|

دربست گرفتیم. شوهرم پاکت خریدها را از دستم گرفت و سوار شد، من هم کنارش نشستم. به محض حرکت، راننده قفل مرکزی را زد و تمامی درها قفل شدند. نگاه شگفت‌زده‌ی ما را توی آینه دید و فوری دکمه را دوباره فشار داد و قفل‌ها را باز و عذرخواهی کرد. پیرمردی خوش‌رو بود که حدود هفتادسال سن داشت. «ببخشید عادته دیگه. راننده سرویس‌‌ام. هردفعه که بچه‌ها رو سوار می‌کنم این دکمه رو می‌زنم.»

پرسیدم: «سرویس مهدکودک هستین؟»

از توی آینه نگاه‌مان کرد. «بله. سرویس همه گروهی هستم. شش صبح اول دبیرستانی‌ها رو می‌برم بعد برمی‌گردم، ‌هفت‌ونیم دبستانی‌ها رو می‌برم. بعد هم ‌هشت‌ونیم مهدکودکی‌ها رو. چه‌کار کنیم، باید چرخ زندگی بچرخه دیگه.»

شوهرم قمقمه‌ای را که کف ماشین افتاده بود، برداشت و به پیرمرد داد. راننده گرفت و توی داشبرد گذاشت. چند گل‌سر و یک ماشین اسباب‌بازی نشان‌مان داد. «این‌ها رو از صبح تا حالا جمع کردم. فردا باید به‌شون بدم.»

پرسیدم: «کدوم گروه سخت‌تره؟»

راننده حتی یک لحظه هم فکر نکرد: «معلومه خانوم این مهدکودکی‌ها پدر آدم رو درمی‌آرن. از وقتی وارد می‌شن چندلحظه هم توی ماشین سکوت نیست. همه‌ش دارن همدیگه‌ رو می‌زنن. یکی موی این رو می‌کشه، یکی لگد می‌زنه به اون. همین دیروز یکی‌شون روکش صندلی رو با دندون کند.»

روکش صندلی جلو را نشان‌مان داد. راست می‌گفت چند جای روکش صندلی‌های عقب هم خراشیده بود و یا با خودکار خط‌خطی شده بود. پیرمرد همه را انداخت گردن پدرومادرها. «بچه‌ها رو لوس می‌کنن. بعد می‌گن بچه‌ها بیش‌فعالن.»

به شوهرم گفتم: «راست می‌گه بنده‌خدا. خیلی سخته.»

راننده از توی آینه نگاهی انداخت: «اما شیرینه، خانوم. خیلی شیرینه. با همه شیطتنت‌شون خیلی معصوم‌ان. باید خنده‌هاشون رو ببینی، از ته دل می‌خندن. بذارین واسه‌تون یه چیزی تعریف کنم. چندماه پیش مادرم سکته کرد. توی بیمارستان بود. حال‌وحوصله‌ نداشتم و مدام بچه‌ها رو دعوا می‌کردم. یکی‌شون پرسید چرا بداخلاقی آقای سرویس؟ گفتم مادرم مریضه. آروم شدن. گفتم بچه‌ها برای مادرم دعا کنید. همه‌شون باهم گفتن: خدایا مامان آقای سرویس رو خوب کن. مادرم چندروز بعد حالش خوب شد. بچه‌ها رو که سوار کردم، برای همه بستنی خریدم و براشون توضیح دادم: بچه‌هاجون به‌خاطر این‌که شما دعا کردین، مادر من حالش خوب شد. این هم جایزه‌تون. می‌خواستم آموزش هم داده باشم.»

صدای پیرمرد پر از هیجان و شادی بود. چندلحظه خندید و ادامه داد: «حالا هرازگاهی می‌پرسن آقای سرویس مامانت دیگه مریض نشده؟» پیرمرد باز هم خندید: «بستنی می‌خوان آقا. بستنی!»

به مقصد رسیدیم. از تاکسی پیاده شدیم و از آقای سرویس خداحافظی کردیم.

این‌جا هستید: داستان » یک تجربه » مادر آقای سرویس
« مطلب قبلی:
مطلب بعدی: »

۳ دیدگاه در پاسخ به «مادر آقای سرویس»

  1. محمود کشوری ( یک معلم باز نشسته) -

    خیلی خوب و روان نوشتی معلومه روی تک تک کلمات وجملات فکر کردی وچند باراهم جملات را اصلاح کردی به نظرم بی نقص نوشتی، آفرین! دست مریزاد.

نظر شما

(لازم)