بچه وقتي كه بچه بود نمي‌دانست كه بچه است

نمایی از فیلم «روح کندوی عسل»- ۱۹۷۳

روایت

‌هجده‌سالگی؟ ‌بیست‌وپنج‌سالگی؟ سی؟ بعد از اشتغال؟ بعد از ازدواج؟ یا فقط با یک تلنگر کوچک؟ آدم کی بزرگ می‌شود؟ پایان کودکی چطور فرامی‌رسد؟ آناهیتا قزوینی‌زاده، فیلم‌ساز جوان ایرانی که سال ۲۰۱۳ با فیلم کوتاه «سوزن» برنده‌ی جایزه‌ی سینه‌فونداسیون جشنواره‌ی کن شد و الان در آمریکا به سر می‌برد، در متن پیش‌رو، ادراکش از تجربه‌ی غریب این دگرگونی را روایت کرده است. تصویر متن، انتخاب خود او است.

جايى بين بيست‌وپنجم دسامبر ۲۰۱۴ و دهم ژانويه‌ى ۲۰۱۵ اتفاق افتاد. هميشه فكرمى‌كردم تدريجى‌تر رخ مى‌دهد. اما تجربه‌اش مثل يك بلوغ يك شبه بود؛ فقط چند روز كوتاه و بعد همه‌چيز به‌هم ريخت. شايد چند روز هم نه. شايد واقعا يك شب؛ همان لحظه‌ى كوتاهى كه از خواب پريدم. و به جاى اين‌كه با آرامش و بى‌خيالى دوباره بالشم را به بغل بكشم، همه‌ى اضطراب و ترس دنيا ريخت توى بدنم.

به خوابيدن روى كاناپه‌ى كوچكِ سفيدرنگِ خانه‌ى ليلى و شَراد عادت داشتم. در اين دوساله هروقت سفر مى‌رفتند، من مى‌آمدم پيش دِلتا، گربه‌شان مى‌ماندم. اما اين‌بار يك‌هو از خواب پريدم و همه‌چيز به طرزِ هولناكى غريب بود. دستگاه‌هاى پخشِ تصوير و صدا روشن مانده بودند. خطوط ديجيتالِ سبز روى سياهى‌هايشان آزارم داد. موبايلم كنار گوشم بود و مجاورت سرم با دستگاهى كه انگار از جهانِ ديگرى پايين افتاده بود، غمگينم كرد. ماسك‌هاى سفيدرنگى كه از صورت‌هاى ليلى و شراد قالب گرفته شده بودند و كنار هم به ديوار آويخته بودند، به‌شدت مضطربم كردند. سرم را بلند كردم؛ كليدها و بطرى‌هاى خالى روى پیش‌خان آشپزخانه تپش قلبم را بالاتر بردند، و رژه‌ی گربه‌ى سياه‌رنگ روى سطح چوبى زمين، حال و روزم را بدتر كرد. طبقِ عادتِ ترس از تاريكى‌ام، چراغى را روشن گذاشته بودم. نورِ موضعى‌اش افتاده بود روى چاقوهاى بزرگى كه به آهن‌ربايى روى ديوار آشپزخانه چسبيده بودند. دلم لرزيد.

ته‌مانده‌ى غذاها در دو قابلمه‌ى بزرگ روى گاز، ته‌مانده‌ى غذاى خشك گربه در سينىِ آبى‌رنگِ گوشه‌ى آشپزخانه، تنه‌ى ريش‌ريشِ درخت نخل كه مى‌شد از لاى كركره‌ها ديد، عكس يك فيلم‌ساز خندان روى يك مجله‌ى سينمايى، دى‌وى‌دى‌هاى آموزش يوگا و فيلم‌هاى آمريكايى، لكه‌هاى تيره‌ى موزها كه در سبدى فلزى كنار ليموهاى خشك افتاده بودند، دست‌هايم كه مى‌لرزيدند و نمى‌دانستند چه‌كار كنند، پاهاى سردم، كوسن زبر نارنجى، ليوان‌هاى خالى، ليوان‌هاى نيمه‌پر؛ دنيا عجب جاى هولناكى است و من تا به حال نمى‌دانستم.

لوكرشيا مارتل، فيلم‌ساز آرژانتينى كه فيلم «زن بى‌سر» را ساخته، در مصاحبه‌ای گفته كه فكر مى‌كند زاويه‌ى ديد دوربين بايد به نقطه ‌نگاهِ يك بچه نزديك باشد. پشتِ ويزور كه مى‌رود، مى‌خواهد تصوير را از نگاه يك كودك بى‌خيال بسازد كه مدهوش جاذبه‌هاى ساده مى‌شود و با بُهت و كِيف، اشياء و حركات جالب را مى‌بلعد. به جاى بزرگ‌سال مقتصدى كه چيزهاى مهم و مفيد را نشان مى‌كند، دوربين بايد مثل نگاهِ يك بچه بتواند از قيدوبندِ مقتضيات درام رها بشود. من هم دوست دارم كه يك‌روز دوربينم چشم‌هاى يك بچه يا چشم‌هاى يك گربه باشد! شايد حتى گاهى وقت‌ها چشم‌هاى گربه الگوى سينمايىِ بهترى به‌دستم مى‌دهند. گربه يك موجود سينماتيك است. حركت را به خاطر حركت دنبال مى‌كند. نگاه كردن و جذب شدنِ آنى‌اش دليلى بيشتر از حركت و اشياء نمى‌خواهد. هربار كه ليلى و شَراد از من مى‌خواستند به دلتا غذا بدهم، با اشتياق قبول مى‌كردم. چه تمرينى بهتر از نگاه كردن به يك گربه؟ گردن و پلك‌هايم را با حركاتِ تندِ سر و چشم‌هاى دلتا تكان مى‌دادم و سعى مى‌كردم گربه شوم؛ گربه‌اى كه با كنجكاوى نگاه مى‌كند. بچه‌اى كه با آرامش و اشتياقِ ناب اشياء را دريافت مى‌كند. اما حالا همه‌ى شوق و آرامش يك‌هو از بين رفت. همه‌ى اشياء، مولّدِ تنشِ پيش از يك فاجعه بودند، و گربه، موجودى دور و درك‌ناشدنى.

يك لحظه فهميدم که روى ديگر لذت بى‌دليل، ترسِ بى‌دليل است؛ روى ديگر آرامشى كه فكر مى‌كردم درونم استوار شده، هول و هراسى است كه همان‌قدر اصيل و قوى است. همين حالا كه مى‌نويسم، پشت بعضى كلمه‌ها، توى جوهر خودكار، ترس يك فاجعه از لابه‌لای فراموشى و لذتِ نوشتن مى‌زند بيرون. طبق قواعد روان‌كاوىِ غربى، من بايد از نوعى «اختلال اضطراب» (anxiety disorder) رنج ببرم كه زندگى در سرمايه‌دارىِ آمريكايى براى بسيارى پيش مى‌آورد. شايد هم قاطى شده با كمى افسردگى و وسواس فكرى كه افكارِ بد را تشديد مى‌كنند. اما طبق روايت ادبى‌اى كه از زندگى‌ام دارم، فكر كنم اتفاق ديگرى افتاده؛ ساده و ترسناك: بچه ديگر بچه نيست.
 

ادامه‌ی این روايت را می‌توانید در شماره‌ی پنجاه‌وچهارم، ارديبهشت ۹۴ ببینید.

*‌‌ عنوان متن برگرفته از شعر «ترانه‌ي كودكي» پتر هانتكه است.