منتظر عكسهای هوشربايتان هستيم.
نکاتی دربارهی «عکاسی برای داستان»
اينكه عكسِ يك داستان (يعني عكسی كه موقع چاپ، كنار آن قرار ميگيرد) بايد چطور باشد و چه شرايطی را برآورده كند خودش بحث مفصلی است كه نظر كارشناسان هردو حيطه را ميطلبد اما بهطور خلاصه ميتوان انتظار داشت كه چنين عكسي نمايشدهندهی روح كلي داستان باشد و نه معادل تصويری و عينی لحظههای خاص داستان. بنابراين اولين توصيه، اين است كه از عكاسی كردن عيني صحنههای داستان يا اشياء و عناصر فيزيكي موجود در آن خودداري كنيد مگر آنكه آن صحنه يا عنصر، در داستان نقش محوری و بنيادی داشته باشد و اين نقش در عكس شما نمود پيدا كرده باشد. براي رسيدن به اين ايدهآل -يعنی عكسی كه نمايندهی روح كلي داستان باشد و دنيای داستان را به زبان تصوير ترجمه كند- دستورالعمل مشخصی وجود ندارد. عكاسهای حرفهای احتمالا راه و روش خودشان را دارند اما اين كارها هم شايد بتواند مفيد واقع شود:
o داستان را چندبار بخوانيد. وقتي حس كرديد كه داستان به اندازهي كافي در ذهنتان حضور دارد، متن را كنار بگذاريد و تصاويري را كه با فكر كردن به داستان از ذهنتان ميگذرد يادداشت كنيد. سعي كنيد در اين مرحله به تصويري كه ما براي داستان انتخاب كردهايم فكر نكنيد.
oo دوباره متن را بخوانيد. از خودتان بپرسيد آيا تصاويري كه يادداشت كردهايد بهخاطر اهميت روايي و ارتباط نزديكشان با كليت جهان داستان در ذهنتان ماندهاند يا صرفا نخستين عناصري بودهاند كه ميشد از داستان جدايشان كرد. تصاوير را بر اين اساس، الك كنيد.
ooo سوال و جواب با خودتان دربارهي ماهيت تصويري دنياي داستان هم ميتواند مفيد باشد: اين دنيا را سياه و سفيد ميبينيد يا رنگي؟ گرم يا سرد؟ شلوغ يا خلوت؟ لانگشات يا كلوزآپ؟ محو يا واضح؟ واقعي يا فانتزي يا سوررئال؟ آيا كسي را بهصورت خاص در آن ميبينيد؟ آيا چهرهاش پيداست؟ اگر پيداست چه حسي و نگاهي دارد؟ و…
oooo رسيدن به ايدهي عكس معمولا در جمع بهتر نتيجه ميدهد. اگر دوستاني داريد كه به عكس يا ادبيات يا هردو علاقهمندند و بهخصوص ذوق بصري خوبي دارند ميتوانيد مراحل بالا را به صورت گروهي با آنها انجام دهيد و ايدههايتان را به بحث بگذاريد.
ooooo بعد از مشخص شدن تقريبي ايدهي عكس، نوبت به گرفتن عكس ميرسد كه مهمترين توصيه در آن، نااميد نشدن است. اولين عكسها معمولا تفاوت زيادي با تصويري كه در ذهنتان نقش بسته دارند بنابراين مهم است كه دلسرد نشويد و سعي كنيد با تغيير تدريجي و صبورانه، عناصر تكنيكي و محتوايي عكس، آن را پلهپله به تصوير ذهنيتان نزديك كنيد.
متن داستان «نجاتيافتگان مثلث برمودا»
من توي يك ساندويچي نشستهام و جگر سفارش دادهام. وقت دارد ميگذرد و قرار است فردا صبح همه چيز به هم بريزد. بالاي سرم يك وسيله، شبيه به يك مهتابي ِ روشن آويزان است كه كارش كشتن پشههايي است كه توي هوا پرواز ميكنند. آنها يكي يكي توي آن ميروند، ميتركند و صداي تق ميدهند؛ صدايي مثل صداي پف كردن و درستشدن دانههاي ذرت در مايكروفر يا راه رفتن زني با كفشهاي پاشنه بلند داخل راهروي يك بيمارستان. ميخورند به ديواره برقي دستگاه، تقي صدا ميدهند، پودر ميشوند و احتمالا مثل گردي نامرئي روي سرم ميريزند. نميدانم وقتي پشهها در آن ارتفاع پرواز ميكنند، چه چيزي باعث ميشود كه خود را به كشتن بدهند؟ احتمالا اين مهتابي الكتريكي مثل مثلث برمودا، منطقهاي وسيع در آبهاي اقيانوس اطلس كه كشتيها و هواپيماها را به داخل خود ميكشيد و ناپديد ميكرد، آنهايي را كه نزديك شدهاند و ديگر كاري از دستشان برنميآيد به درون خود ميفرستد. يا شايد پشهها چيزي به غير از يك صفحه سفيد معمولي در هوا نميبينند و نور اين صندلي الكتريكي آويزان از سقف، مثل پرتوهاي آفتاب در آسمان، آنها را براي نزديكي و گرم شدن بيشتر قلقلك ميدهد. به هر حال هركدام از اینها كه باشد، اوضاع من هم شبيه آنهاست و قرار است فردا زندگيام به دست خودم زيرورو شود.
ني را توي قوطي ِ نوشابه مشكي فشار ميدهم و بعد ول ميكنم تا بالا بيايد. نور لامپ مغازه، افتاده است روي شيشه ويترين و نميگذارد دل و قلوههاي رديف بالا را ببينم. اگر امشب فرار كنم دسته كمي از يك قاتل نخواهم داشت. پدر دوستم جلوي در ساندويچي ايستاده است و يك جورهايي كشيكِ من را ميدهد. هر بار كه نگاهش ميكنم به من لبخند ميزند. منتظر است جگر خوردن من تمام شود و تا بيمارستان همراهيام كند. هر طور شده است بايد فرار كنم.
صداي سهتا تق ِ همزمان از بالاي سرم بلند ميشود كه يعني سهتا پشه در يك گردش دستهجمعي مردهاند. كارگر مغازه دوازده سيخ جگر را در يك سيني گرد جلویم ميگذارد. هر كدام از سيخها را با سهتكه دل و جگر پوشانده و كلي بينشان فاصله گذاشته كه بيشتر جا بگيرند. پول اینها را پدر دوستم ميدهد. چند روز است دارم تقويت ميشوم كه فردا كليهام را به پسرش اهدا كنم. اين آخرين دل و جگري است كه قبل از دادن كليهام خواهم خورد؛ درست مثل آخرين وعده غذايي كه به يك محكوم ميدهند تا كمكم حكمش را اجرا كنند. حالا من براي اين خانواده نقش پیرزن توی كدو قلقلهزن را دارم كه بايد بخورم و چاق شوم و چله شوم و بعد بيايم تا پسرشان من را بخورد. با اين فرق كه پیرزنِ كدو قلقلهزن فرار كرد و من اینجا گير افتادهام.
در اين دو هفته، هرروز بيشتر از دوستم متنفر ميشوم. وقتي براي ملاقات وارد اتاقش شدم، دوتا كليهاش را از دست داده بود، داشت ميمرد و من كاملا بيتقصير بودم. روي چشمانش يك لايه خاكستري آمده بود و بينياش كمي برق ميزد. بعد خودش، خانوادهاش و دختر خاله زيبايش، من را مثل سه ضلع مثلث برمودا به داخل خود كشيدند. هرچند من بيشتر دلم ميخواست به آن ضلعي كه دختر خالهاش ايستاده بود توجه كنم. همين هم باعث شد غرق شوم. به هر حال آنها چنين انتظاري از من نداشتند ولي من توي چشمهاي هر سه ضلع نگاه كردم و گفتم كه كليهام را به او خواهم داد. هنوز نميدانستم اين قدر به اعضاي بدنم وابستهام و چند ساعت بعد پشيمان خواهم شد. جواب تمام آزمايشات و تستها؛ برايِ پيوند اعضا، درست از آب درآمد. كليهام مانند كتي بود كه براي تن ِ او دوخته باشند. قرار شد هرچه زودتر عمل بشويم و من مسوول مردن يا زنده بودنش شدم. مثل اینکه مسووليت جنازهاي را كه چند دقيقه پيش كس ديگري زير كرده باشد، تو به عهده بگيري. به هرحال بايد يك راهي براي فرار كردن باشد.
در ساندويچي باز ميشود و زنگوله جلوي آن، صدا ميكند. زن و مردي همراه با يك دختربچه وارد ميشوند. پدر دوستم از پشت شيشه و شانههاي آنها به من لبخند ميزند. باد ميآيد داخل و درِ دستشويي گوشه مغازه را كمي تكان ميدهد. دختربچه جفتپا ميپرد جلوتر و بعد چندبار محكم روي شيشه بيضيشكل و بيرون آمده جلوي غذاها ميزند. جوري با كف دست به شيشه ميكوبد كه انگار تمام زندگي و خوردنيهايش را در سرويس مدرسه جا گذاشته و راننده دارد حركت ميكند. بعد راه ميافتد و ميرود پيش پدر و مادرش. جاي پنج انگشتش كامل و واضح روي شيشه مانده است.
يك پشه ديگر در مهتابي برقي صدا ميدهد. من احساس گروه خوني اُ منفي را دارم؛ گروهي كه به همه خون ميداد و كسي نبود كه به او خون بدهد، جز خودش. احساس ميكنم كه كليهام را به خاطر هيچ دارم ميدهم. من آدم بزرگواري نيستم و نميتوانم از كليهام بگذرم. نميتوانم آن را به كس ديگري پيشكش كنم. اگر آن را به دوستم اهدا كنم براي هميشه از او و خانوادهاش متنفر خواهم شد. شايد ديگر هيچوقت او را نبينم يا اینکه يك روز با چاقو دنبالش بيفتم و حفرهاي را در سمت راست يا چپ بدنش، يعني جايي كه كليهام را كار گذاشتهاند، ايجاد كنم و آن را بيرون بكشم. و اگر عضو را ندهم، باز هم مسوول مرگش خواهم بود؛ مسوول جگرهايي كه خوردهام و اميدواري ابلهانهاي كه در اين دو هفته به آنها دادهام. فردا صبح قرار است عمل بشويم. دوتا پشه ميروند توي تار عنكبوت برقي و تق تق، منفجر ميشوند. انگار زني دو قدم با كفشهاي پاشنه بلندش راه رفته باشد. مادربزرگ دوستم ديروز انگشتانم را توي دستش گرفته بود و سبك سنگين ميكرد. ميخواست بررسي كند كه جگرها دارند خونسازي ميكنند و گوشت قرباني پروار ميشود. درست مثل جادوگر خانه شكلاتي كه چشمانش ضعيف بود و دست و بازوي بچههايي را كه زنداني كرده بود لمس ميكرد تا مطمئن شود هر روز چاقتر ميشوند و فردا براي پختن توي ديگ مناسب خواهند بود. بعد همانطور كه زير لب چيزي ميگفت دستانم را ول كرد و وردش را فوت كرد توي صورتم.
دوستم روي تخت خوابيده بود و پنجههاي پاهايش دوتا كوه برفي از ملافه سفيد درست كرده بودند و خودش رنگش زرد بود. من كليهام را لازم دارم. نميتوانم تحمل كنم كه يك جايي از بدنم را خالي كنند و رويش را بدوزند. اصلا من كليهام را به هر كسي بدهم از او متنفر خواهم شد. ممكن است ششماه يا يك سال طول بكشد ولي حتما اين اتفاق خواهد افتاد.
در اين دو هفته احساس ميكنم كه هر روز دارم ضعيفتر ميشوم. بايد راه فراري باشد، هر چند فايدهاي ندارد. با اين كار دوستم را خواهم كشت و كوههاي برفياي كه با پاهايش درست كرده بود. سيخ آخر را توي سيني ميگذارم و بلند ميشوم. در نوشابه هنوز كاملا جدا نشده و با دو دندانه پلاستيكي خودش را از قوطي، آويزان نگه داشته است. پدر دوستم از پشت شيشه دستي براي كليه پسرش تكان ميدهد. كليهاي كه زائدههايي شبيه به دو دست، دو پا دور و برش را گرفتهاند و بايد زودتر جدا شوند. آماده است كه بيرون بيايم و به سمت بيمارستان حركت كنيم. قرار است امشب را آنجا بخوابم و صبح زود همه چيز تمام شود. چشمانش از شادي برق ميزند و همراه با چند دسته گل بزرگ كه مال دكه گلفروشي كنارش است، زل زده به جايي كه نشستهام. شايد خودش هم مطمئن نيست كه دارد به قاتل پسرش نگاه ميكند يا نجات دهنده او. يك پشه ديگر ميتركد و دختر بچه دست ميزند. فكر نكنم آدم با يك كليه بتواند خيلي جفتپا اين طرف و آن طرف بپرد. راه ميافتم سمت دستشويي داخل مغازه؛ درست مثل زندانيهايي كه آخرين راه فرار از دست كلانتر را رفتن به دستشويي ميدانند؛ براي صابون زدن به دستبندها، ليز كردن و درآوردن آنها و بيرون پريدن از پنجره قطار.
من ميتوانم بقيه زندگيام را با ترس از دست دادن تنها كليه باقيماندهام زندگي كنم، دستم را روي كوكهاي بخيهام بكشم و نگران اين باشم كه تنم به لبه تيز و بيرون آمده يك كابينت بگيرد و نخكش بشوم. يا برخلاف مسير بيمارستان بدوم و دوستم را به كشتن بدهم و در هر دو صورت همه چيز عوض خواهد شد. درست مثل سربازي كه از جنگي سخت و طولاني برگشته باشد؛ سربازي كه خرابيهاي زيادي ديده است و چندبار مجبور شده از يك متري و بر خلاف ميلش سرنيزه را توي گردن دشمن فروكند تا زنده بماند،حتي اگر پيروز هم برگردد، ديگر هيچ وقت مثل روز اول و آن آدم قبلي نخواهد بود. اینجا قطار نيست و دستشويي فقط يك پنجره كوچك نزديك سقف دارد. دوتا پشه، مثل خلبانان از جانگذشته ژاپني كه در جنگ با آمريكاييها، سوار بر هواپيمايشان، خود را به ناوهاي دشمن ميكوبيدند، خودشان را ميزنند به شيشه. ميخواهند بروند بيرون. سطل قرمز را برعكس ميگذارم زير پايم. ميروم بالا و از پنجره كوچك بيرون را نگاه ميكنم. با اینکه فكر نميكنم بتوانم از پنجره رد شوم و با اینکه هيچ چيز مثل قبل نخواهد شد، بيرون را نگاه ميكنم تا مطمئن شوم اين راه فرار به اتاق عمل يك بيمارستان ختم نميشود. دو تا پشه از لاي همان يك ذرهاي كه پنجره باز است، ميروند بيرون.
سلام اگر امکانش هست برای تصویر سازی برای داستان هم فراخوان بذارید.عالی میشه!!!!
داستان بسیار زیبایی بود.اگر هم نتوانم عکس خوبی ارایه دهم حتما از دیدن عکس های منتخب لذت خواهم برد.موفق باشید.
جالب بود