پنج، شش پسر بچه¬ي دوازده، سيزدهساله را تصور كنيد كه گوشه¬ي حياط دنجي، یک طناب را بستهاند و واليبال بازي ميكنند. معجوني از سرويس، پنجه، اسپك و انبوهي از فريادهاي شادي يا نالههاي حسرت. در اين حين، درحاليكه گرم ِ بازياند، پيرمردي سفيدمو، به ميانشان ميآيد، توپ را ميگيرد و سرويس ميزند. كه يعني من هم هستم. پيرمرد هفتادوششساله، حالا همبازي ِ نوههاي سيزدهسالهاش شده است….
بيشتر تصاوير ذهنی من از باباجون اين شكلياند. درحال بازي با نوهها، يا در حال رانندگي، يا پشت دخل مغازهي خواروبارفروشي، يا در حال رتق و فتق امور باغچهاش. تصاوير باباجون، خون دارند. زندهاند و پرتحرك. با اينكه دو، سهباري به خاطر قلبش دكتر رفته و دوبار چشمش را به تيغ جراحي سپرده؛ اما هيچوقت نديدم خودش را زمينگير كند و به بهانه¬ي پيري، مريضي يا ناتواني، از فعاليتهاي پرشمار روزانهاش بكاهد. به قول مادر(مادربزرگم): «هيچوقت يه جا بند نميشه…» و راست ميگويد مادر. نشستنهاي باباجون کمتر به يادمان مانده. من و نُه نوهی دیگرش، شمايل ايستاده¬ي باباجون را بيشتر به ياد ميآوريم تا نشستن يا استراحت كردنهايش را.
نشستهايم روبروي تلويزيون، من و سه، چهار نوهي ديگرش. مشغول تماشاي فوتباليم كه وقتي از جلوي تلويزيون رد ميشود، بيمقدمه ميپرسد: «بازيِ كدوم تيمه؟ چند چنده؟» و نهايت لذت است براي ما، وقتي برايش آخرين وضعيت جدول ليگ برتر را شرح ميدهيم. آخر خوشيست وقتي برايمان از داوريِ بدِ بازيِ ايران-آرژانتين حرف ميزند. انگار يك شيشه گلاب را آرام آرام روي سرمان خالي ميكنند. باباجون هيچوقت دلش نخواسته ما احساس كنيم او متولد ۱۳۱۶ است و ما، در بهترين حالت پنجاهسال با او اختلاف سني داريم. باباجون هيچوقت دلش نخواسته ما فكر كنيم «قديمي» شده. او هميشه آخرين مدل است.
قشنگ بود.
«پدربزرگ» موضوع خوبی برای قسمت یک تجربه بود. خیلی از نوشته هارو دوست داشتم و به یاد پدربزرگم افتادم و حسرت اینکه کاش من هم خاطره مهربونی هاشو در «داستان» با بقیه قسمت می کردم… واقعا که پدربزرگ دوست داشتنی ترین موجود دنیاست. روح همه پدربزرگ های درگذشته شاد و سایه ی باقی مستدام.
توصیف زیبا و دلکشی از پدر بزرگ پر انرژی تون داشتید اما یه نکته هرچی داستانتون رو می خونم که به یه جای حساس برسم یعنی همون اوج داستان بی حاصله.