نغمه صداقت

یک تجربه

چند روايت از «كار در ژاپن»

ژاپن براي ايراني‌ها تنها در اوشين و كارتون‌ ميتي‌كمان و لوازم صوتي‌تصويري سوني و توشيبا خلاصه نمي‌شود. ژاپن براي برخي از خانواده‌هاي ايراني چيزي فراتر از حضور كاراكترها و وسايل ژاپني است. از اواخر دهه‌ي شصت آرام‌آرام اوضاع به‌گونه‌اي شد كه وقتي اوشين در تلويزيون در حال پخش بود همزمان پدر،‌ برادر يا عضوي از اقوام‌ عده‌اي از خانواده‌هاي ايراني ژاپن بودند. آن سال‌ها آن‌قدر رفتن نيروي كار به ژاپن جدي و فراگير شد كه كم‌كم پاي اين سوژه به فيلم‌هاي سينمايي و تئاترهاي طنز تلويزيوني هم باز شد.
براي كشوري كه پايتختش تا تهران بيش از هفت هزار كيلومتر فاصله دارد و پرواز تا ده ساعتي طول مي‌كشد، آن هم در سال‌هايي كه نه موبايل بوده و نه اينترنت، احتمالا اين دوري براي اعضاي خانواده موقعيت‌ها و اتفاق‌هايي خواندني پيش آورده است.
يك تجربه‌ي اين شماره ثبت بخشي ازخاطرات و حواشي اين رويداد است، از زبان كساني كه يكي از اعضاي خانواده يا فاميل دور يا نزديك‌شان براي كار مسافر سرزمين آفتاب بوده‌اند.

للمچه
وحيد شيخلر
کوچه‌ي ما از آن کوچه‌های درازی بود که سرش یك محله بود تهش يكي ديگر. ته‌کوچه‌ای‌ها هم با سر کوچه‌اي‌ها هيچ رفاقتی نداشتند. به‌عبارتي دشمن بودند. ما وسط رو به ته بودیم برای همین با ته‌کوچه‌اي‌ها دم‌خور بودیم. یك پسری بود توي محل بهش می‌گفتند امیرو. شبیه همان امیروی فيلم دونده چاق بود. زورگو هم بود. یك روز جمعه وسط تابستان حسن‌آقا (پسردایی مادرم) با پسرش مهران آمدند مهماني خانه‌ي ما. مهران همسن داداش بزرگه‌ي من بود. قرار شد با داداشم بروند بیرون و توي محل یك دوری بزنند. من هم با زرنگی همراه‌شان شدم ولی چون می‌خواستم تا آخر باهاشان بمانم چند قدم عقب‌تر مي‌رفتم که بهم گیر ندهند و برم نگردانند خانه. سر کوچه که رسيديم اميرو و دارودسته‌‌اش جلويمان سبز شدند. ترس برم داشت. تا آمدم دست‌وپايي بكنم كه برگرديم مهران یك نگاه به لاستیک دوچرخه‌ي امیرو کرد و به داداشم گفت: «هه، نيگا لاستیک تيوبش چقدر لُلُمچِه‌ست.» بعد هم رفت سراغ امیرو بستنی توي دستش را گرفت و زد زمین، گفت: «چیه؟» داداشم زد زير خنده. آن‌ها دو سه سالی بزرگ‌تر بودند و امیرو هیچ حرفی برای گفتن نداشت. ساکت سرش را انداخت پایین. مهران و داداشم که راه افتادند چشم امیرو خورد به من. تا خواست بیايد سراغم فورا قدم تند کردم و صدا زدم مهران! و بعد سریع خودم را به‌شان رساندم. دور که شدم نگاهي به عقب سرم کردم. دیدم امیرو دارد با لب‌ولوچه آويزان لاستیک دوچرخه‌اش را ورانداز مي‌كند. همان للمچه را. داداشم گفت للمچه یعنی چی؟ مهران خندید و گفت: «چه مي‌دونم فقط به‌نظرم خیلی للمچه بود.»

سال‌ها بعد که ژاپن رفتن توي تهران داغ بود دایی مهران با بچه‌محل‌هايشان رفت ژاپن. مي‌گفتند وضعش خوب شده و دارد برايشان پول مي‌فرستد. داداش من رفته بود دانشگاه اما مهران همه‌ا‌ش دنبال این بود برود ژاپن پیش دایی‌اش کار کند. اصلا براي همین جلو‌جلو رفته بود سربازی. ما دیگر آن‌چنان رفت و آمدي نداشتیم اما خبرهايشان مي‌رسید. بار اول دایی‌اش برايش پول مي‌فرستد و حتي یکی را معرفی مي‌كند مهران را ببرد ژاپن. همه از بخش ویزا رد مي‌شوند جز مهران. طفلک دیپورت شده بود و برگشته بود. رسم بود آن‌هايي که دیپورت می‌شوند چند روزی توي خانه بمانند تا اقوام براي دلداري و عرض همدردي به دیدن‌شان بروند. ما هم رفتیم. مهران خوش‌تیپ شده ‌بود و هیکل ورزشکاری‌اي داشت. نگو تو سربازی افتاده بوده استخر ارتش. آن‌قدر مفت و مجانی شنا کرده بوده که حالا برای خودش یك پا غریق‌نجات حرفه‌ای شده ‌بود. مهران ساکت و افسرده نشسته ‌بود و با کسی حرف نمی‌زد. تا مادرش گفت: «براش کار جور کردن تو استخر محل…» مهران گفت: «برم برا بچه‌جغله‌ها للمچه بندازم تو آب؟» منظورش را همان‌موقع گرفتم. تيوب‌هاي بادي استخر را مي‌گفت.

فقط دنبال یك راهی بود خودش را برساند ژاپن. چند ماه بعد، دوباره خبر رسید راهی پیدا کرده رفته اما از همان فرودگاه باز دیپورت شده. مادرم هر‌از‌گاهی به‌شان سر می‌زد، یك بار آمد گفت: «حسن‌آقا تریلی‌ش رو فروخته.» اين مهران دست‌بردار نبود. همه را انداخته بود به قرض و قوله تا دوباره برود ژاپن. تريلي هيچي، طبقه‌ي بالا را هم داده ‌بودند اجاره، مادرش هم همه‌ي طلا‌هايش را فروخته بود. هر‌چی داشتند و نداشتند خرج ژاپن رفتن مهران شده بود اما باز هیچي به هیچي. ديپورت پشت ديپورت. دیگر ژاپن آن‌قدرها هم مهم نبود. دایی مهران هم خبر داده بود مي‌خواهد برگردد. شنیديم مهران تلفنی راضی‌اش کرده تا كمي ديگر بماند و وقتي پايش رسيد ژاپن، دايي اگر خواست برگردد.

مهران حدودا به بیست کشور دنیا سفر کرده بود. البته همه‌شان را از توي فرودگاه دید. مي‌رفت تا مهر يك كشور جديد توي پاسش بخورد و بتواند از آنجا ويزاي ژاپن را بگيرد. فرانسه، کشورهای آمریکای لاتین، مالزی، سنگاپور، امارات، ترکیه، ایتالیا، کره‌ي جنوبی، چین. پدرم به مادرم مي‌گفت: «خب بمونه تو یکی از همون کشورا کار کنه، این مرض ژاپن دیگه چیه آخه؟» اما مهران دست‌بردار نبود. یك ‌بار که چند ماهی مانده بود کره‌ي ‌جنوبی تصمیم گرفته بود از راه دریا شنا کند و خودش را برساند ژاپن. لحظه‌ي آخر از ترس کوسه بی‌خیال شده بود.

تا اینکه بالاخره کارش جور شد و بعد از کلی بدبختی و دار و ندار باختن، از فرودگاه سنگاپور ویزا گرفت و وارد ژاپن شد. من دیگر سرم به زندگی خودم گرم بود و خبر افراد فامیل را از مادرم نمی‌گرفتم. اما مي‌دانستم که مهران همه‌ي خرج‌هایی را که حسن‌آقا برايش کرده بود، یك‌ساله پس فرستاده بود. مانده ‌بودم چه‌جوري. تا اینکه پارسال موقع اسباب‌کشی، مادرم داداش کوچکه‌ي مهران و وانتش را كمك گرفت. او تعریف کرد یك هفته بعد از اینکه مهران رسیده ژاپن با دایی‌اش رد یك کاسب مواد مخدر معروف را که ایرانی بوده مي‌زنند. نصف شب در خلوتي، مهران می‌رود سراغ طرف و با آن هيكل ورزشكاري‌ حسابی از پسش برمي‌آيد. یك گونی هم می‌کشد سر يارو و دست‌و‌پا‌بسته می‌اندازدش جلوي اداره‌ي پلیس. آن‌ها هم از خداخواسته يكراست تحویل پلیس بين‌المللش می‌دهند. جوري پرونده‌اش سنگين بوده كه به هیچ وجه‌من‌الوجوهي ديگر نمی‌توانسته برگردد توکیو. مهران همه‌ي اين كارها را كرده تا خط موبایل طرف را بردارد. خط موبايلي كه به‌خاطر زنگ‌خور بالا، مي‌توانسته باهاش کاسبی كند و در دسترس مشتري‌ها باشد. اين‌جوري یك‌ساله همه‌ي بدهی‌ها را صاف کرده. البته از هر دست بگيري از همان دست پس مي‌دهي. همان‌قدر احمقانه گير مي‌افتد. توي یك مهمانی ایرانی با چند نفر دعوايش می‌شود و دستگیرش مي‌کنند و به طرفة‌العيني برش مي‌گردانند ایران.

حالا چندوقتي است مهران غریق‌نجات همان استخر محل‌شان شده. وضعش هم بد نیست انگار. هنوز فكر مي‌كنم همان‌طور كه ساکت و آرام روي صندلی کنار استخر مي‌نشيند و للمچه‌ها را مي‌اندازد توي آب، به راه‌هاي مختلف رسيدن به ژاپن فکر مي‌کند


مدل مصری
امين اطمينان
شوهر خاله‌ی کوچکم، آقا موسای طوماری، خاله‌ الهه را نشانده بود روی صندلی پلاستیکی قرمز، وسط اتاق. یک روفرشی انداخته بود که موهای خاله ‌الهه پخش‌وپلا نشود. آخرسر کپه‌شان کند. یادگاری نگه‌ دارد برای سفر شش‌ماهه‌ی بعدی‌اش. «الهه، یه شیش ‌ماه دیگه مونده. همین ‌که موهات بلند بشه، بیاد تا پای کمرت، من برگشتم و عروسی ‌رو می‌گیریم.» قیچی می‌زد. با زاویه‌های مشخص. شانه می‌انداخت لای موها و از انستیتوی آرایشگری خانم تاکاهورا در غرب توکیو که تویش کار کرده بود می‌گفت. «الهه، این مدلی که دارم برات می‌زنم بهش می‌گن مدل مصریِ کلئوپاترا. پُرقیچی‌ترین مدل سراسر ژاپن بود؛ پُرقیچی‌ترین مدل موی زنا و دخترای ژاپنی.» خاله‌ الهه یک لبخند می‌نشست گوشه‌ی لبش. ولی مراقب بود دهانش باز نشود و مو نخورد که عُقش بگیرد.

مادرم و مادربزرگم و خاله‌ها رفته بودند بازار عباسقلی‌خان به هوای خرید، تا زن‌ و شوهر تنها باشند. من ولی مشق‌هايم را بهانه کرده بودم تا بمانم ببینم آدمی که از ژاپن برگشته بَلِدِ چه‌جور کارهایی ا‌ست. مادرم سپرده بودم به خاله ‌الهه. «دیگه گذشت اون ‌موقع که ژاپنیا به‌خاطر فرهنگ بومی، فرهنگ خارجی ‌رو به خودشون حروم کرده بودن. الان ژاپنیا به فرهنگ و تمدن خاور دور علاقه‌مند شد‌ن. اینکه می‌گم خاور دور قضیه داره. از توی ژاپن، ایران و مصر و عراق و اینجاها می‌شه خاور دور. اونجا خاورِ نزدیکه. خاورِ دور ماییم.»

خاله ‌الهه هی خودش را روی صندلی تکان‌تکان می‌داد و به من نگاه می‌کرد و می‌پرسید: «تموم نشد آقا موسی؟» ولی آقا موسی هنوز به صیقل‌کاری دور موها هم نرسیده بود. یک‌ روپوشِ آبی داده بود به خاله که بپوشد و تازه یک‌ كلاهِ رنگ هم نگه داشته بود گوشه‌ی اتاق که می‌گفت آکبند از خود ژاپن آورده و بعد از رنگ‌ کردن موهای خاله ‌الهه می‌خواهد بِکشد روی سرش که وقتی رنگ دارد روی موها می‌نشیند نپرد یکهو. من هم پایین صندلی پیشِ پای خاله ‌الهه نشسته بودم و هی راه‌به‌راه سوال می‌کردم.

«اونجا چَپَکیه آقا موسی؟ موی زنا رو مردا کوتاه می‌کنن، موی مَردا رو زنا؟»

«نه. مردا فقط وَردست وایمیستن. من چشمی یاد گرفتم چه‌جور کوتاه کنم. چشمی مدلا دستم اومد.»

«پس ینی برا مَردام زنا وَردست وایمیستن؟!»

خاله‌ الهه كه توی آن وضعیت نمی‌توانست زياد تکان بخورد پایش را از زیر روپوش بلند آبی آرایشگاهی‌اش، روپوش انستیتوی آرایشگاه خانم تاکاهورا، می‌آورد بیرون و می‌زد به گُرده‌ی من که فضولی نکنم و پا بشوم بروم به درس‌هایم برسم. می‌رفتم. ولی چشمم توی اتاق بود. آقا موسی هنوز داشت روی خط مستقیمِ دور موها و روی گوش‌ها کار می‌کرد. «این‌جور آدمایی هستن ژاپنیا. خانوم تاکاهورام همین‌جوره. توصیه‌هاشو می‌کنه به کارآموز، به کارمند. بعد وایمیسته از دور ببینه خودشون چی‌کار می‌کنن. با کیمونو این‌ور و اون‌ور می‌چرخه. نزدیک نمی‌شه. فقط از دور می‌بینه که چی‌کار می‌کنی. حالا چه مدل مصری بزنی، چه موها رو از رو زمین جارو کنی جمع کنی بخوای بریزی توی خاکروبه. اگه خوب انجام بدی یه سری تکون می‌ده، لبخندی می‌زنه بهت.» توی گوش خاله ‌الهه می‌گفت که بعدش یک رنگ قهوه‌ای خوب هم می‌زند به موها. من ولی می‌شنیدم. «موهاشو خودش سامورایی می‌بنده. می‌گه سامورايي باشه موقع کار راحت‌ترم. من خودم حدس می‌زنم که توی خونه برای شوهرش فارا می‌کنه!» با دست‌ نشان می‌داد که فارا چه‌جوری است. بلند بود. می‌افتاد پایین شانه‌ها و موج داشت. کُلِ گردن را می‌گرفت. به خاله‌ الهه می‌گفت مدل مصریِ کوتاه فعلا بهتر است. «هم من یادگار می‌برم ازت کمتر دلتنگ می‌شم، هم تو بهتر به درسات می‌رسی سرت که سبک باشه.» خاله ‌الهه سال چهارم دبیرستان نظام قدیم تجربی بود. من کلاس سوم دبستان.

آقا موسی از آب گذشته بود. از آب اقیانوس آرام. هم خودش، هم مدل و رنگ موها که از انستیتوی آرایشگری خانم تاکاهورا یاد گرفته بود. وردست ایستاده بود و یاد گرفته بود. و برای اینکه حواسم را پرت یک‌ جایی کند هی وسط پچ‌پچ‌هايشان داد می‌زد: «بله. فقط وَردست. اونجا هرکی کار خودشو می‌کنه!»
 

ادامه‌ی این مطلب را می‌توانید در شماره‌ی شصت و هفتم، تير ۹۵ ببینید.