|

۲ سال از من بالاتر بود. چشم‌های درشت و آرامی داشت و صدایی عمیق و مناسب شعر خواندن. این را بعدتر که یادش می‌افتادم فهمیدم. توی تمام ۵ سال هم‌سرویسی بودن، با چند جمله‌ی ثابت صبح‌مان را شروع می‌کردیم:

– سلام صمیم!

– سلام راضیه!

– خوبی صمیم؟

– خوبم. تو چطوری راضیه؟

– منم خوبم صمیم.

جوک طولانی مدتی بود که بی‌مزه شده بود. و سازندگانش حتی وقتی اصلا حالشان خوب نبود به آن ادامه می‌دادند. نیازی نبود حال واقعی هم را بپرسیم، در چند دقیقه‌ی بعدی معلوم می‌شد.

صبح‌ها، توی ۲۰ دقیقه‌ی انتظارمان برای آمدن راننده سرویس بداخلاقمان، بسته به برنامه‌ی شب قبل تلویزیون، بحثمان یا حول سریال می‌گشت، یا فوتبال، یا کوله پشتی. او فرزاد حسنی را دوست داشت، من نه. او دیوید بکام را دوست داشت، من نه. من کریستیانو رونالدو را دوست داشتم، او نه. من فروغ می‌خواندم، او نه. او شاملو می‌خواند، من آن وقت‌ها نه. او موضع سیاسی خاصی داشت و من آن وقت‌ها نه.

توی مدرسه کم می‌شد همدیگر را ببینیم. انگار علاقه‌ای هم نداشتیم. من خجالت می‌کشیدم من را میان همسن و سال‌هایم ببیند. آدم‌هایی که همه از او کوچکتر بودند و شاید کمتر، علاقه‌ای به دنیای فیلم‌ها و کتاب‌ها و آدم‌های ما داشتند. فکر می‌کردم، شاید او هم خجالت می‌کشد دوستان سال‌بالایی خوش‌تیپش مرا ببینند. راجع به او کم با دوست‌هایم حرف می‌زدم. نه که برنامه‌ریزی شده باشد، انگار ناخودآگاه‌ام می‌ترسید جادو از بین برود. صمیم به سرویس تعلق داشت. بیرون از سرویس کس دیگری بود.

اول صبح که سوار سرویس می‌شدیم، کنار هم می‌ایستادیم و به حرف‌هایمان ادامه می‌دادیم. دوست‌هایمان که می‌آمدند، کم‌کم از هم دور می شدیم و به آن‌ها نزدیک. به مدرسه که می‌رسیدیم، او ته مینی‌بوس قرمزرنگ‌مان بود و من جلو. دست تکان می‌دادیم و می‌رفتیم که غرق بشویم توی زندگی‌های مدرسه‌ای‌مان.

ظهرها، با باز کردن دری که تمام آن چندسال عکس‌برگردان بزرگ میکی ماوس، روی آن بود، و از رکاب پایین پریدن، دوباره به هم می‌پیوستیم. چند دقیقه‌ی طی کردن سربالایی به بازگویی اتفاقات آن روز مدرسه و نمرات می‌گذشت. صمیم، همیشه حواسش بود مثل بچه‌ها با من برخورد نکند، اما من هم حواسم بود که گاهی با من توی بحث‌هایی شرکت می‌کند که حوصله‌اش را سر می‌برد و هیچ چیز نمی‌گوید. زودتر به کوچه‌ی آنها می‌رسیدیم. ۲۰۰-۳۰۰ متر آخر سربالایی را همیشه تنهایی طی می‌کردم. بدون دختر هم‌مدرسه‌ای بزرگتری که حرف‌هایش همیشه، مثل همین حالا، وقتی بعد از مدت‌ها توی یکی از شبکه‌های اجتماعی با هم حرف می‌زنیم و می‌گوید دارد ازدواج می‌کند و می‌گوید ازدواج چیز خوبی‌ست، مهر تاییدی برای من بود. بدون او، آن ۲۰۰-۳۰۰ متر آخر بی‌بخارترین ۲۰۰-۳۰۰ متر دنیا بود.

این‌جا هستید: داستان » یک تجربه » زندگی سرویسی، زندگی مدرسه‌ای
« مطلب قبلی:
مطلب بعدی: »

۳ دیدگاه در پاسخ به «زندگی سرویسی، زندگی مدرسه‌ای»

  1. فاطمه -

    داستان خوبی بود. خیلی اوقات دوست داشتم همکلاسی های دوران بچگی رو تو دنیای مجازی پیدا کنم، اما تا حالا که تلاشم بی نتیجه مونده

  2. محمود کشوری ( یک معلم باز نشسته) -

    خیلی خوب نوشتی بدون مکث، یکبارخواندم نوشته خوب اینه که خواننده، توی یکبار خواندن روح مطلب را دریافت کنه و اگر خواست دوبار بخونه برای بیشتر لذت بردن باشه نه اینکه چند بار بخونه تا بتونه معماها و معادلان چند مجهولی را حل کنه. آفرین

نظر شما

(لازم)