کم کم وقتی از محیط آشنایی که از محله و کوچه و خیابان در ذهنم داشتم دور میشدم نفسم بیشتر به شماره میافتاد و بغضم بیشتر گلویم را قلقلک میداد. یک دختر پنج ساله که تنها یک عروسک کوچک در دست داشت و یک کیف دستی که لباس عروسکهایش در آن بود. به خودم اجازه گریه کردن هم نمیدادم چون مادرم نصیحتم کرده بود که وقتی از چیزی میترسم گریه نکنم چون بیشتر میترسم و بعضیهایی که ذاتا مریض هستند سعی میکنند بیشتر مرا بترسانند برای همین مدام بغضم را قورت میدادم و به فکرهای ترسناکی که در ذهنم در رفت و آمد بود جولان بیشتری دادم که هر جور دوست دارند مرا وحشتزده کنند.
این خاطرات در حالی در ذهنم مرور میشد که حالا نفسنفسزنان دنبال دختر پنج سالهام میگشتم. شاید آن موقع که مادر در پنج سالگی به خاطر کار اشتباهم سر من داد زد و من هم مثل آدم بزرگها کیفم را به دوش انداختم و از خانه دور شدم و باعث شد که گم و گور شوم در دلش از خدا خواست که من هم در این موقعیت قرار بگیرم که بفهمم اصلا قصد نداشته مرا برنجاند و برای صلاح خودم سرم داد کشیده. کاش به دخترم یاد نداده بودم که گریه نکند و بغضش را قورت بدهد چون صورتش این قدر مظلوم است که بدون گریه کردن هم همه برایش دل میسوزانند. کاش گریه میکرد تا پیرزنی یا مادری -که بچهاش دست در دستش دارد- گریهاش را ببیند و بپرسد دخترم چته چرا گریه میکنی و او بگوید که گم شده و آنها دخترم را به من برساندند. ولی نه، مطمئنم که مثل خودم حتی بدون این که به چیزی توجه کند مدام بغضش را قورت میدهد و به چیزهای وحشتناکی فکر میکند و به مسیرش ادامه میدهد.
همینطور که همه جا را وارسی میکنم به عصر روزی فکر می کنم که خسته و درمانده با یک عروسک در دست به کنار دکه روزنامهفروشی خزیدم و مدام به عروسکم دلداری میدادم که الان بابا برای خرید روزنامهی همیشگیاش به اینجا میآید و مرا با خودش به خانه میبرد.
ناخودآگاه نگاهم به سمت دکه روزنامهفروشی آن طرف خیابان میافتد و مدام در دلم از خدا میخواهم که دخترم کنار آن دکه نشسته باشد. گلویش هم از شدت بغض در حال ترکیدن باشد درست مثل خودم وقتی که مادرم مرا کنار دکه روزنامهفروشی پیدا کرد و مرا در آغوش کشید، منتظر بودم که دختر مظلوم و بیپناهم را در آغوش بکشم ولی نبود. در دلم از خدا خواستم که هیچوقت دخترم وقتی دخترش پنج ساله است سرش داد نکشد و خیلی محترمانه با هم در مورد کار بدی که دخترش کرده صحبت کنند و دخترم به همسرش زنگ بزند و بگوید شب وقتی به خانه میآید راجع به خطای دخترشان به دخترش گوشزد کند و هیچوقت ته دلم از خدا نخواستم که دختر دخترم گم شود که دخترم حال مرا درک کند.
درمانده به سمت خانه میروم تا به همسرم خبر بدهم که دخترمان گم شده. در ذهنم مدام دنبال جمله ی مناسب می گردم که خبر را برایش بازگو کنم. پشت در خانه که میرسم یادم میآید کلید برنداشتهام. زنگ همسایه طبقه پایین را میزنم و از او میخواهم که در را باز کند. تا میآید در را باز کند از پشت آیفون میگوید: «دخترتون اینجا خوابش برده، بیزحمت بیایین ببرینش خونهتون.»
ممنون جالب بود