هوشنگ دوتومنی راننده خطی اتوبوس بود. گاهی سرویس مدرسه هم میبرد. آن سالها کرایه اتوبوس دو تومان بود و برای همین به هوشنگ دوتومنی معروف شده بود. لاغراندام بود با قدی بلند و موهای سرش کاملا ریخته بود. ابروهای پتو پهن و پرپشتی داشت. صورتش را سهتیغ میکرد و لباس اتوکشیده به تن داشت. یک سیگار هم همیشه گوشهی لبش روشن بود و با دو انگشت نگهاش میداشت. با آن ابروهای گرهخوردهاش در برخورد اول آدم بداخلاقی به نظر میآمد. اما برخلاف چهره ظاهریاش مهربان بود. مهربانتر از بقالِ محل که اجناس مغازه را احتکار میکرد. مهربانتر از مغازهدار لوازمالتحریری گرانفروشی که قیمت دفترچههای چهل برگ دولتی را به قیمت دفترچه صدبرگ میفروخت. حتی مهربانتر از بابای مدرسه که موقع شیطنتمان با دسته جاروی بلندش دنبالمان میکرد. هوشنگ دوتومنی بعد از هر شیفت مدرسه که شامل سه نوبت صبح، ظهر و عصر بود اتوبوسش را سر خیابان پارک میکرد. چون کوچههای اطراف مدرسه تنگ و باریک بود. وقتی زنگ مدرسه به صدا در میآمد در باز میشد و دانشآموزان به سمت کوچهها میدویدند. تنها خانوادههای متمکن شهر که عمدتا از ملاکین بودند هزینهی سرویس مدرسه را پرداخت کرده بودند. دانشآموزانی که با سرویس مدرسه به خانههایشان میرفتند «سرویسی» خطاب میکردیم. من سرویسی نبودم و با سایر همشاگردیها پیاده مسیر خانه تا مدرسه را میرفتیم. هوشنگ دوتومنی چندباری دانشآموزان دیگر را که سر راهش میدید مجانی سوار کرد که با اعتراض والدین سرویسیها مواجه شد. پاییز بود و بارندگی شروع شده بود. چکمههای لاستیکی پا میکردیم و به مدرسه میرفتیم. به خاطر گلولای بهجا مانده بر روی لباسهایمان و چکمههای گِلی کلی مورد شماتت قرار میگرفتیم. اما سرویسیها هیچوقت گلی نمیشدند. اگر دیر به مدرسه میرسیدم ناظم در حیاط مدرسه بچهها را ردیف و با خطکش بلند چوبی تنبیه میکرد. اما سرویسیها هیچوقت تنبیه نمیشدند زیرا همیشه سر وقت در مدرسه حاضر میشدند. روزهای سرد زمستان لباسهای بافتنی به تن میکردیم با سایر همشاگردیها از تو برفها عبور میکردیم تا به مدرسه برسیم. هوشنگ دوتومنی برخلاف اعتراض سرویسیها در راه هر دانشآموزی را میدید مجانی سوارش میکرد. درحالیکه سرش را از پنجرهی اتوبوس بیرون میآورد میگفت: «بپرید بالا هوا سرده.» هوشنگ دوتومنی سالهای سال راننده سرویس مدرسه بود. چهرهاش هیچوقت تغییری نمیکرد شاید به اینخاطر که مو روی سرش نبود که با گذشت زمان سپید شود. اما الان همهچیز تغییر کرده است. از آبوهوا گرفته تا ارزش خیلی چیزها که آنزمان قدرشان را میدانستیم مثل دفترچههای چهل برگ، لباسهای بافتنی و چکمههای لاستیکی و حتی ارزش دوتومنی…
سلام مدیر سایت این داستان را نوشته اند؟
سلام. کجای این مطلب نوشته شده نویسنده مدیر سایت است؟
داستان قشنگی بود.
خیلی خوب و زیبا بود فقط من پیشنهاد می کنم عنوان قصه را هوشنگ مفتی(مجانی) و یا هوشگ سرویسی می گذاشتی بهتر بود چون این بنده ی خوب خدا سالها سرویس مدرسه بود و هر سال هم حداقل ۹ماه سال تحصیلی را سرویس مدرسه بود و » بعداز هر شیفت مدرسه که شامل سه نوبت صبح، ظهر و عصر بود اتوبوسش را سر خیابان پارک میکرد» و خیلی را هم درمیان راه مفتی سوار می کرد، پس آنقدرها هم دنبال کار بیرون نبود، البته تصمیم باشماست، من که گاهگاهی در قصه های قدیمیم تغییراتی می دهم.