آخرین تصویر از پدربزرگ در ذهن من دانههای انگوری بود که در چشمانش میدرخشید.
مرگ پدربزرگ یک طور غریبی اتفاق افتاد، به خاطر دیابت حاد از هر میوه و خوراکی قندی منع شده بود، آنوقت یک روز که عموها نبودند و کسی حواسش به او نبود به میوهفروشی سر کوچه رفته بود و انگور عسگری خریده بود، در اتاق کوچکش را بسته بود و تکیه داده به در، تمام انگورها را تا دانهی آخر خورده بود و بعد به کما رفته بود. وقتی به هوش آمد با صدای بیرمقش برای همه از لذت آن انگورها تعریف کرد. همه او را سرزنش میکردند اما پدر بزرگ با چشمان سبزرنگش که آن وقت مثل دانههای انگور عسگری میدرخشید در چشمانشان نگاه کرد و با ذوقی کمرمق گفت: «ارزشش رو داشت باباجان!»
۲۴ ساعت بعد از واقعهی عجیب انگورها، پدربزرگ رفته بود، برای همیشه، شاید به تاکستانی که شیرینی انگورهایش هجرانی را رقم نخواهد زد.