داشتم میدویدم. ته بیابان پیدا نبود. رسیدم پایِ دیوار کاهگلیِ خرابه. دفعهی بیستم است دارم این خواب را میبینیم. دیگر برایم عادی شده. آقا رسید پای دیوار. به بابابزرگِ پدری میگفتیم آقا. آقا کلنگ را بُرد بالا بکوبد تو سرم. بیتفاوت ایستادم نگاهش کردم که چهکاری بیمعنیای میکند. خیالم راحت بود. میدانستم تا اینجاش را بیشتر نمیبینم. نمیترسیدم. پاهام زیر پتوی پلنگی مثل پَرگار باز بود. دستم هم رفتهبود زیر بالش. یکهو یخ کردم. پاشو! پریدم نشستم. بابا از درِ اتاقم رفت بیرون و پتوی پلنگی را هم با خود بُرد انداخت جلوی در. یک در از حیاط به اتاق من باز میشد. آن هم باز بود. بهمنماه بود. من دوم دبیرستان بودم. قدیم بود. قدیمها هم هوا خیلی سرد بود. بابا صبحها همینجوری بیدارم میکرد. یادِ استارتِ خرابِ ماشینِ بابا افتادم.با زیرپوش سفید و پیژامهی راهراه توک پام را کردم تو دمپاییِ مامان که نصف سایزِ پای خودم بود و دویدم تو حیاط. بابا همیشه داشت دیرِش میشد. پیکان آبینفتی وسط حیاط بود. شیشههاش پُر بود از بلورهای یخ نازک. یک سیلی که از سرما خوردم تازه بیدار شدم. در کوچه باز بود. بابا نشسته بود تو ماشین و از دایرهی شیشهي جلو که یخاش را پاک کردهبودزُلزدهبود به من. من هم زُل زدهبودم به او. بوق زد. وقت نداشتم بروم چیزی بپوشم. پیکان هم که همیشه با یک هُل روشن میشد. دستم چسبید به کاپوت. سرد بود زمستانِ قدیمها. مثل حالا نبود. زور زدم عقب عقب رفت تو کوچه سر و ته کرد. بچهها لای شال و کلاه هیچیشان پیدا نبود. داشتند میرفتند مدرسه.وسط کوچه بابا بوق زد که دل بده بهکار. کف کوچه یخزده بود. با دمپاییهای کوچولوی صورتیِ مامان سرُمیخوردم و هل میدادم. بهخودم آمدم دیدم دوبرابر هرروز آمدیم و روشن نشده هنوز.بابامسجد بزرگ وسط شهرک را دور زد. جلویِ درِ خانهها محصلها ایستادهبودند منتظر سرویس. دل دل میکردم با این سر و وضع آشنا نبینم. سوزِ بدی میآمد. دویدم که هم تندتر هُل دادهباشم هم گرمم شود. صدای نیما اکبری آمد از دمِ خانهشان. «چه تیپیزدی پارسامهر». خانهی اکبری اینها کنار خانهی آنها بود که سه تا دختر داشتند. یکیشان سونیا بود که با ارمغان خواهر کوچکم همکلاس بود. اگر نیما جلوی خانهشان منتظر سرویس است یعنی اینکهقطعا خواهران هم جلوی درِ خانهی خودشان منتظر سرویساند. اینها را داشتم با خودم میگفتم. به صرفه نبود جواب متلک اکبری را بدهم. همانطور که سرم پایین بود به یخها که تندتند زیر پایم میگذشتند نگاه کردم. خودم را گذاشتم جای خواهرها. دیدم که با دمپایی صورتی و پیژامهی خطدار سیاه و سفید و زیرپوشِ سفید دارم روی یخها بُکسُباد میکنم و پیکانِ آبینفتی را هُل میدهم. بعد جایِ سونیا رفتم مدرسه و اول برای ارمغان تعریف کردم و بعد هم برایِ بقیه. با این حساب تا یک ساعتِ دیگر پنداری با همین وجنات ایستادهبودم جلوی تختهسیاهِ همهی کلاسهای دبیرستان دخترانهی قیام. بویِ دودِ اگزوز زد بالا. روشن شدهبود و من هنوز داشتم هُلمیدادم. دست کشیدم. مثل اسب رفتم لای ابری از بخارِ دهان خودم. دودِ سیگار با دستِ بابا که میگفت دیگر هُل نده از پنجرهی کنارش آمد بیرون. همانطور سرِ جایام ماندم دنده عقب بگیرد مرا برساند درِ خانه. دنده عقب نگرفت. گفتم الان دورمیزند. چراغترمزهایش روشن شد. نفسم بند آمد. راهنما زد. دلم گرم شد. پیچید. دور نزد. رفت تو خیابانِ اصلی. دیگر نمیدیدمش. جرات نمیکردم چپ و راستم را نگاه کنم. دوست داشتم همینجا غیبشوم تو خانهمان ظاهرشوم. یکی دستش را گذاشتهبود روی بوق. صداش از کنار میوهفروشی میآمد. تهِ آبیِ مینیبوس را دیدم. آقای سَرکاشی تا کمر آمدهبود از پنجره بیرون و صدایم میزد. رانندهی سرویسمان بود. میخواستم بغلاش کنم. تو مینیبوس گرم بود. همیشه صبحها پیکنیکی روشن میکرد. رسیدیدم سرِ کوچهمان. پریدم لباس پوشیدم و برگشتم سوارِ سرویس شدم. با اکبری و بقیه چشمتوچشم نشدم. سلام ندادم. رفتم عقب نشستم خودم را زدم به خواب. به بابا فکرمیکردم که با پیکانِ آبینفتی سرِ خروجیِ شهرک پیچیدهبود تو خیابان اصلی و به آقا که چرا با کلنگاش نمیزد توی سرم.
خیلی خوب بود. شیوه ی روایت هم به نظرم خوب از آب در اومده
خیلی خوب نوشتی، بین این چند نوشته که تا حالا در این وبلاگ خوندم از نظر روایت بهتر بود، ولی از سوژه » سرویس مدرسه «دور بود.
بسیار عالی بود. لذت بردم
ایول خیلی خوب نوشتی! کلی حس داشت متنت