|

تصویر، گنگ و مبهم است. وضوح کمی دارد و نیمه‏تاریک است. ما سه تا دختریم. من حس غربت دارم، حس ناامنی. نمی‏‌شناسمشان. می‏خواهم زودتر برگردم خانه پیش مامان. دوتای دیگر اما، راحت و مهربان‏اند و عروسک‏‌هایشان را با من قسمت می‏‌کنند. اسم یکی‌شان خاطرم نیست اما آن یکی هم اسم خودم است: غزال.

رفته‏ام خانه‏ی خاله‏ام. کلاس اول هستم. خاله من را فرستاده خانه‏ی همسایه تا با دخترهایش بازی کنم. آن‏ها فقط چند سالی از من بزرگترند. اینکه کدامشان از آن یکی بزرگتر است، اصلا نمی‏دانم. تصویر در همین حد مانده: شب، نور کم، دخترها، حس غربت و خنده‏ی یکی‏شان که نمی‏دانم غزال است یا خواهرش.
 
 
دوازده سال مدرسه رفتم، به انضمام چهار سال دانشگاه و سه سال پیش دبستانی. هیچ وقت اما سرویس نداشتم. همیشه یا خودم پیاده می‏رفتم یا بابا می‏رساندم. سریس‏های مدرسه موضوعات پیچیده‏ای بودند که درکشان نمی‏کردم. نمی‏فهمیدم چه طور بچه‏ها آن همه ماشین و آدم یک جور را از هم تشخیص می‏دهند و سوار ماشین اشتباهی نمی‏شوند. این البته راجع به ماشین‏های شخصی بود. مینی‏بوس‏های سرخ مدرسه داستان‌شان فرق داشت: همیشه برایم ترسناک بودند. هیولاهایی که ناغافل دختر بچه‌های ریزه میزه را می‏بلعیدند.
 
 
غزال هنوز هست. پس ماجرا باید مربوط به خواهرش باشد. یادم هست هنوز همان کلاس اول بودم. مامان و خاله حواس‌شان به من نبود: نمی‏دانستند گوش وایستاده‏ام. خاله داشت برای مامان از غزال و خواهرش می‏گفت. مثل اینکه خواهر ِ غزال آن روز تو مدرسه ۲۰ گرفته بوده. ذوق داشته نمره را به مادرش نشان بدهد. از مینی‏بوس سرخ مدرسه پیاده می‏شود و با عجله می‏دود سمت خانه. این وسط کیفش از دستش می‏افتد روی زمین. می‏ایستد و خم می‏شود که کیف را بردارد. راننده فکر می کند رد شده و رفته. ماشین را راه می اندازد: دخترک را ناغافل هیولا می بلعد! اینکه غزال آن موقع کجا بوده، نمی‏دانم. فقط به نظرم با هم می‏رفتند مدرسه: لابد کل ماجرا را دیده.
 
 
تو عالم بچگی خودم را می‏گذاشتم جای آن یکی غزال. می‏ایستادم کنار بلوار پت و پهنی که خانه‏ی خاله تویش بود. مینی‏بوس سرخ را می‌دیدم که آرام آرام راه می‌افتد: فریاد می‏زدم ولی کاری نمی‏توانستم بکنم. کیف خواهرم از دستش می‏افتاد، خم می‏شد که برش دارد و بعد، همه چیز تار و مبهم بود. شاید تصویر خون بود روی آسفالت. شاید هم چیزی نبود. فقط می‏دانستم که حالا دیگر خواهر ندارم.

این‌جا هستید: داستان » یک تجربه » خواهرِ غزال
« مطلب قبلی:
مطلب بعدی: »

یک دیدگاه در پاسخ به «خواهرِ غزال»

  1. محمود کشوری ( یک معلم باز نشسته) -

    خیلی زیبا بود خوب موضوع را پرورش دادیدفقط نوشتید «اینکه غزال آن موقع کجا بوده، نمی‏دانم. فقط به نظرم با هم می‏رفتند مدرسه» باید بگویم من که دوبار داستانت را خواندم اینطور فهمیدم ، خواهر غزال از مینی‌بوس پپاده شده و می خواسته برود خانه،مدرکش را هم از نوشته ی خودت می آورم » از مینی‏‌بوس سرخ مدرسه پیاده می‏شود و با عجله می‏دود سمت خانه. اگر درست می گویم نظرت را عوض کن درغیراینصورت راهنماییم کن متشکرم.

نظر شما

(لازم)