جلال سپهر، از مجموعه‌ی آب و فرش ایرانی، ۱۳۸۳(بخشی از عکس)

یک نفر

روایت یک ایرانی از مهاجرت غیرقانونی به‌استرالیا

خبرهای تکان‌دهنده درباره مهاجران همه یک خطی‌اند؛ «قایق مهاجران غیرقانونی در دریا غرق شد»، «مهاجران غیر قانونی بازگردانده شدند»... اما در دل این خبرهای یک‌خطی، در روزها و ساعت‌هایی که بر آن آدم‌ها گذشته، اتفاقی بیش از تیتر یک خبر می‌افتد. در راهی که نه یک‌قدم دوقدم آن‌طرف‌تر که یک قاره دورتر است مهاجران دودلی‌ها و ترس‌های عمیقی را تجربه می‌کنند. مانی هـ . سی‌سال دارد و ساکن تهران است. او در روایت پیش رو از فراز و فرودهایی می‌گوید که در راه رسیدن به رویای استرالیا از سر گذرانده.

۲۷ ارديبهشت، فرودگاه امام‌خميني
انگليس، آلمان، هلند و استراليا؛ توي همه‌شان دوست و رفيق دارم اما شنيده‌ام آرايشگري در استراليا بازارش خوب است. براي همين است که آن‌جا را انتخاب کرده‌ام. شغلم برايم مهم است. توپ عيد سال ۹۲ که در شد، تصميمم قطعي شده بود. قرار شد من و رهي، برادرم، برويم و بابا سرمايه‌مان را بفرستد تا کار را شروع کنيم. اعضاي خانواده و بيشتر از همه خود بابا‌ مخالف بودند. فقط ما دو تا پسر را داشت و حالا هردويمان مي‌خواستيم تنهايش بگذاريم.
از خانه که راه افتاديم هوا ابري بود و گرفته. حال ما هم دست کمي از اوضاع هوا نداشت. مامان، بابا، خواهرم مهسا، شوهرش، من و رهي سوار دو تا ماشين شديم و راه افتاديم سمت فرودگاه. غير از چمدان، کيف لوازم آرايشگري‌ام همراهم است. يک پيشبند، دوتا موزر بي‌سيم، يک آب پاش و يک ست شانه از شماره يک تا دوازده را با دقت توي ساک چيده‌ام. معمولا آرايشگر‌ها زياد پول بالاي موزر نمي‌دهند اما من يا چيزي نمي‌خرم يا يک چيز خوب مي‌خرم. موقع خداحافظي بابا گريه مي‌کرد و من به اين فکر مي‌کردم که دفعه بعد کي قرار است ببينم‌شان؟ به خودم قول داده‌ام يک قطره اشک هم نريزم و موفق شده‌ام. حالا ما يک گروه هفده نفره هستيم که به اميد يک زندگي بهتر، پشت تابلوي پرواز ساعت يازده شب کوالالامپور صف بسته‌ايم.


۲۸ ارديبهشت، فرودگاه کوالالامپور
به‌مان گفته‌اند اگر از کوالالامپور مستقيم برويم جاکارتا، توي فرودگاه جاکارتا از هر نفر دو هزار دلار باج مي‌گيرند. ما هم بي‌خيال پايتخت اندونزي مي‌شويم و بالي را انتخاب مي‌كنيم؛ يکي از شهرهاي توريستي و باکلاس اندونزي. قرار است از بالي با يک پرواز داخلي خودمان را به جاکارتا برسانيم و از آنجا هم با لنج به سمت استراليا برويم. تازه به فرودگاه کوالالامپور رسيده‌ايم که مي‌زنم روي شانه رهي و مي‌گويم: «بلند شو لباسات رو عوض کن. با اين لباس‌ها تابلوئه ايراني هستيم، بهمون شک مي‌کنن.» از دستشويي فرودگاه که بيرون مي‌آيم، با رکابي و شلوارک و موهاي بلندي که سامورايي بسته‌ام و تا کمرم مي‌رسند، با اروپايي‌ها مو نمي‌زنم. ساکم را سفت مي‌چسبم و جلو‌تر از همه مي‌روم توي صف پرواز بالي. مامور گيت نگاهي به من و نگاهي به گذرنامه مي‌اندازد، مهر خروج مي‌كوبد رويش و تمام.
توي فرودگاه‌هاي مختلف اما انگار ماجرا متفاوت است. توي فرودگاه بالي، نه رکابي و شلوارک اثري دارد و نه موهاي دم اسبي که هشت سال است قيچي به خودشان نديده‌اند. اينجا ما هفده ايراني مشکوک هستيم که اجازه ورود نداريم. همه‌ي مسافر‌ها را رد کرده‌اند و فقط گروه هفده نفره‌ي ما را يک گوشه فرودگاه نگه داشته‌اند. شب است و هيچ کدام‌مان نمي‌دانيم قرار است چه اتفاقي بيفتد. استرس دارم. به ديوار تکيه داده‌ام، بقيه را نگاه مي‌کنم که دارند تصميم مي‌گيرند محمد را به عنوان نماينده جمع انتخاب کنند تا با پليس فرودگاه حرف بزند. زبانش فول است و همين خيال بچه‌ها را راحت کرده. پليس نگاهي سرسري به‌مان مي‌اندازد و مي‌پرسد: «براي چي اومديد اينجا؟» محمد بدون مکث مي‌گويد: «براي تفريح.»
«رزرويشن هتل‌تون کو؟»
محمد چند لحظه ساکت مي‌شود و برمي‌گردد به ما که مات مانده‌ايم نگاه مي‌کند. همه چيز دارد خراب مي‌شود. پيشنهاد پول مي‌دهيم اما طرف بچه‌مثبت است و قبول نمي‌کند و به سرعت دوربين خبر مي‌کند تا از ما فيلمبرداري کنند. بچه‌ها کلافه شده‌اند و سردرگم. من بي‌حرکت کنار ديوار ايستاده‌ام و با اينکه شلوارک و رکابي تنم است خيس عرق شده‌ام. حواسم هست هروقت رهي نگاهم مي‌کند بخندم تا ناراحت نشود اما توي دلم آشوب است.
سه ساعت گذشته و حالا همه‌مان ديپورت شده‌ايم به کوالالامپور. در کوالالامپور، همه‌ي مسافر‌ها را از هواپيما خارج کرده‌اند و فقط ما هفده نفر مانده‌ايم. پليس فرودگاه وارد هواپيما مي‌شود و پشت سر هم از بچه‌هايي که روي صندلي‌هاي جلو نشسته‌اند سوال مي‌پرسد. «از کجا اومديد؟»، «کي اومديد؟»، «چرا اومديد؟» بچه‌ها جواب درست و حسابي نمي‌دهند و با «مي‌هانگري (me hungry)» گفتن همه‌ي سوال‌ها را مي‌پيچانند. پليس‌ها که انگار بي‌خيال شده‌اند، همه‌مان را به سالن اصلي مي‌برند و يکي‌يکي از هر ده انگشت‌مان اثر مي‌گيرند. از صف بيرون مي‌آيم و به مهر آبي رنگي که روي پاسپورتم خورده زل مي‌زنم و صداي بچه‌ها را از دور مي‌شنوم که مي‌گويند ويزاي سه ماهه به‌مان داده‌اند. باورم نمي‌شود. همه آن نااميدي چند ساعت قبل، جايش را به يک اميدواري عجيب و قوي مي‌دهد. به ساک دستي‌ام که پر از لوازم آرايشگري است نگاهي مي‌اندازم؛ سلام روياي استراليا! هنوز از دستت نداده‌ام.
 

ادامه‌ی این جستار را می‌توانید در شماره‌ی پنجاه‌وششم، تير ۹۴ ببینید.

* این متن در ۱۸ دسامبر سال ۲۰۰۰ با عنوان Write, Read, Rewrite در روزنامه‌ی نیویورک‌تایمز منتشر شده است.