که دانیل چطور مایوس می شود و با این حال عکسهای بعدی را پیدا می کند. حتماً بهتر متوجه منظورم می شوید.) حتی نمی توان گفت داستان ساده و بی شاخ و برگی است. چرا که برای همراه کردن خواننده از ابهامهای خاص خودش استفاده می کند. آخر داستان و روایت دیانا که گره گشایی بازی تقدیر و چرخ گردون است. این روایت ساده نیست، نام و لقبش با شما. داستان ساده خوان داستانی است مانند «حمله به بوداپست» یا «راه افتخار» که من نیز همپای بقیه خوانندگان معتقدم که خیلی خوب و حتی عالی بودند. نکته بهتر آنکه مقاله آقای گلشیری در شماره بهمن را بخوانید و بعد برگردید این داستان را بخوانید. نتیجه گیری حکمت آموز داستان در پایان بخش مربوط به دانیل کلید نوشتن داستان از سوی نویسنده است. چند صفحه داستان نوشته تا نصیحتمان کند که به خودی خود بد نیست، ولی با این حال چون می_ خواهد قضیه لوث نشود از دیانا و حکایت او استفاده می کند. فرناندزپاز چون حرفه ایست این کار را انجام می دهد. اما اگر یک آماتور این کار را انجام دهد، بیچاره خطاب خواهد شد، چون احتمالاً تکنیک ندارد. کل مطلب مربوط به داستان آقای فرناندزپاز را به این خاطر نوشتم که تفاوت بی نامی و صاحبنامی را عنوان کنم. حتی اگر این داستان را برای رده سنی خاصی نوشته شده باشد، باز هم سوژه خوبی است برای فهم تفاوت بخت و اقبالی که اندازه ابعاد نام انسان برای صاحبش به ارمغان می آورد. بسیاری از نوشته های ساده و درخشانِ بزرگان که حتی بعضی وقتها جایزه می برند و مرتباً نام خالق خود را بزرگ و بزرگتر می کنند، چنانچه نامی گمنام را به عنوان نویسنده یدک بکشند، جز شکست ارمغانی ندارند. یاد آیین نوروزی و داستان شمالِ ایشان در شماره ویژه نوروز افتادم. بالاخره حرفه ای هستند و طلای المپیاد نصیبشان شده. دانشجوی کارشناس ارشد پژوهش هنر هم هستند که دیگر دهان من یکی را که می بندد، بقیه مخاطبان را نمی دانم. این مطلب از داستان شمال را نوشتم که کسی متهمم نکند فقط از خارجیها یاد می کنم. این همه از عالم حـرفه ایها گفتیم، یکبار هم مظلومیت آماتورها را خاطر نشان شویم که هرچند تلخ است، اما حقیقت دارد. شباهت خاصی بین داستان شمال و بلیت بخت آزمایی وجود ندارد. تنها شباهت هر دو داستان این است که اگر نامی گمنام را به دنبال خود به عنوان نویسنده داشته باشند، به اینجا نمی رسند. از سوی دیگر باید به تحریریه حق داد که در موارد مشابه از داستانهای حرفه ایها استفاده کنند. چرا که ایـن داستانها انتقادات کمتری را به خود مـی گیرند.
 شاید بگویند» خودت چی بلدی؟» داستانی فرستادم و قضاوت خواهم شد. اگر هم داستان به جایی نرسید که متوجه می شوم طبلی هستم با آوازی که از دور خوش است. البته بگویم که به خاطر زندگی خاصّم چندان به اینترنت دسترسی ندارم، این نوشته را نیز با یک دستگاه لپ تاپ دیزلیِ مجهز به موتور ماک و کوماتسو تراکتوری نوشتم که به اینترنت وصل نیست. نظرخواهی را نیز خواستم که با کافی نت و در کنار کارهای اینترنتی دیگر خودم راه بیندازم که قسمت نشد. به همین دلیل از چند و چون کارگاه مجازی این نشریه بی خبرم و احتمالا حضور در این کارگاه برایم مشکل باشد. (خودمان را تحویل گرفته و بالای مجلس در کنار روسای مجلس می نشانیم.  مخلص تک تک اعضای تحریریه هم هستیم. باور کنید اگر خاطرتان را نمی خواستیم چیزی هم نمی نوشتیم.)
 امیدوارم آنچه خواندید تاحدی برای شما فایده داشته باشد. شاید خسته شده بودید از این مخاطبان بگویند خوب بود، به دلم چسبید یا نچسبید، بالاخره شما هم نان را به همان قیمتی می خرید که ما می خریم و بچه هایتان هم در خانه کلی خواسته و توقع دارند. زندگی به غیر از عمر آدم و شیره وجود هر فرد قربانی اش، هزینه های دیگری نیز از انسان طلب می کند و ارث پدرش را از آدم می خواهد. دردسر که فقط مال ما نیست. چه بسا شاید دردسر شما بیشتر باشد. سر و کار داشتن با طیف وسیع مخاطبان و سلایق متعدد واقعاً دشوار است.
این‌جا هستید: داستان » بلاگ داستان » اخبار داخلی » اعلان » بازتاب » نامه‌ی هجده‌هزار کلمه‌ای
« مطلب قبلی:
مطلب بعدی: »

۱۰ دیدگاه در پاسخ به «نامه‌ی هجده‌هزار کلمه‌ای»

  1. اچ بی -

    از اینکه به خودم میگم خواننده و مخاطب پر و پاقرص داستان خجالت کشیدم!!
    واقعا خسته نباشید آقای هاشمی، شما جور ما هم کشیدین!

  2. خاطره -

    وای که چه دل پری داشتی برادر!!
    من که نامه ات را در چند سانس خوندم . پیرم در اومد تا تموم شد..
    مفید بود صد البته !!

  3. شادی -

    یک ساعت طول کشید تا بخوانم . متأسفانه برای اینکه قسمت آخر را بهتر بفهمم باید به داستان ها مراجعه کنم و باز بخوانم. با آقای هاشمی موافقم و خوشحالم که میشه به این سادگی و با این دقت بدون اصطلاح های رنگ به رنگ و ادای روشنفکر ها را درآوردن نقد کرد و تأثیر گذاشت. باید فرصت نویسندگان آماتور و حرفه ایی تناسب داشته باشه و اتفاقا با چاپ آثارشون در معرض نقد قرار بگیرند. اگر هم مخاطب و هم تحریریه و هم نویسنده انقدر دقیق باشند و به وجوه دیگر این مثلث اعتنا کنند، داستان هیچوقت به پایان نمی رسد. آفت فرهنگ و ادبیات و جامعه ی ما همیشه روشنفکران خودشیفته ی پر مدعا بودند!

  4. تهمینه زاردشت -

    پراكنده خواندم اما به نظر پرت مي ايد اين حرف ها… قصد قضاوت ندارم البته بالاخره زحمت كشيده اند….

  5. بنفشه -

    واقعاً آفرین به این همت اون هم برای کسی که به قول خودش اینترنت هم در دسترسش نبوده.
    من با اینکه می دونم دریافت بازخورد هر کاری چقدر برای دست اندرکاران اون کار مهمه بارها خواسته ام بنشینم و در مورد مطالب «داستان» نظرمو بنویسم ولی هر بار کمبود وقت رو برای خودم بهانه کرده ام.
    کوتاهی مرا اون هم درباره نشریه ای که حقیقتاً دوستش دارم ببخشید.

  6. جواد ماهر -

    سلام
    خوشم آمد. می دانید که من بیشتر مخاطب بخش غیررسمی مجله یعنی روایت های ام. چیزهایی که در این مورد نوشته بودند خوب بود و به درد بخور. دوباره هم باید بخوانم. نقدشان به فضای مطالعه و مطبوعات هم جالب بود. دلی نوشته بودند. یک حسی را در آدم تحریک می کرد که وادارشدم به نگاه کردن از زاویه ای دیگر به قضایا. ممنون.

  7. میس راوی -

    من با حوصله و دقت بالا تمام متن رو توی سه ساعت خوندم برام جالبه که یکی اومده نوشته پرت بود! بله برای همین طور نگاه کردنه که ما الان اینجا هستیم، متن آقای هاشمی به معنای واقعی کلمه نشون دهنده خوانش عالی ایشون و دقت بالاشون هست و همچنین میتونم بگم که ایشون «خواننده»ی واقعی همشهری داستان هستند نه من و امثال من که فقط بلدیم ایرادات سطی بگیریم.
    من خیلی یاد گرفتم از نقدها و نوع کنکاشی که در مورد داستانها داشتند و حتا با آقای ماهر هم مخالفم که نوشته‌اند دلی بود. ببخشید ولی در دلنوشته چنین مواردی نمی‌گنجه که فردی تمام بازخوردی که از خوندن دوسال مجله به دست آورده رو به این صورت تحلیل کنه.
    من به اندازه‌ی خودم می‌گم که زحمت فوق‌العاده‌ای بود که اگر اینطور نبود تحریریه براش یک پست جدا نمی‌گذاشت.

    برای من این متن چیزهای خوبی برای آموختن داشت. امیدوارم روی داستان هم به همین اندازه تاثیر گذاشته باشه.
    ممنون از شما و آقای هاشمی.

  8. کیا. -

    نقد یعنی این! نه کلمه‌های قلمبه‌سلمبه که آدم باید حینِ خوندنِ نقد یه فرهنگ‌لغت هم کنار دستش باشه. :دی
    ممنون از آقای هاشمی؛ خیــلی‌ممنون.

  9. الف -

    چی میشه گفت جز یک خسته نباشید درست ودرمان.دمتان گرم با این وقت و حوصله و دقتی که گذاشته اید پای این کار.حقاً دمتان گرم اقای هاشمی.خدا قوت به قلم و بازو و فکرتان بدهد.من که منم و فقط خواننده، ذوق کردم از این کار چه برسد به دوستان دست اندر کار داستان.گوارای وجودشان البته این ذوق