اخبار داخلی | فراخوان

سوژه: مشد نابات پاینده

پنجمین فراخوان عکاسی برای داستانچهارمین مسابقه‌ی عکاسی برای داستان، آذرماه تمام شد و نتایجش را می‌توانید در شماره‌ی آذرِ مجله و در سایت ببینید. برای پنجمین مسابقه، داستان «مشد نابات پاینده» نوشته‌ی سلمان باهنر را انتخاب کردیم كه در شماره‌ي اردیبهشت ۱۳۹۱ ماه‌نامه منتشر شده و متنش را می‌توانید در ادامه‌ی مطلب بخوانید. عكس‌هايتان را با فرمت JPG تا ۱۰ بهمن به آدرس dastanphoto@gmail.com بفرستيد و در قسمت موضوع ذكر كنيد: مسابقه‌ي پنجم. حداكثر حجم قابل‌قبول ۴۰۰ كيلوبايت و اندازه‌ی قابل قبول ۱۰۰۰ پیکسل یا کمتر برای طول و عرض هرعكس است. هر نفر نهايتا مي‌تواند با سه عكس در مسابقه حضور داشته باشد اما كسانی كه به صورت گروهی شركت مي‌كنند مي‌توانند مجموعا شش عكس بفرستند. در اديت عكس‌ها آزاد هستيد و كلاژهای عكس هم پذيرفته می‌شود.

منتظر عكس‌های هوش‌ربايتان هستيم.

نکاتی درباره‌ی «عکاسی برای داستان»

اين‌كه عكسِ يك داستان (يعني عكسی كه موقع چاپ، كنار آن قرار مي‌گيرد) بايد چطور باشد و چه شرايطی را برآورده كند خودش بحث مفصلی است كه نظر كارشناسان هردو حيطه را مي‌طلبد اما به‌طور خلاصه مي‌توان انتظار داشت كه چنين عكسي نمايش‌دهنده‌ی روح كلي داستان باشد و نه معادل تصويری و عينی لحظه‌های خاص داستان. بنابراين اولين توصيه‌، اين است كه از عكاسی كردن عيني صحنه‌ها‌ی داستان يا اشياء و عناصر فيزيكي موجود در آن خودداري كنيد مگر آن‌كه آن صحنه يا ‌عنصر، در داستان نقش محوری و بنيادی داشته باشد و اين نقش در عكس شما نمود پيدا كرده باشد. براي رسيدن به اين ايده‌آل -يعنی عكسی كه نماينده‌ی روح كلي داستان باشد و دنيای داستان را به زبان تصوير ترجمه كند- دستورالعمل مشخصی وجود ندارد. عكاس‌های حرفه‌ای احتمالا راه و روش خودشان را دارند اما اين كارها هم شايد بتواند مفيد واقع شود:

o داستان را چندبار بخوانيد. وقتي حس كرديد كه داستان به اندازه‌ي كافي در ذهن‌تان حضور دارد، متن را كنار بگذاريد و تصاويري را كه با فكر كردن به داستان از ذهن‌تان مي‌گذرد يادداشت كنيد. سعي كنيد در اين مرحله به تصويري كه ما براي داستان انتخاب كرده‌ايم فكر نكنيد.

oo دوباره متن را بخوانيد. از خودتان بپرسيد آيا تصاويري كه يادداشت كرده‌ايد به‌خاطر اهميت روايي و ارتباط نزديك‌شان با كليت جهان داستان در ذهن‌تان مانده‌اند يا صرفا نخستين عناصري بوده‌اند كه مي‌شد از داستان جدايشان كرد. تصاوير را بر اين اساس، الك كنيد.

ooo سوال و جواب با خودتان درباره‌ي ماهيت تصويري دنياي داستان هم مي‌تواند مفيد باشد: اين دنيا را سياه و سفيد مي‌بينيد يا رنگي؟ گرم يا سرد؟ شلوغ يا خلوت؟ لانگ‌شات يا كلوزآپ؟ محو يا واضح؟ واقعي يا فانتزي يا سوررئال؟ آيا كسي را به‌صورت خاص در آن مي‌بينيد؟ آيا چهره‌اش پيداست؟ اگر پيداست چه حسي و نگاهي دارد؟ و…

oooo رسيدن به ايده‌ي عكس معمولا در جمع بهتر نتيجه مي‌دهد. اگر دوستاني داريد كه به عكس يا ادبيات يا هردو علاقه‌مندند و به‌خصوص ذوق بصري خوبي دارند مي‌توانيد مراحل بالا را به صورت گروهي با آن‌ها انجام دهيد و ايده‌هايتان را به بحث بگذاريد.

ooooo بعد از مشخص شدن تقريبي ايده‌ي عكس، نوبت به گرفتن عكس مي‌رسد كه مهم‌ترين توصيه در آن، نااميد نشدن است. اولين عكس‌ها معمولا تفاوت زيادي با تصويري كه در ذهن‌تان نقش بسته دارند بنابراين مهم است كه دل‌سرد نشويد و سعي كنيد با تغيير تدريجي و صبورانه، عناصر تكنيكي و محتوايي عكس، آن را پله‌پله به تصوير ذهني‌تان نزديك كنيد.

متن داستان «مشد نابات پاینده»

برخي خبر‌ها شوك ندارند، جنجالي هم نيستند اما آرام آرام، عمق پيدا مي‌كنند. شنيدم آگهي، از يك ماه پيش خورده است به سينه‌ی ديوارهاي شهر كه روزهاي اول سال نو، قبرستان قديمي را صاف مي‌كنند و هركه مي‌خواهد مُرده‌اش را سي چهل سال ديگر تمديد كند، مي‌تواند بيايد و با خريدن قبر تازه به قيمت روز، آن را به قبرستان تازه منتقل كند. طرحي دارند كه ورودي شهر را گسترش بدهند و از اين پس، خاك «نِنِه‌داي» هم نخواهد ماند كه غُبار شود روي آينه‌ي يادم. فكرش را هم نمي‌كردم روزي بگويم تا دير نشده بروم زيارت اهل قبور!

جدول‌ها و ديوارك‌هاي دورتادور كه خراب‌شان كرده‌اند نشانه‌هاي من بودند براي پيدا كردن رديف قبرهاي آشنا. از صاحبان اين همه قبر، انگار فقط دو صاحب مرده پول داده‌اند و قبرِ تازه در آن قبرستان جديد خريده‌اند و خاك، انتقال داده‌اند. من هم نيامده‌ام كاري بكنم. همان ننه‌دای را كه هنوز ميان دالانِ خاطرم، با آبِ آب‌پاش مسي بزرگ، بوي نم خاك كف حياط و ديوار كاه‌گلي را تا عمق سينه‌ام بلند مي‌كند، مي‌خواهم، نه اين خاك را! خورشيد شوخِ بهار، بي‌توجه به سايه‌هاي نورَس، آفتاب مليح‌اش را ريخته است روي قبرها.

ننه‌دای! آخ يادش بخير! پيرزنِ تار و نيمه‌روشنِ باقي‌مانده‌ي خيالاتِ حالاي من، زياد خوش‌آيندم نيست. بوي خستگيِ عمر زياد مي‌دهد. حالا من چهل ساله‌ام و ننه‌دای، سي‌سال است زير يكي از همين حجم‌هاي سنگي، دراز كشيده است. آقاجون سه رديف عقب‌تر از ننه‌داي بود. خود آقاجون را كه به ياد نمي‌آورم. قبل از تولدم اين‌جا خوابيده است و تعلق خاطري هم نيست بين من و او. خاصه از وقتي بِگُم آغا (بيگم خانم) را كنار آقاجون خاك كردند، دشمن خوني خاك پيرمرد شدم. آره ايناهاشان! عاشق و معشوقي كه ننه‌دای بعد از مرگشان آن‌ها را به هم رساند و در عوض، خودش را كنار آقا مصطفاي چهارشانه جا داد! سه رديف بايد بروم پايين‌تر.

چيزي يادم آمد. بگُم آغا، سر كوچه خانه داشت. زيادي پير بود. دراز به دراز خوابيده بود روي شيب متكاهاي لوله‌اي قديمي با كله‌هاي مخملي. بوي خاكستر گرم منقل اتاق‌اش را يادم هست. هيكل زن‌ها را هم يادم هست كه همان‌طور نشَسته، بالا تنه خود را به تناوب چپ و راست مي‌بردند. مثل وقتي ختم انعام مي‌گرفتند. بگم آغا داشت مي‌مُرد. ننه‌داي با قاشقچي طلاييِ جهازِ پنجاه ‌سال پيشِ خودش، چيزي به حلقوم بگم آغا مي‌ريخت!

گفته بودم: «ننه‌دای بگم آغا چِشِس؟»

«دارد مي‌ميرد!»

«پس چرا چايی بهش مي‌دي؟!»

«دارم گل گاو زبونش مي‌دم جون داشته باشد جون بدَد!»

سي و اندي سال از آن جوابي كه ننه‌دای به من داد، گذشته است و هنوز سر نيفتاده‌ام پرس‌وجو كنم كه آيا به واقع رسم است در حق آدمي كه جانِ جان دادن ندارد، چنين لطفي بكنند؟ يا باز هم ننه‌دای با ذهن كودكي‌ام بازي كرده بود. اگر شوخي بوده پس حتما روز جان‌ دادن‌اش وقتي از او پرسيدم: «ننه‌داي، گل گاب‌زبون بيارم برات؟» كلي توي دلش، تلخ خنديده است به اين نوبه‌ي روزگار! راستي بگم آغا به پاي آقاجون مجرد مانده بود؟ كسي از آن روز‌ها نمانده كه اين چيز‌ها را پاسخ بگويد! من هم خيلي اگر دوربين خودم را واضح كنم شايد بتوانم تصوير ننه‌دای كُشيِ خودم را واضح ببينم. عشق ننه‌داي و برادر بزرگ‌ام مصطفي، قصه‌اي‌ست اما من تنها راويِ دست اول‌اش هستم! چند سال يك‌بار هم كه پا مي‌دهد مي‌آيم اين‌جا. با دلّه روغن‌هاي مچاله‌اي كه تو باغچه‌هاي خشك قبرستان قديمي پيدا مي‌شود، روي سنگ قبر اين دو دل‌داده آب مي‌ريزم و در سكوتي غمگين به پرده‌خواني آن داستان عاشقانه مي‌پردازم. داستان مشهدي نبات پاينده و نوه‌اش آقا مصطفي پاينده! جَخ اين آخرين باري‌ست كه قد رعناي اين دو دل‌داده را در كنار هم به نظاره مي‌نشينم. همين ترس از نابودي هميشگي، باعث شده اين آخرين روايت مكرر، كمي آشفته شود. بي‌ترس از خاكي شدنِ شلوار پلوخوري عيدانه‌ام، ولو مي‌شوم روي خاكِ پايينِ پاي ننه‌داي به عيد‌ديدني! زيرچشمي لودرهاي خاموشِ زير سايه درخت‌هاي كاج را نگاه مي‌كنم. قرار است آن بيل‌هاي بزرگ فولادي مودب، همين امروز فردا اين اسكلت‌هاي رعناي خاطراتِ مرا از ميان خاك، قُلوه‌كَن كنند. بايد همه‌چيز را توي ذهنم مرتب كنم.

داداش مصطفي كم مي‌شد سفر برود. بارِ بيرون شهري قبول نمي‌كرد. شهر خودمان بار مي‌بُرد. وقتي هم مي‌زد به جاده‌هاي دور، مي‌سپرد تا مادر، مونسي براي شب‌هاي ننه‌داي دست‌وپا كند. چه كسي بهتر از من كه مثل دخترتُرشيده‌ها توي خانه وِلو بودم. ننه، غروب به غروب روانه‌ام مي‌كرد خانه‌ي ننه‌داي تا شب را پيش او باشم. ننه‌داي چه شكلي بود؟ هيچ‌وقت جلوي نوه‌ها و دامادها روسري‌اش را برنمي‌داشت. يكي دوبار كه بي‌روسري ديدم‌اش، مغز كله‌اش كم‌مو بود. موهاي سفيد را سخت حنا بسته بود و بافته بود. يك عالمه بادمجان پخته را چهارقاچ كرده بود و داشت گُل‌پرِ خوش‌بو مي‌ريخت ميان‌شان. سركه خرمالوهاي معروف‌اش هم ميان بولوني‌هاي سبز سفالي، حاضربه‌يراق لب ايوان، رديف بودند. خودش هم پاهايش را باز كرده بود و پاچه‌هاي گُل‌گُلي‌اش بالا رفته بودند. ساق‌هاي سپيد پر از لكه‌هاي پيرانه‌ي خوش‌رنگِ قهوه‌اي بود، انگار جاي شُرّه‌ي حنا! گفته بودم: «ننه‌داي! قاب شير و ذوالفقار رو كي برده تو اتاق؟» مصطفي به سفر آخرش رفته بود. البته بعد‌ها يقين‌مان شد سفر آخرش بوده است. ده يازده سالگيِ من، كنار ستون چوبي، وسط ايوان خانه ننه‌داي ايستاده بود و به جاي خالي قاب ‌عكس كه جاي هميشگي‌اش رفِ سنگ مرمر ايوان بود، اشاره مي‌كرد. ننه‌داي خيز گرفت و سنگ‌ريزه‌ها از دامن‌اش ريختند زمين. پس بساط ترشي نبود! انگار مَجمَعِ مسي بزرگ با لبه‌هاي دالبُري را روي زانو گذاشته بود، صورت را تا نزديك دانه‌هاي بازيگوشِ نُخود، خم كرده بود و ريزه‌سنگ‌هايي را كه بين جمعيتِ نخود‌ها قايم شده بودند، جدا مي‌كرد و در چاله‌ی دامن‌اش مي‌انداخت. سر، بُلند نكرد و گفت: «قربونش برم آقا مصطفي! عكس رو برده تو اتاق، تا آفتاب‌خُور نشه! رنگش نپره!»

مصطفي، مصطفاي سي سال پيش بود؛ كلاه مخمل سياه، دستمال يزدي شوفري، شانه‌هاي پهن، بازوهاي قوي و هميشه بوي طايرهاي كهنه و گازوئيل. بازوها را حلقه مي‌كرد دور هيكل استخواني ننه‌داي. ننه‌داي به اعتراض مهربانانه‌اي پير و خسته داد مي‌زد: «مصطفي مُردم! مُردم مصطفي ولم كن!» دادا مصطفي هميشه مانتيگُلِ خاكستري روشن مي‌پوشيد. هنوز هم فكر مي‌كنم بلوزهاي نازك مانتيگل لباس آدم‌هاي بهشتي است. از آن شوفرهاي سربه‌زير كه حتي سيگار هم نمي‌كشند و شهر ديگر هم كه مي‌روند بار ببرند، زير سر كسي را بلند نمي‌كنند.

بعد مصطفي را آوردند. آگهي مصطفي را از بين پنجه‌هاي پُرچروك و زردِ ننه‌داي كه از حال رفته بود بيرون كشيدند. كاغذ نم داشت. قطره‌هاي اشك از قلّه‌ي گُلي‌رنگِ گونه‌ها فرو افتاده بود روي كاغذ. جنازه‌ي لهيده‌ي مصطفي را نگذاشتند ببيند. عكس مصطفي، كنار عكس شير و ذوالفقارِ برگشته به ايوان بود با خط كلفت سياه كه مورّب زده بودند گوشه‌اش. پيرزن چندبار از من خواسته بود، روبان سياه را از گوشه‌ی قاب مصطفي بكنم كه حالا يادم نيست كنده بودم يا نه! اما خوب و واضح، جلوي قاب مصطفي، قامت ريز و لرزان ننه‌داي ايستاده است. رنگِ دامنِ چين‌دار و پرنقش‌اش يادم نمانده است. چيزي كه توي سرم وول مي‌خورَد و هربار مي‌آيم اين‌جا سر خاك، جان تازه مي‌كند و پس از سي سال، نمود پيدا مي‌كند؛ ماجراي آن شب بود كه باران بهار، شيب‌دار مي‌آمد. حتي مي‌ريخت تا سينه‌ی ايوان خانه ننه‌دای. همان شب كه ننه‌داي را كشتم. ننه‌دايي كه دوستش داشتم. تُرشي‌بادمجان‌هاي ترشش را خالي خالي مي‌خوردم و او حرص مي‌خورد. به اداي او كليدِ در خانه را با كش بلندي به گردن مي‌آويختم و وقتي مثل زنگوله به گردن‌ام آونگ مي‌شد، خميده خميده راه مي‌رفتم. چند شب از چهلّم مصطفي گذشته بود. آن شب، سر شب، با ننه‌داي چه گفته بوديم، چه چيزي خورده بوديم يا چه شعري برايم خوانده بود ياد ندارم. اما يقين دارم آن شب دراز كشيده بودم و چادر سياه و زمخت او را تا سينه كشيده بودم رويم. مي‌خواست برود و بخوابد. كنار قاب مصطفي با دستمال كشيد روي شيشه‌اش. فتيله گرد‌سوز را پايين كشيد.

سال‌ها از آن باران، گذشته است. كنار خاكِ رفتني‌اش نشسته‌ام و يك بار ديگر بايد آن شب را سپر كنم. دايي مصطفي كه مي‌رفت سفر، ننه‌دای، شب‌ها تنها مي‌شد. او را نكشتم، خودش مُرد. باران تندِ آن شب، هميشه همين‌جا سر خاك، با تكه‌هاي مجزّاي خاطره، جلوي چشم‌هاي بسته‌ام فرو مي‌ريزد و زود مي‌رود ميان درز‌هاي اين قبر‌هاي پير. چشم كه باز مي‌كنم سنگ‌ها قديمي‌اند، تك‌وتوك تَرَك خورده يا شكسته. خيلي كم هستند سنگ قبرهايي كه نقش داشته باشند. نقش‌هايي كه سليقه‌ی سنگ‌تراش‌هاي قديمي را نشان بدهد. از سينه‌‌پهلو مُرد شايد، چه مي‌دانم؟! پيرها طاقت بيماري‌هاي ساده را ندارند.

وقتي مي‌خواست گلويم را قلقلك بدهد، مي‌گفت: «مورچه رو نيگا كن به طاق! داره بچه‌اش رو شير مي‌ده!» خودم را به خِنگي مي‌زدم، نگاه مي‌كردم. زبري نوك انگشت‌هاي لرزان را مي‌كشيد زير گلويم. مي‌خنديد. مي‌خنديدم. مي‌خنديديم. يك روز كه مصطفي زنده بود گفت: «اگه ننه‌داي شب‌ها خروپف كرد، يه سوتِ آروم بزن! خوابش سنگينه اما خُرخُرش ‌بند مي‌آد!» با پنجه‌ها لبه‌ي چادر را كه روي سينه‌ام سنگيني مي‌كرد، چنگ مي‌زدم و در نيمه تاريكيِ اطاق به سقف نگاه مي‌كردم. از ديدن مورچه‌هايي كه نمي‌ديدم، خسته شده بودم. دَمِ هواي باراني، حجم اتاق را پُر كرده بود. خواب بودم بعد بيدار شدم يا از اول خوابم نبرده بود؟ به ياد نمي‌آورم. اما يادم هست صداي باران، كفرم را درآورده بود. بينيِ گرفته‌ی ننه‌داي كه خُرخُرِ بلندي از آن بیرون می‌آمد، اعصاب كودكانه‌ام را به هم ريخته بود. گردن چرخانده بودم و به هيكل ننه‌داي كه در گوشه‌ي تاريك اتاق دراز كشيده بود نگاه مي‌كردم. بالاخره، نفس گرفتم و سوت زدم.

مصطفي، لابد نمي‌دانست وقتي كه برود، تكه‌هاي لهيده‌ي بدنش را از زير قُراضه‌هاي كاميون‌اش برايمان بفرستد، ننه‌داي خوابش سبك خواهد شد. صداي سوت من آرام آرام چرخيده بود و با رطوبت هواي شب باراني درهم آميخته بود و ننه‌داي را از خواب پرانده بود. نيم‌خيز نشست. از ترس بدخلقي‌اش چادر را كشيدم روي صورت. از پس روزن‌هاي چادر زمخت، پيرزن را مي‌ديدم كه چگونه چهار دست‌وپا خودش را به سمت چهارچوب درِ چوبي، پيش مي‌كشاند. رنگ حنايي موهاي آشفته‌اش معلوم نبود.

«مصطفي! مصطفي تويي مادر؟»

تا پاشنه‌ی در جلو رفت.

«ننه بيا تو! بارون مياد مصطفي!»

بغضي كه آمده بود، بيخ گلويم نشسته بود و با مزه‌ي شور و سوزاننده‌اش به بيني‌ام مي‌‌خورد. خودم را به خواب زدم. مي‌دانستم دارد چه اتفاقي مي‌افتد. پيرزن با هيكلي كه مثل بيد در دست باد مي‌لرزد، مي‌لرزيد. دادا مصطفي! ننه‌داي، هميشه‌ي عمر به صداي سوت تو عادت كرده است و حالا باور دارد كه تو آمده‌اي آن‌جا! وسط حياط! ميان دانه‌هاي نرم و وحشي باران ايستاده‌اي! براي او سوت مي‌زني كه خُرخُر نكند.

آن شب ننه‌داي تا ساعت‌ها لب ايوان نشست. خيسِ خيس! خيره به ظلمتِ آن سوي حياط. شايد آرام آرام داشت به خاطر مي‌آورد كه خواب بوده است، مصطفي، ديگر فقط ميان قاب‌عكس است. كنار شير و ذوالفقار.

يك توده‌ی فشرده‌ی دود، از لوله مناره مانند بالاي لودري كه روشن مي‌شود، بيرون مي‌زند. مردي هم پشت سه‌پايه‌ی دوربين مهندسي ايستاده و كاغذ سفيد بزرگي در دست دارد. لابد كنار اعداد و علامت‌ها، خط‌هاي كج‌ومعوج زيادي هم روي نقشه كاغذي‌اش كشيده است.

این‌جا هستید: داستان » بلاگ داستان » اخبار داخلی » فراخوان » پنجمین فراخوان عکاسی برای داستان
« مطلب قبلی:
مطلب بعدی: »

۲ دیدگاه در پاسخ به «پنجمین فراخوان عکاسی برای داستان»

  1. شریفی -

    داستان عزیز، قرار بود از فراخوان سوم به بعد عکس هایی که به نیمه نهایی می رسند را هم در سایت بگذارید که خیل ایده ی خوبی بود، ولی انجام نشد، اگه امکانش هست انجام بشه، سپاس بی نهایت

    1. روناز کمالی -

      سلام. عکس‌های نیمه‌نهایی مسابقه‌ی سوم در همین بلاگ منتشر شد. عکس‌های نیمه‌نهایی مسابقه‌ی چهارم هم هفته‌ی آینده در بلاگ منتشر می‌شود. در برچسب خبر می‌توانید این مطالب را بخوانید.