سیما شادمان

روایت

نداشته‌های آدم، انگیزه‌ی مهاجرت است. مهاجر خیلی قبل از رسیدن به مقصد، سفر خوشبختی را در ذهنش آغاز می‌کند. اما دارندگی سال‌های بعدتر، ملاک فراموشی نداشته‌های قبلی نیست. این غیاب انگار تکه‌ای از حافظه باشد که جایی در آسمان جا مانده و هربار مثل برقی پشت ابر، پیدا و دوباره پنهان می‌شود. در متن پیش رو، سارا سالار از همین ارتباط ظریف اما متصل می‌گوید؛ این‌که چطور فضای شهر مبدا هنوز روی نوشتن یا ننوشتن یک نویسنده تاثیر دارد.

سال‌های ۶۶ و ۶۷ که کرمان دانشجو بودم، تعطیلات میان ترم‌ها مواقعی که می‌خواستم بروم زاهدان، دوستان دانشجوی دیگر بخصوص تهرانی‌ها و شمالی‌ها و شمال‌غربی‌ها از من می‌پرسیدند واقعا زاهدانی هستی، یعنی الان نمی‌ترسی بروی زاهدان؟ اولش فکر می‌کردم شوخی می‌کنند اما بعد متوجه شدم که شوخی‌ای در کار نیست و این سوال را جدی می‌پرسند. تصورشان از زاهدان شهر کوچکی بود آن ته مه‌های ایران، لب مرز، کویری و خشک و بی‌آب و علف و عقب‌مانده، با مردهای خشن و زن‌های تو سری خورده. آن زمان با این که دل پری از زاهدان داشتم خیلی بهم برخورد.
زاهدان یک شهر کوچک کویری خشک بود اما ـ لااقل در آن قشری که من بین‌شان زندگی می‌کردم ـ خبری از مردهای خشن و زن‌های توسری خورده نبود. آن‌جا هم دخترها با چادر یا با مانتو و شلوار و مقنعه دبیرستان می‌رفتند. آن‌جا هم خیابان‌هایی بودند اصلی و فرعی و درخت‌هایی که کاشته شده بودند تا قیافه‌ی زرد و اخموی شهر را کمی سبز و شاداب کنند. آن جا هم شهرداری‌ای بود و فرمانداری و استانداری و دیگر ارگان‌های دولتی. آن جا هم مردمی بودند، چه شیعه چه سنی، که مثل خیلی ایرانی‌های جنوبی دیگر خونگرم بودند و مهربان و میهمان‌نواز. اما در آن زمان و در آن سن‌و‌سال هیچ کدام از این داشته‌های زاهدان برایم ارزشی نداشت و این نداشته‌هایش بود که مثل سوزنی تیز دائم روی مخم خط می‌کشید و باعث می‌شد در شهرم حضوری بی‌حضور داشته باشم و فقط به یک کلمه فکر کنم: فرار.

از دوران دبستان و راهنمایی چیز زیادی جز ترس به خاطر نمی‌آورم. ترسی که قطعا پس‌لرزه‌های مرگ پدرم در سن نه سالگی‌ام بود، ترسی که حالا شاید کم‌تر شده اما هیچ‌وقت تمام نشده و تمام هم نخواهد شد. اولین‌بار که توانستم لابه‌لای گردوغبار این ترس کمی خودم را ببینم سال اول دبیرستان بود. من بالغ شده بودم پس وجود داشتم. وجودی که هر چند زندگی‌اش محدود می‌شد به خانه و دبیرستان، باز مسیر بین این دو را باید قدم‌زنان می‌رفت و می‌آمد. دو سه سالی از انقلاب گذشته بود. دانشگاه تعطیل شده‌بود. دو سینمای فروردین و اردیبهشت زاهدان داشت تعطیل می‌شد. نه کلاس زبانی بود، نه موسیقی، نه نقاشی و نه هیچ چیز هیجان‌انگیز دیگری و اگر هم می‌بود فکر نمی‌کنم خانواده‌ای حاضر می‌شد برای این کلاس‌ها پول بدهد. تنها کلاس‌هایی که می‌توانستی بروی کلاس خیاطی بود و ماشین‌نویسی. بندوبساط‌های امروزی، موبایل، اینترنت، پیتزا، کافه‌تریا و غیره هم وجود نداشت. فقط ویدئو بود و کلی فیلم هندی آن هم در تعداد معدودی خانه که هم داشتنش جرم محسوب می‌شد و هم حمل‌ونقلش.
 

ادامه‌ی این روايت را می‌توانید در شماره‌ی شصتم، آبان ۹۴ ببینید.